مجنون و لیلی دهلوی

بخش ۲۶ – آه کردن مجنون از درونهٔ پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن

ما هیچ کسان کوی یاریم

ما سوختگان خام کاریم

چو گل ز خوشی به خنده کوشیم

هر چند لباس ژنده پوشیم

با شیر و گوزن هم عنانیم

با زاغ و زغن هم آشیانیم

گنجیست غم اندرون سینه

ما راست کلید آن خزینه

ای آمده و گذشته ناگاه

بختم تو ز مانده دست کوتاه

ناخوانده رسیدن این چه رازست

ناگفته گذشتن این چه ناز است

جانم، ز فراق، بر لب آمد،

می آیی؟ و یا برون خرامد؟!

جز نیم دمی نماند حالی

باز آی که خانه گشت خالی

گر جور کنی و گر کنی ناز

اینک من و دل بهر دو دمساز

تیغم زن و آستان مکن پاک

بگذار که بر درت شوم خاک

دل رفت که با غمت براید

تا زین دو کدام بر سر آید

گیرم خوش و شادمان توان زیست

هیهات که بی تو چون توان زیست

تا نام تو بر زبان نیاید

در قالب مرده جان نیاید

فریاد که جان ز غم زبون شد

وز رخنهٔ دیده دل برون شد

این تن، که خمیده بود بشکست

وان دل که نداشتم، شد از دست

بر سوز دلم که رستخیزست

انگشت منه که شعله تیزست

ای غنچهٔ تنگ خوی، چونی؟

وی دشمن دوست روی، چونی؟

چشم سیهت بناز چونست؟

خوابت به شب دراز چونست؟

در خون که می‌شوی سبک خیز؟

بر جان که غمزه می‌کنی تیز

از دست که باده می‌ستانی؟

در بزم که جرعه می‌فشانی؟

گشتم بدرت چو خاک ناچیز

یک جرعه بریز بر سرم نیز

بس وعده که داد بخت گم نام

کت از می وصل خوش کنم کام

آمد بمن آن شراب گلرنگ

لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ

از روی تو هر چه دید جانم

بر روی تو گفت چون توانم

هر قطرهٔ خون برین رخ زرد

پندار که چشمه ایست از درد

مهر تو در استخوان من باد

درد تو دوای جان من باد!

مجنون چو بدین دم دل انگیز

از سینه برون زد آتش تیز

گرد از جگرش به خون درآمد

فریاد ز وحشیان برامد

هر روز بدین نیازمندی

می‌گشت به پستی و بلندی

شب تا سحر و ز صبح تا شام

یک لحظه دلش نکردی آرام

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۱۰ – آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی

دندانه گشای قفل این راز

زین گونه در سخن کند باز

کان روز که زاد قیس فرخ

رخشنده شد آن قبیله را رخ

زان نور خجستهٔ شب افروز

بر عامریان خجسته شد روز

بنشست پدر به شادمانی

بگشاد دری به مهمانی

واندر پس پرده مادرش نیز

آراست ز صفه تا به دهلیز

خوبان قبیله را طلب کرد

آفاق ز نغمه بر طرف کرد

جستند حکیم طالع اندیش

کاگه کند از حکایت پیش

دانا بشمار خود نظر کرد

گفت آنچه سر از شمار بر کرد

کاین طفل مبارک اختر خوب

یوسف صفتی شود چو یعقوب

با آنکه ز گردش زمانه

در فضل و هنر شود یگانه

لیکن فتدش گهٔ جوانی

در سر هوسی، چنانکه دانی

از عشق بتی نژند گردد

دیوانه و مستمند گردد

اندیشه چنان کند به زارش

کاز دست رود عنان کارش

مادر پدر از چنین شماری

ماندند، دمی، به خار خاری

لیکن ز نشاط روی فرزند

گشتند، بهر چه هست، خرسند

آن نکته به سهل بر گرفتند

و آیین طرب ز سر گرفتند

یک چند چو دور چرخ در گشت

آن گلبن تر شگفته‌تر گشت

سالش به شمار پنجم افتاد

زو نور به چرخ و انجم افتاد

شد تازه، چو نیم رسته سروی

یا بال دمیده نو تذروی

نزد همه شد به هوشمندی

چون مردم دیده، ز ارجمندی

زیرک دلیش چو باز خواندند

در پیش معلمش نشاندند

دانای رقم ز بهر تعلیم

کردش به کنار تخته تسلیم

جهد ادبش بدان چه دانست

می کرد چنانچ می توانست

آراسته مکتبی چو باغی

هر لاله درو، چو شب چراغی

زین سوی نشسته کودکی چند

آزاده و زیرک و خردمند

زان سوی ز دختران چون حور

مسجد شده چون بهشت پر نور

هر تازه رخی چو دستهٔ گل

بر گل زده جنتهای سنبل

بود از صف آن بتان چون ماه

ماهی، زده آفتاب را، راه

لیلی نامی که مه غلامش

خالش نقطی ز نقش نامش

مشعل کش آفتاب و انجم

دیوانه کن پری و مردم

سلطان شکر لبان آفاق

لشکر شکن شکیب عشاق

سر تا به قدم کرشمه و ناز

هر سر کش حسن و هم سرانداز

نازی و هزار فتنه در دهر

چشمی و هزار کشته در شهر

نی بت که چراغ بت پرستان

طاوس بهشت و کبک بستان

اندر صف آن بتان شیرین

چون زهره به ثور و مه به پروین

زانو زده قیس در دگر سوی

هم چرب زبان و هم سخن گوی

نازک چو نهال نو دمیده

خوش طبع و لطیف و آرمیده

شیرین سخنی که هوش می‌برد

رونق ز شکر فروش می‌برد

وان لاله رخان ارغوان ساق

نیز از دل و جانش گشته مشتاق

ایشان همه را بقیس میلی

وان سوخته در هوای لیلی

لیلی خود ازو خراب جان تر

گشته نفس از نفس گران‌تر

هر دو به نظاره روی در روی

در رفته خیال موی در موی

لب مانده ز گفت و زبان هم

دل گشته بهم یکی و جان هم

این زو به غم و گداز مانده

دل بسته و دیده باز مانده

وان کرده نظر به روی این گرم

وافگنده ز دیده برقع شرم

این گفته غم خود از رخ زرد

او داده جوابش از از دم سرد

این دیده درو به چشم پاکی

او نیز، ولی به شرمناکی

این گشته به آب دیدگان مست

او شسته ز جان خویشتن دست

این کام خود از فغان خود دوخت

او، سینهٔ خود، ز آه خود سوخت

سلطان خرد برون شد از تخت

هم خانه به باد داد و هم رخت

فریاد شبان بمانده از کار

میش آبله پای و گرگ خون‌خوار

مستان ز شراب خانه جسته

خم بر سر محتسب شکسته

مجنون ز نسیم آن خرابی

شد بی خبر از تنگ شرابی

از خون جگر شراب می‌خورد

وز پهلوی خود کباب می‌خورد

دزدیده درو نگاه می‌کرد

می‌دید ز دور و آه می‌کرد

می‌بود ز نیک و بد هراسش

می‌داشت خرد هنوز پاسش

اندیشه هنوز خام بودش

دل در غم ننگ و نام بودش

چون لاله، جبین شگفته می‌داشت

داغی به جگر، نهفته می‌داشت

می‌سوخت چو شمع با رخ زرد

در گریه و سوز خنده می‌کرد

دانا رقمش به تخته می‌جست

او تخته به آب دیده می‌شست

استاد، سخن ز علم می‌راند

او جمله کتاب عشق می‌خواند

وان لعبت دردمند دل تنگ

دل داده به باد و مانده بی سنگ

خون دلش از صفای سینه

پیدا چو می اندر آب گینه

بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت

و آتش به دلش گرفته می‌سوخت

هر چند که غنچه بود سر بست

می‌کرد ز بوی خلق را مست

بودند به زاری آن دو غم خوار

در چنبر یکدگر گرفتار

یاران که به هر کناره بودند

دزدیده در آن نظاره بودند

می‌کرد دو سینه جوش بر جوش

می‌رفت دو قصه گوش بر گوش

این داشت فسانه در مدارا

او گفت حکایت آشکارا

رازی که ز سینها بجوشد

او باز کند گر این بپوشد

باشد چو خریطه پر ز سوزن

بندی دهنش، جهد ز روزن

بر روی محیط پل توان بست

نتوان لب خلق را زبان بست

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۲۵ – حاضر شدن مجنون غایب، در غیبت لیلی، و به حضور خیال، از خیال به حضور باز آمدن، و سرود حسرت گفتن، و دست بر دست زدن

گوینده چنین فگند بنیاد

کان لحظه کزان غریب ناشاد

معشوق عزیز، روی بنهفت

آن کشته به خواب بی خودی خفت

از زندگیش نبود اساسی

تا از شب تیره رفت پاسی

چون باز آمد رمیده را هوش

افتاد، درونه، باز در جوش

آن سایهٔ آفتاب گشته

رو شسته به خون آب گشته

می‌کند، به صد شکنجه، جانی

می‌زد، به هزار غم فغانی

نی مرده نه زنده بود تا روز

چون نم زده مشعلی گهٔ سوز

چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز

از موذن کو، برآمد آواز

آن خانه فروش کیسه پرداز

آمد قدری به خویشتن باز

افتان خیزان ز جای برخاست

بگشاد دو دیده در چپ و راست

زان زخم که در جگر رسیدش

خون از ره دیده میدویدش

لختی چو ز بی‌دلی فغان کرد

آهنگ نشید عاشقان کرد

از ناوک سینه سنگ میسفت

وین زمزمهٔ فراق می‌گفت:

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۹ – حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت

گویند که، در عرب، جوانی

بودست ز نسبت شبانی

بختش چو به اوج رهبری داشت

همت به فلک برابری داشت

زان پیشه کز اصل کار بودش

اقبال رهی دگر نمودش

زان شیردلی که داشت با خویش

آلوده نشد به چربی میش

رفتی پدرش چو مستمندان

دنبال چرای گوسپندان

او سبق امید کرده پر کار

در درس ادب شدی به تکرار

چون حرف قلم درست کردی

دامن به سلاح چست کردی

تا یافت از آن هنر پرستی

در هر دو هنر تمام دستی

روزی پدرش به پرده در گفت:

کای جان تو گشته با خرد جفت

نو شد چو شکوفهٔ جوانی

از جفت گریز نیست دانی

گر فرمایی ز همسری چند

خواهیم بتی، سزای پیوند؟

گفتا که: چو کردنی است کاری

جفت از نسب خلیفه باری

گفتش پدر: ای سلیم خود رای

ز اندازهٔ خود برون منه پای

گیرم که دهندت آنچه دل خواست

بی خواسته، کار چون شود راست؟

نقد سری و سواریت کو؟

و اسباب عروس داریت کو؟

آورد جوان دولت اندیش

شمشیر و قلم نهاد در پیش

گفت: ار سبب دگر ندارم

این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟

گویند به همت آن جوان مرد

شد برتر از انک آروز کرد

دولت چو برو فگند سایه

شد محتشمی بلند پایه

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۲۴ – گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن

بازم غم عشق در سر افتاد

بنیاد صبوریم بر افتاد

باز این دل خسته درد نو کرد

خود را به وبال من گرو کرد

بازم هوسی گرفت دامن

کز عقل نشان نماند با من

باز این شب تیرهٔ جگر سوز

بر بست بروی من در روز

دودی که ز شوق در بر افتاد

از سینه گذشت و در سر افتاد

گویند که تا کی از در و بام

گه نامه دهی و گاه پیغام

آلوده شدی بهر دهانی

افسانه شدی بهر زبانی

بی درد که فارغست و خندان،

کی داند حال دردمندان؟!

غافل که همیشه بی‌خبر زیست،

او را چه خبر که بی‌دلی چیست؟!

با هر که غمی دهم برون من

داند غم من ولی نه چون من

گیرم که بود به پرده جایم

و ز حجرهٔ غم برون نیایم

این خانه شکاف، ناله زار

پوشیده کجا شود به دیوار

اکنون چه کنم حجاب آزرم

کافتاد ز چهره برقع شرم

در مجلس عشق جام خوردن

وانگه غم ننگ و نام خوردن

دست من و آستین یارم

گر خلق کنند سنگسارم

کاغذ چو شود نشانهٔ تیر

جز خوردن زخم چیست تدبیر

دف هر طرفی که رو بتابد

از لطمه کجا خلاص یابد؟!

عاشق که به زیر تیغ شد خم

از زخم زبان کجا خورد غم؟!

زین پس من و یار مهربانم

گر تیغ کشند و گر زبانم

گر کشته شوم به تیغ پولاد

باری برهم زدست بیداد

مرغی که بماند از پریدن

راحت بودش گلو بریدن

ای دوست که بی منی و با من

آتش زده یا تویی و یا من

گر تو دل شاخ شاخ داری

باری قدمی فراخ داری

با زاغ و زغن چنانکه دانی

شرح غم خویش می‌توانی

بی‌چاره من حصار بسته

در زاویهٔ عدم نشسته

کنجی و غمی به سینه چون کوه

زندانی تنگنای اندوه

گر دم زنم از درونهٔ تنگ

ترسم که خورم ز بام و در سنگ

چشمم به ستاره راز گوید

جانم غم رفته باز گوید

یاد تو چنان برد ز من هوش

کز هستی خود کنم فراموش

ناگاه که از خود آیدم یاد

باشم به هلاک خویشتن شاد

گر کرد زمانه بی وفایی

باری تو مکن که آشنایی

خونابهٔ دیده آب من ریخت

دل هم سر خود گرفت و بگریخت

گفتی که صبور باش و مخروش

این قصه، نمی‌کند دلم گوش

ای دوست، ز دوست دور بودن،

وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟

چون من به هلاک جان سپردم

دور از تو ز دوری تو مردم

هر چند ز بخت خود به جانم

هر جور که بینم از تو دانم

دامن که ز کهنگی بخندد

تهمت به زبان خار بندد

عشقت ز دلم که سر به خون برد

آزار فلک همه برون برد

ما نطع حیات در نوشتیم

تو دیر بزی که ما گذشتیم

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۸ – راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات

ای چاره ده ماهه زرگانی

هم خضر و هم آب زندگانی

اکنون که نداری از خرد ساز

می پروردت زمانه در ناز

امید که چون شوی خردمند

خالی نکنی درونه زین پند

از چارده بگذرد چو سالت

گردد مه چارده جمالت

بر نکتهٔ عقل، دست سایی

بر گنج هنر، گره‌گشایی

دانسته شوی به کاردانی

بر سر صحیفهٔ معانی

خواهی که دلت نماند از نور

اندرز مرا ز دل مکن دور

پیوند هنر طلب، چو مردان

وز بی هنران، عنان بگردان

خضرا زپی آن نهادمت نام

کت عمر ابد بود سرانجام

لیکن نبود حیات جاوید

تا سر نکشی به ماه و خورشید

و آن راست به اوج آسمان سر

کز جوهر علم یافت افسر

و آن خواجه برد کلید این گنج

کو بر تن خویشتن نهد رنج

خواهی قلمت به حرف ساید

بی دود و چراغ راست ناید

ناک از پس غوره، می دهد مل

شاخ، از پس سبزه می کشد گل

کانی که کنی، ز بهر گوهر

سنگت دهد اول، آنگهی، زر

چون باز کنی ز نیشکر بند

خس در دهن آید، آنگهی قند

ور دل کندت هنر فزایی

پیشه مکنی ثنا سرایی

چون زین فن بد شوی، شکیبا

می گوی سخن ولیک زیبا

از کارگه حریر زن لاف

خس پاره مکن چو بوریا باف

حرفی که ازو دلی گشاید

از هر قلمی برون نیاید

ور بر دهد این درخت قندت

و آوازه چو من شود بلندت

ز آن مایه که افتدت به دامان

تنها نخوری چو ناتمامان

چون آمده، گر یکیست ور هفت

بدهی ندهی، بخواهدت رفت

باری کم از آنک از تو چندی

آسوده شود، نیازمندی

چون مرد، بگرد مرد می‌گرد

نی همچو بخیل ناجوان مرد

سرمایه‌ة مردمی مکن گم

کز مردمیست نور مردم

گر چه زرت از عدد بود بیش

درویش نواز باش و درویش

خواهی که به مهتری زنی چنگ

در یوزهٔ کهتران مکن تنگ

تا پا ننهی به دستیاری

از دوست مخواه دوستداری

بیداری پاسبان بی مزد

گنجینه برد به شرکت دزد

یاری که به جان نیاز مایی

در کار خودش مده روایی

صد یار بود به نان، شکی نیست

چون کار به جان فتد، یکی نیست

کن بر کف همگنان درم ریز

جز در کف کودکان نوخیز

کاموخته شد چو خرد، با سیم

کالای بزرگ را بود به یبم

ور خود، به غلط، نعوذ بالله

در سمت سیاقت، افتدت راه

با آنکه شوی وزیر کشور

دزدی باشی، کلاه بر سر

دانی، ز قلم هنر چه جویی؟

از آب سیه، سپیدرویی؟

چون بر سر شغل و کام باشی

می کوش که نیک نام باشی

در هر چه ترا شمار باشد

آن کن که صلاح کار باشد

ناخن که سر خراش دارد

برند سرش، چو سر برآرد

ناکس که خراش چون خسان کرد

با او، آن کن، که با کسان کرد

بر خویشتن آنکه او نبخشود

بخشودن او خرد نفرمود

در جنبش فتنه، جا نگه دار

بر خار چه جرم، پا نگه‌دار

شد چیره چو دشمن ستمکار

از وی نرهی، مگر به هنجار

مرغی که تپد به حلقهٔ دام

اندر خفه جان دهد سرانجام

چون کار فتاد با گرانان

با صرفه زنند کاردانان

مردم، چو دهد عنان به فرهنگ

از باد بگردد آسیا سنگ

بینائی عقل پیش میدار

بینا شو و پاس خویش میدار

ایمن منشین به عالم خس

کز چرخ نرست بی بلا کس

کنجد که ز کام آسیا جست

هم در لگد جواز شد پست

خواهی که نگردی آرزومند

می‌باش بهر چه هست خرسند

پویان حریص، روی زر دست

خرسندی دل صلاح مردست

مردم چو زر ز عنان بتابد

همت شرف کمال یابد

این سرخ گلی که خون فشانست

سرخیش ز خون سر کشانست

ایمن بود از شکنجه درویش

زر هر چه که بیشتر، بلا بیش

گشتی به سر و روی کله دار

شو ساخته خدنگ خون خوار

ور نیز شوی وزیر مقبل

از خامه زنان مباش غافل

چون در صف پردلان کنی جای

سر پیش نه اول، آنگهی پای

مردانه که کار مرد ورزد

آن به که ز بیم جان نلرزد

گیرم ز عدو عنان بتابد،

از مرگ کجا خلاص یابد؟

کار نظر است پیش دیدن

نتوان به قفای خویش دیدن

آن، کش مدد ضمیر باشد

پیلش به نظر حقیر باشد

باز آنکه دلش هراس پیشه است

شیر نمدش چو شیر بیشه است

لیکن سبکی مکن چنان هم

کت دل برود ز دست و جان هم

د رحمله مشو مبارز خام

هنجار ببین و پیش نه گام

ور بر تو عدو کند زبان تیز

چون مایه کار هست مگریز

بر پر هنرست جور و بیداد

کس را نبود ز بی هنر یاد

چون رخت کلال خاک باشد

از نقب زنش چه باک باشد؟

گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ

در عیب کسان نظر مینداز

وریا و بی بینش یقینی

آن به که سوی خدای بینی

مپسند بهر چه رایت آسود

آن کن که بود خدای خشنود

می‌باش چو شاخ سبز دلکش

کاتش ز نیش نگیرد آتش

بفروز چراغ پارسیایی

کوراست سری به روشنایی

خواهی که رسی به چرخ گردان

مگذار عنان نیک مردان

شمعی که بود ز روشنی دور

ندهد به چراغ دیگران نور

دولت آن شد که دل فروزی

وز ترک امل کلاه دوزی

در دامن نیستی زنی دست

تا هست شوی به عالم هست

دانی که بخاطر هوسناک

هر کس نرسد به عالم پاک

با این همه هم ز جست و جویی

کاهل مشوی به هیچ سویی

خواهی شرف بزرگواری

می کوش به همتی که داری

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۲۳ – بازگشتن کبک خرامان از کوه، و شتر پرنده را بر جناح رفتن، رشته دراز دادن، و کبوتر دیوانه را پر کم گذاشتن

چون بر سر چرخ لاجوردی

خورشید نهاد رو به زردی

معشوقهٔ آفتاب پایه

برداشت ز فرق دوست سایه

بر عزم شدن ز جای بر خاست

عذری به هزار لطف درخواست

او در سخن و رفیق خاموش

تا پاک دلش ببرده از هوش

حیرت زده مهر بر دهانش

تب لرزه گرفته استخوانش

دانست مسافر خردمند

کو را چه شکنجه شد زبان بند

اندیشهٔ او خطاب پنداشت

خاموشی او جواب پنداشت

لختی کف پای پر ز خارش

بوسید و گرفت در کنارش

پس محمل ناقه جست در بست

بگشاد عقال و تنگ بر بست

شد بر شتر و زمام بسپرد

شاهین برسید و کبک را برد

می‌رفت و دو چشم خون فشان‌تر

خونابهٔ چشم زو روان‌تر

چون ماه به برج خویشتن شد

وان سرو رونده در چمن شد

در گوشهٔ غم نشست مهجور

تن از دل و دل ز خرمی دور

با شب ز رفیق راز می‌گفت

نامش میگفت و باز میگفت

چون خسته شد از دل سیه روز

گفت این غزل از درون پر سوز

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۷ – در سبب نظم این جواهر، و سر رشتهٔ دقت را درو کشیدن، و در نظر جوهریان مبصر داشتن، و قیمت عدل خواستن

چون من بدو نامه زین ورق پیش

راندم قلمی ز نکتهٔ خویش

از روح قدس شنیدم آواز

کای کرده لب تو گوش من باز

نی آن رقم خیال کردی

بل جادویی حلال کردی

آن به که کنون، درین تفکر

کاهل نشوی به سفتن در

یک شیشه که خوش فرو توان برد

بهتر ز دو صد سبوی پر درد

هر گه که علم شدی به کاری

در غایت آن به کوش باری

از اندک خوب شو فسانه

نی از حشوات بی کرانه

یک دانهٔ نار پخته، در کام

بهتر ز دو صد سبوی پر درد

یک شاخ که میوه‌ای دهد تر

بهتر ز هزار باغ بی بر

یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق

بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق

آن کس که رقاق میده یابد

از بهر سبوس کی شتابد

کوته سخنی، ستوده حالیست

بسیار سخن زدی ، ملالیست

در گوش من از سپهر نیلی

آمد چو نداء جبرئیلی

خوش خوش، به توکل خداوند

دریای گهر گشادم از بند

هان ای شنوندهٔ خبردار

کردم خبرت، بیا و بردار

آن موج زنم کنون، که از در

گردد همه دامن جهان پر

نقشی که به نامهٔ نخست است

هر چند که یک به یک درست است

من نیز چنانک خواندم این حرف

اینجا همه کرد خواهمش صرف

تا سر خوش جام اولین دست

گردد ز شراب دومین مست

چون ساقی پیش صاف را برد

عیبم نکند کسی بدین درد،

یارب، چو تمام گردد این ماه

در وی مدهی خسوف را راه

امید که گاه ناامیدی

بخشی، سیهٔ مرا سپیدی

چون یافت دل این امیدواری

ای خامه بیار تا چه داری

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۲۲ – غنودن نرگس لیلی از بیماری، و مجنون بی‌خواب را در خواب دیدن، و به نفس تند خویش از جای جستن، و بیرون پریدن، و کمر کوه گرفتن، و مجنون را بر تیغ کوه خراشیده و خسته دریافتن، و دست سلوت بر خستگی او سودن، و مرهم راحت رسانیدن

افسانه سرای شکرین گفت

ز الماس زبان، گهر چنین سفت:

کان گوشه نشین روی بسته

بودی همه وقت دل شکسته

پرداخته دل ز صبر و آرام

گشتی همه شب چو ماه بر بام

هنگام سحر، ز بخت ناشاد

چون ابر گریستی به فریاد

ناگاه شبی، ز بعد سالی

بگرفت ز اندهش ملالی

دید از نظر جمالش

دیوانهٔ خویش را به صد درد

کامد به نظاره خیال پرورد

نالید بسی ز زلف و خالش

گه شست به خون دل سرایش

گاه از مژه رفت خاک پایش

می‌خواند قصیده‌های دل سوز

می‌کرد گله ز بخت بد روز

زان ناله که زد به خواب در یار

بینندهٔ خواب گشت بیدار

چون جست ز خواب تا نشیند

وآن دیدهٔ خویش باز بیند

نی یار و نه آن وفا سگالی

بستر تهی و کنار خالی

لختی ز طپانچه روی را کوفت

خونابه ز رخ به آستین روفت

آهی زد و سوخت پردهٔ راز

وز پرده برون فتادش آواز

در خانه همه مزاج دانان

بر بسته دهن چو بی‌زبانان

زآن بیم که خواست زهره سفتن

کس زهره نداشت پند گفتن

چون، سبزهٔ این کبود گلشن،

آراسته شد، ز صبح روشن

آن مهد نشین، به جهد برخاست

بر پشت جمازه محمل آراست

بگشاد زمام را به تندی

کامد ز تکش صبا به کندی

میراند شتر به دشت پویان

آن گمشده را به خاک جویان

چون شیب و فراز را بسی جست

وز هر خاری چو گلبنی رست

دیدش، چو ز بن شکسته شاخی،

افتاده، میان سنگلاخی

بر پشتهٔ کوه پشت داده

بر بالش خار سر نهاده

آورده صباش بوی لیلی

مژگانش به خواب کرده میلی

او خفته و سر به خاکدانش

شیران شکار، پاسبانش

از بوی ددان صید فرسای

از کار بشد جمازه را پای

آن تشنه جگر، ز جان خود سیر

آمد سبک از جمازه در زیر

اندیشه نکرد از آن دد و دام

در خوابگهٔ رفیق زد گام

با عشق چو صدق بود هم دست

هر یک ز ددان به جانبی جست

او پهلوی یار خویشتن رفت

جان جلوه کنان به سوی تن رفت

افشاند غبارش از تن ریش

بنهاده سرش به زانوی خویش

از گریهٔ زار در مکنون

می‌ریخت ولی به روی مجنون

آن چشم که راه خواب می‌زد

بر عاشق خفته آب می‌زد

یعنی که ز گریهٔ گهربار

زد بر رخش آب و کرد بیدار

باران چو نشاند سبزه را گرد

از خواب درآمد آن گل زرد

مجنون که ز خواب دیده بگشاد

چشمش به جمال لیلی افتاد

از جانش برامد آتشین جوش

زد نعره و باز گشت بی‌هوش

بیمار که دارویش بتر کرد

دردش به طبیب نیز اثر کرد

او داشته دل، ولی سپرده

این، یافته جان، و لیک مرده

او، خفته میان خاک مانده

این، بر شرف هلاک مانده

او، باخبر از گزند این غم

این، بی خبر از خود و ازو هم

آمد، چو در آن قصاص هجران،

در هر دو، ز بوی یکدگر جان

جستند ز جا فرشته و حور

چون مرده به محشر از دم صور

مجنون ز جگر نفیر می‌زد

لیلی ز کرشمه تیر می‌زد

گشت آن پری از دو چشم غماز

دیوانه خویش را فسون ساز

از ساعد و زلف کرد تسلیم

زنجیر ز مشک و طوقش از سیم

چون بود دو دل یکی به سینه

یعنی که دو در به یک خزینه

تن نیز به یک سبیله شد راست

نقش دویی از میانه برخاست

در ساخت به مهر دوست با دوست

وامیخت دو مغز در یکی پوست

شد تازه دو چاشنی به یک خوان

شد زنده دو کالبد به یک جان

آسود، دو مرغ در یکی دام

وامیخت دو باده در یکی جام

آراسته شد دو تن به یک ذوق

افروخته شد دو دل به یک شوق

بودند، به یاری، آن دو هم عهد

آمیخته همچو شیر با شهد

چون حاجت دوستی روا شد

هر چیز که جز غرض، وفا شد

از بوس و کنار دل بیاسود

جز مصحلتی، دگر همه بود

از هر نمطی سخن شد آغاز

آمد به میان جریدهٔ راز

مجنون ز نشاط یار جانی

بگشاد زبان به در فشانی:

کای از خم زلف عنبرین تاب

بر بسته به چشم دوستان خواب

عمری، در تو بدیده رفتم

عمری دگر، از غمت نخفتم

امروز که بعد روزگاری

بادی خوشی آمد از بهاری

ز آسایش دل ربود خوابم

ناگه به سر آمد آفتابم

در خواب چنان نمود بختم

کاختر به فلک نهاد رختم

بر تخت من و تو روی بر روی

چون موج دو چشمه بر یکی جوی

خوابم چو ز پیش پرده برداشت

تعبیر نظاره در نظر داشت

تا روز قیامت ار بود تاب

نتوان خفتن، به یاد این خواب

لیلی، که دو خواب هم عنان دید

بیداری بخت را نشان دید

اول بگزید لب به دندان

پس باز گشاد لعل خندان

دوشینه خیال خود کم و بیش

آن آینه را نهاد در پیش

چون عکس دو آینه یکی بود

رفت، ار به یگانگی شکی بود

آن هر دو، چو بخت خویش بیدار

زان خواب عجب، به حیرت کار

افسانهٔ خواب چون به سر شد

بیداری هجر پرده در شد

هر یک ز شب سیاه بی روز

می‌کرد شکایتی جگر سوز

چندان غم دل شد آشکارا

کامد به نفیر سنگ خارا

چندان نم دیده رفت در خاک

کز تندی سیل شد زمین چاک

هر دو چو دو سرو ناز پرورد

ز آسیب خزان فتاده در گرد

مجنون ز خیال غیرت اندیش

می‌خواست برد ز سایهٔ خویش

زان آه که بی‌دریغ می‌زد

بر سایهٔ خویش تیغ می‌زد

وان یار یگانه وفا جوی

کشته به یگانگی یکی گوی

خود را چو نکرد ز آشنا فرق

می‌کرد به خون دو دیده را غرق

دو سوخته دل، بهم رسیده

سیوم نه کسی جز آب دیده

حوران ز نسیم شوقشان مست

بگشاده فرشته در دعا دست

از عشرت آن دو مست بی‌جام

در رقص در آمده دد و دام

تیهو به عقاب راز گفته

یوسف به کنار گرگ خفته

جولان زده آهویی به نخجیر

بر گردن شیر بسته زنجیر

صیاد که تیر بی‌حد انداخت

بر صید کشید و بر خود انداخت

ساقی و حریف جام در دست

ناخورده شراب، هر دو سرمست

صبحی به چنین امیدواری

نشگفت شکوفهٔ بهاری

بر گنج رسیده دزد را پای

خازن شده و خزینهٔ بر جای

افزون ز طلب چو بافت مردم

شک نیست که دست و پا کند گم

مفلس که رسد به گنج ناگاه

ز افزونی حرص گم کند راه

آب از پس مرگ تشنه جستن

هم کار آید ولی به شستن

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...

بخش ۶ – فی المحمده المحمدیه، و هو ختم اخلفاء العرب و العجم، وارث الخلافه من آدم، علاء الدنیا و الدین، ناصر امیرالمؤمنین، المستنصر برب العالمین، المستعم به حبل الله المتین، رفع فی الخلافه در جاته، و جعل اخلاقه خلفاء الا قالیم فی حیاته

شاهی که، به نصرت خدایی،

ختمست برو جان گشایی

سلطان جهان علاء دنیا

سرمایه ده سرای دنیا

چون سعد فلک سعادت اندود

یعنی که محمد ابن مسعود

ختم الخلفاء درین کهن طاس

ز آدم شده نی ز آل عباس

سینه‌ش صدف در الهی

سنگش محک عیار شاهی

آهو به زبانش بی تظلم

پیشانی شیر خارد از سم

بادا به نشاط جاودانه

در سایهٔ تیغ او زمانه

...

مجنون و لیلی دهلوی نظر دهید...