حسن نصر

پلکی بخند حسرت زردم، قناری ام!

پلکی بخند حسرت زردم، قناری ام
آتش بزن به حوصلۀ بی قراری ام

با من دمی به لهجۀ باران سخن بگو
تا بشکفند خاطره های بهاری ام

آئینه با تبسم آهی شود تباه
دیوانه من که در پی آئینه کاری ام

بودم تباه گشت و نبودم به باد رفت
اینک اگر به گونۀ اسطوره جاری ام

افسانه نیست ازدل آتش برآمده است
ققنوس شعر من غزل بی قراری ام

از گریه ـ خنده های دلم شعله می کشد
فانوس دود خوردۀ چشم انتظاری ام

بانو، نگو نگو همه اینجا کرند و کور
حرمت نگاه دار اگر دوست داری ام

ای با طنین گرم نفس هایم آشنا
همراه سال های خوش و غمگساری ام

چله نشین مکتب بودای چشم توست
لبخند کال کوکب شب زنده داری ام

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...