شمارۀ ۹۴
بگفتم یار گفت لبیک جانم
بگفتم بوسه خواهم گفت لبانم
بگفتم جای خوابیدن کجا کو
اشاره کرد روی دیدگانم
بگفتم یار گفت لبیک جانم
بگفتم بوسه خواهم گفت لبانم
بگفتم جای خوابیدن کجا کو
اشاره کرد روی دیدگانم
بیا باقر بسی خاری کشیدی
به فصل قامت پیری رسیدی
کلید باغ گل دادم به دستت
پشیمانی که آخر گل نچیدی
نگه بر کل عالم می کنم من
به جای عیش ماتم می کنم من
تو یک روز دگر باقر نگه دار
که فردا دردسر کم می کنم من
دلم دالون به دالون آمد امروز
چو شاهون عزم تالون آمد امروز
برای کشتن بیچاره باقر
خودش با چند غزالون آمد امروز
چه غم بودم چه غم بودم چه غم بود
که خامه غرق در آب عدم بود
همه برگ درختان کاغذش بود
هنوزا شعار باقر دمبدم بود
* مصرع چهارم «اشعر» تایپ شده بوده که به گمان اشتباه تایپی با «اشعار» جایگزین شد
گذارم با ول شکر لب افتاد
که روزم وعده داد و برشب افتاد
به روی سینه دلدار باقر
نه بارش آمد و نه شبنم افتاد
سه تایی که گذشت از کنارم
من از یار میانی گله دارم
شوم قربان آن یار جلوکش
دو دست برگردن دنبالی دارم
منم باقر ولی اسمم نظامی
به دلبر داده ام خط غلامی
همه دارن غلام زرخریدی
من باقر غلام بالتمامی
زتو امر و اطاعت کردن از من
زتو فرمان و فرمان بردن از من
تو شیرینی و باقر همچو فرهاد
زتو جان خواستن جان دادن از من
به دعوت مهوشان رنگانه امروز
درآمد از همه بیگانه امروز
بلند بالای باقر جات خالی
نشینم با دل تنگانه امروز