شمارۀ ۱۰۳
پسینی که برفتم سوی خانه
ولم سرشسته دیدم کرده شانه
هرآن قطره که شز گیسوش می ریخت
بچیدم مروی وار دانه دانه
پسینی که برفتم سوی خانه
ولم سرشسته دیدم کرده شانه
هرآن قطره که شز گیسوش می ریخت
بچیدم مروی وار دانه دانه
سرم چون گوی میدان گر بگردد
دلم از عهد و پیمان برنگردد
اگر دنیا به نامردان دهد کام
نشینم تا به من دوران بگردد
چرا باقر کنی بر من بهانه
کسی چون تو نخواهد بی غمانه
کف مشتم حنای نیمرنگ است
چطو باید برون آیم زخانه
دو تا سرو روان بودیم باهم
جداگشتیم و هر دو می خوریم غم
نه باقر دسترسه شاخی بچیند
نه آن سرو بلند سر میکند خم
به زیر پیرهن پستان دلبر
نمایان می کند چون حقۀ زر
غزالون گرد باقر صف کشیدن
زلیخا بود و شیرین و سمنبر
الف دیدم کفش چون لام و ب بود
به شیرینی چو شین و کاف و ر بود
دهان یار باقر چون صدف باز
صدف بشکن میانش دال و ر بود
مو که مردم تو هی هی بیشتر کن
بکن زاغی و سماجی به برکن
پس از مرگ حیات شیر مردان
توهر خاکی که می خواهی به سرکن
هر اونکس عاشق است از جان نترسد
نه از کندو و نه از زندان نترسد
چو گرگ گشنه ای اندر بیابان
که هرگز از هی چوپان نترسد
ولم از کنج منظر سرکشیده
دو ابرویش خضاب ترکشیده
دوچشمانش مثال آهوانی
نفس از جان باقر درکشیده
سرت بردار سراندازت ببینم
رخت بنما که روبازت ببینم
غلامت میشود صد سال باقر
بیا برخیز کاندامت ببینم
* در مصرع چهام «بیا بر خیر» به گمان اشتباه تایپی با «بیا برخیز» جایگزین شد