رباعی شمارهٔ ۴۳۲
ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی
زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی
زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی
وز سایهٔ ابر ترک شبپوش کنی
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست
امسال چه خویشتن فراموش کنی
گر در همه عمر یک نکویی بکنی
صد گونه جفا و زشتخویی بکنی
گویی که برغم تو چنین خواهم کرد
داری سر آنکه هرچه گویی بکنی
با بوعلی اب ارب هم بنشینی
شخصی شش جهتش زو بینی
گر دیده به دیدن رخش چار کنی
چندان که ازو بینی بینی بینی
رو رو که تو یار چو منی کم بینی
وین پس همه مرد جلد محکم بینی
من با تو وفا کردم از آن غم دیدم
با اهل جفا وفا کنی غم بینی
هر روز به نویی ای بت سلسلهموی
جای دگری به دوستی در تک و پوی
ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی
هر روز به منزلی دگر دارد روی
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی
وز دیده به جای اشک بیرون نشوی
چون نیست امید آنکه بر گردد کار
ای دل پس کار خویشتن چون نشوی
گفتم که نثار جان کنم گر آیی
گفتا به رخم که باد میپیمایی
تو زنده به جان دگران میباشی
از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی
چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی
وز دل اثری نماند جز رسوایی
ای جان تو چه میکنی کرا میپایی
نیکو سر و کاریست تو درمیبایی
ای محنت هجر بر دلم سرنایی
وی دولت وصل از درم درنایی
از بخت چو هیچ کار برمیناید
ای جان ستیزه کار هم برنایی