بسته ام بار سفر را که روم از دل تو !
نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست
وای برمن که در این شهر خریداری نیست
گشته ام باغ خیالات نظر را تا صبح
همه خوابند و در این غمکده بیداری نیست
عقل گوید که دل آزار تو را حسی هست؟؟
این چه حسی است که در خون ورگش جاری نیست
آنقدر دور شدی ،محو شدی از نظرم
که در این فاصله افتادم و اصراری نیست
بسته ام بار سفر را که روم از دل تو
که تو از بند دل آزادی و اجباری نیست