باور
هفت سالی میشد که راه نرفته بودم.
پزشک پرسید: این چوب ها چیست ؟
گفتم: فلجم!
گفت: آنچه تو را فلج کرده، همین چوب هاست!
سینه خیز، چهار دست و پا، قدم بردار و راه بیفت
چوب های زیبایم را گرفت،
شکست و در آتش سوزاند
حالا من راه می روم …
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم،
تا ساعت ها بی رمقم…!