محمدحسین ملکیان

نوروز شد ولی دل من نو نمی شود!

نوروز شد ولی دل من نو نمی شود
یک بوده ای همیشه و یک، دو نمی شود!

بیهوده دست و پا زدم از غم رها شوم
مرداب من دچار تلالو نمی شود

میخواستم فرار کنم با تو از خودم
بن بست تو که کوچه در رو نمی شود!

صدها غزل سرودم عزیزم برای تو
در عصر ما سروده که کادو نمی شود!

از (تو) برای قافیه ام خسته ام ولی
هر کار می کنم نشود (تو) ، نمی شود!

رامین و ویس و لیلی و مجنون فسانه بود
شیرین ما که عاشق خسرو نمی شود!

...

جدایی, عید نوروز, غزل ‏ - نظر دهید...

شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم!

شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم
هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم

شاعر شده ام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسری ات وام بگیرم

هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم

آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم

سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم

سنگی زدم و پنجره ات باز، ببخشید
پیغام فرستادم پیغام بگیرم

شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم!

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

سرمه در چشمت مکن، روزم سیاه میکنی!

سرمه در چشمت مکن، روزم سیاه میکنی
قرص رویت را چرا آخر چو ماه میکنی؟

عاقبت خود را به زلفت دار خواهم زد شبی
آنچه از من ساختی آن شب تباه میکنی

پرده بر رویت بینداز و برون از خانه شو
چشم مردان چون غلط افتد گناه میکنی

باز ما را به نظربازی نمودی متهم
دختر معصوم، داری اشتباه میکنی

هرچه گفتم بی گناهم بر تو تاثیری نداشت
بی بی حکمی و حکما ً حکم شاه میکنی

نامه دادی که اسیر چشم مستت گشته ام
راست گفتی؟ یا فقط داری مزاح میکنی؟

من چه کردم با تو؟ آخر این چه کاری با منست؟
گاه رو گردانی و گاهی نگاه میکنی

ابروانت طاق کسری، اخم بر ابرو میار
این کمان مشکن که ما را بی پناه میکنی

با غل و زنجیر بایستی تو را جذبت کنم
تو مرا با گوشه چشمی سر به راه میکنی

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

خودت بخوان غزلم را، سواد داری که؟!

من ِ گذشته ی خود را به یاد داری که؟
به اصل رجعت مرد اعتقاد داری که؟!

منم به پای تو افتاده ام، نگاهم کن
به چشمهای خودت اعتماد داری که؟

اگرنه مثل لبت در حصار کن آن را
ظریف و ناب و زنانه، مداد داری که؟!

غزل غزل قلمم اعتراف کرد به عشق
خودت بخوان غزلم را، سواد داری که؟!

هنوز حلقه در انگشتم است، از تو کجاست؟
نگو که نیست! که دادی به باد!… داری که؟!

...

جدایی, رابطه, عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

لگد بزن به سه پایه، به بخت آخر من!

قرار بود قرار مرا به هم بزنی
سکوت سلسله وار مرا به هم بزنی

مگر توان حماسه رقم زدن داری
که بخت ایل و تبار مرا به هم بزنی؟

حوالی گسل ِ”بوف کور” می چرخم
“هدایت” ی که مدار مرا به هم بزنی؟

به جای قافیه بنشانمت دوباره که چه؟
که شعر قافیه دار مرا به هم بزنی؟

شکسته ریل ولی چاره چیست سوزنبان؟
اگر مسیر قطار مرا به هم بزنی…

لگد بزن به سه پایه، به بخت آخر من
که نظم صحنه ی دار مرا به هم بزنی!

...

غزل ‏ - نظر دهید...

گفتند سرد و بی بخاری، راست گفتند!

گفتند سرد و بی بخاری، راست گفتند!
با هیچ كس سازش نداری راست گفتند

گفتند بعد از شانه های من سرت را
بر دوش دیگر می گذاری راست گفتند

قبلا كسی جرات به بدگویی نمی كرد
حالا ولی بی اعتباری راست گفتند

مردم اگر پشت سرت گفتند حرفی
من نیز می گویم كه آری راست گفتند

گفتند تركم می كنی باور نكردم
سودی ندارد گریه زاری راست گفتند

با این همه گفتند بعضی وقت ها هم
مثل خود من بیقراری، راست گفتند؟

...

جدایی, غزل ‏ - نظر دهید...

ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم ‌بیشتر!

قهوه را بردار و یک قاشق شکر.‌..سم بیشتر
پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر

قهوه قاجاری ام همرنگ چشمانت شده ست
می شوم هر آن به نوشیدن مصمّم بیشتر

صندلی بگذار و بنشین رو به رویم، وقت نیست
حرف ها دارم، صدها راز مبهم ، بیشتر

راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت
هر چه شادی دیدی از این زندگی، غم بیشتر

ما دو‌ مرغ عشق اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم ‌بیشتر!

عمق فنجان هر چه کمتر می شود حس می کنم
عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر

خاطرت باشد، کسی را خواستی مجنون کنی
زخم، قدری بر دلش بگذار ، مرهم بیشتر

حیف باید شاعری خوشنام بودم در بهشت
مادرم حوّا مقصّر بود، آدم بیشتر!

سوخت نصف حرفهایم در گلو…اما تو را
هر چه می سوزد گلویم دوست دارم بیشتر!

...

رابطه, غزل ‏ - نظر دهید...