آتش غزلی گفته با حس زلیخایی !
یك كوزه غزل دارم یك سفره پذیرایی
مهمان منی امشب ای عشق اهورایی
دم كرده هوا اینجا بغض عطشی دارد
مشتاق نَمی باران در مرز شكوفایی
هر كس كه تو را دیده لب بسته ز گفتارت
تو مطلع خورشیدی در ظلمت تنهایی
در ذهن عطشناكم تصویر تو می جوشد
چون شرجی بارانی در ساحل دریایی
آئینه سراپا شد تسلیم تما شایت
من با تو و تو بامن در یك شب رویایی
ای پرچم تقدیست بر بام فلك بر پا
از عشق تو لبریز است این دل دل شیدایی
گردیده طلا چون مس در حسرت دیدارت
آتش غزلی گفته با حس زلیخایی !