اعظم تفرشی

موج‌ گیسویت شرار اندر دل پروانه کرد!

آن دو بیت چشم‌ تو، خیام را دیوانه کرد
خانه و کاشانه ی عطار را ویرانه کرد

مثنوی های لبت را شصت من کاغذ کم است
مولوی و‌ شمس را با یکدگر بیگانه کرد

هر چه شاعر بود و هر صاحب مقامی، عاقبت
سر خوش از چشمان‌ مستت راهی میخانه کرد

گیسوانت را نده هر دم به آغوش نسیم
موج‌ گیسویت شرار اندر دل پروانه کرد

عشوه و طنازیت را حافظ شیراز دید
گفت: خوش بر حال معشوقی که مویت شانه کرد

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

با ما به از آن باش که با خلق جهانی!

افسوس که اشعار مرا هیچ‌ نخوانی
شاعر نشدی حیف که با من تو بمانی

دستت قلمی نیست که با آن بنویسی
با خون دلش بر دل من خون بچکانی

صد حیف که در سینه ی سنگت خللی نیست
صد وای که از عاطفه ات نیست نشانی

حسی به منت نیست پذیرفته ام از جبر
ای جان‌به فدایت که مرا هیچ ندانی

در حسرت دیدار تو آواره ترینم
کی میشود از عشق به ما هم بچشانی

چون‌ ماه که پیدا شود و باز کشد روی
یک روز گریزانی و یک روز عیانی

زان عشق که پنهان شده در قلب من زار
آگاه تو هستی که در این قلب ، روانی

آنقدر گرفتار تو هستم که در این عشق!
کافی است بدانم که برایم نگرانی

ای آنکه مرا دیدی و انگار ندیدی !
“با ما به از آن باش که با خلق جهانی”

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

سفرت در نظرم مثل معماست هنوز !

رد پای تو از این فاصله پیداست هنوز
نقش اسم تو در این سینه هویداست هنوز

رفتی و بی خبر از حال من زار شدی
سفرت در نظرم مثل معماست هنوز

گر همه عالم و آدم به کناری بروند!
غم هجر تو در این سینه مجزاست هنوز

کاش بودی تو در این خانه و شاهد بودی
که بساط دل من با تو مهیاست هنوز

چه کنم تا که بفهمی که پس از این همه سال
بی تو در خانه ی دل معرکه بر پاست هنوز

...

جدایی, غزل ‏ - نظر دهید...