آسیه کریم زاده

بی کسی عاقبت تلخ همه ترسوهاست!

عطر جان بخش تنت رایحه ی شب بوهاست
هر کجا پا بنهی شهر ختن آهوهاست…

طعم آغوش تو شیرینی بی حد دارد!
عسل کام من از ناخنک کندوهاست!

این چه حالی ست؟ چرا این همه مجنونم من؟
هان! که چشم تو خودش آلت این جادوهاست

آرزوی همه ی دخترکان شهری!
آرزویی که ورای من و در آن سوهاست!…

هست شهزاده ی بر اسب سوار قصه!
چشم او در پی من… نه! که پی مه رو هاست!

جای تو پیرهنم دست جناب باد است!
او به جای تو نوازشگر این گیسوهاست!

من تو را در ملا عام تمنا کردم!
بی کسی عاقبت تلخ همه ترسوهاست!

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

می بندم از این گستره بار سفرم را!

می بندم از این گستره بار سفرم را
تغییر نده جان خودت این نظرم را

افکار پریشان به سرم باز محاط اند
اندازه بگیرید غم دور سرم را!

با هر عطشی شهر کویری ست سراسر
مسئول نمودید چرا چشم ترم را؟

پرواز فراموش شده در نظر من
چندی ست که بستید همه بال و پرم را

در لذت دنیا شده ام غرق و مریدش
معطوف به خود ساز خدایا!؛ سحرم را

با هر نفسی دور ز شادی شده ام من
غم محو نموده ز حیاتم اثرم را…

رنجم شده این قصه که معشوق مرا دید!؛
آرام ولی کرد نگاه این گذرم را…

...

غزل ‏ - نظر دهید...