برجی نشست و قامت تهران خمیده شد
«برجی نشست و قامت تهران خمیده شد
اسبابِ غم، دوباره سر سفره چیده شد
فریاد آتش است، به هر جا که می روی
چندین فرشته بین مه و دود دیده شد!»
جانم به لب رسیده و برگشته در تنم
مجری که ذره ذره بخواند نوشته را:
«چنگال پیر و سنگی این برج، همچنان
محکم گرفته بال و پر سی فرشته را .. »
« مادر ! ببخش از پسرت، پیرهن فقط …
خواهر ! ببخش با خبری تلخ آمدم
تازه عروسِ حادثه ! شرمنده ام اگر
با این خبر مراسمتان را به هم زدم »
باور نمی کنم خبری را که داده است !
با حجم گریه میرود اما نمیروم
همکار توست ، پس تو کجایی که نیستی؟
من تا نبینمت که از اینجا نمیروم!
مادر نشسته روی زمین داد میزند:
دیدی دوباره یوسفم از چاه برنگشت ؟
دیدی سیاوشم وسط شعله مانده است ؟
دیدی کسی سلامت از این راه برنگشت ؟
مردم ! سلام، با خبری تازه آمدم
ققنوسهای قصه ی تهران نمرده اند
ما مرده ایم و مردمِ دور از بلا ، که باز
مثل همیشه از بدنِ مُرده خورده اند
آقای بی ملاحظه ی دوربین به دست !
کافی نبود آن همه اخبار سرزده ؟
این سوژه ای که مرکز عکاسی ات شده
از زیر چوب و آجر و تیرآهن آمده
پروانه های عاشق از اینجا نرفته اند
این عشق جاودانه که حاشا نمی شود
«آتـش بگیر تا که ببینی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود»