مـرد میفهمـد؛ اگـر مردانه احساسم کند!
دلخوشم بـا روزهای رفته و طوفانی ام
قصه ها دارد نگاه ابری و بارانی ام
در خودم این روز ها غرقم چنان گرداب ها
در خودم این روزها سرگرم سرگردانی ام
تخت جمشیدم، برای خود شکوهی داشتم
بـازهـم دارم تمـاشا، با همه ویرانی ام!
مثل شیری در قفـس افتـاده ام اما هنوز
خوب از یادم نرفته، عادت سلطانی ام
مـرد میفهمـد؛ اگـر مردانه احساسم کند
نَقـل ِ دردی کهنه را از گریه ی پنهانی ام