آتش ز برای خود همی انگیزی!
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
ای آن که شب و روز خدا می طلبی
کوری گرش از خویش جدا می طلبی
حق با تو به صد زبان همی گوید راز:
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
ای نفس گذشت عمر در حیرانی
خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
نه لذت زندگی خود می یابی
نه راحت مردگی تن میدانی
در آینۀ جمال حق کن نظری
تا جان و دلت بیابد از حق خبری
خواهی که دل و جانت منور گردد
باید که به کویش گذری سحری
گر مغز همه بینی و گر پوست همه
هان تا نکنی کج نظری، کوست همه
تو دیده نداری که درو در نگری
ورنه ز سرت تا به قدم اوست همه
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
یک ذره ز فقر اگر به صحرا بودی
نه کافر و نه گبر و نه ترسا بودی
گر دیدۀ جهل خلق بینا بودی
این رشته که سر دو تاست، یک تا بودی
ای آن که خلاصۀ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
گر در نظر خویش حقیری، مردی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟
گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس
تو نیز همین بری، اگر صد چو منی