سعید توکلی

تو مگر مادرانه سر برسی گوشه ی چادرت امان بدهی!

کاش از راه ناگهان برسی، ناگهان شهر را تکان بدهی
بین این مردمی که منتظرند، من وامانده را نشان بدهی

تو قلمکاری خداوندی، سوژه ی ناب هر هنرمندی
مطمئن باش بی همانندی، سال ها هم که امتحان بدهی

من به لبخندی از تو خرسندم ، من به لبخندی از تو دلشادم
به کسی بر نمی خورد بانو لحظه ای روی خوش نشان بدهی

حاضرم بی هراس جان بدهم، عاشقت باشم و زیان بدهم
پیش چشمت خودی نشان بدهم، تو اگر اندکی زمان بدهی

هر چه هستی برای من خوبی، بی نظیری، کمال مطلوبی
از سر لطف و دوستی بد نیست فرصتی هم به دیگران بدهی

هیچکس آنچنان که می باید سر پناه دل یتیمم نیست
تو مگر مادرانه سر برسی گوشه ی چادرت امان بدهی

مثل گنجشک های بی مادر کلمات گرسنه ام چندی ست
روزه دارند تا تو برگردی به غزل ها تو آب و نان بدهی !

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

قدر یک پلک زدن از تو نمی گیرم چشم !

آمدی شاد کنی زندگی غمگین را
به جهانم بدهی مژده ی فروردین را

قدر یک پلک زدن از تو نمی گیرم چشم
تا که از بر کنم آن چهره ی سرسنگین را

تشنه ی مستی بنیاد کنم, بسم الله
از خرابات چه داری؟ بتکان خورجین را

آسمان زیر پر توست ولی گهگاهی
گوشه ی چشم بچرخان و ببین پایین را

در دلم درد زیاد است زیاد است زیاد
کاش نشتر بزنی این دمل چرکین را

گردبادم که به دنبال خودم می گردم
تو پناهی بده این خسته ی سهم آگین را !

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...