خردنامه اسکندری جامی

بخش ۷ – خردنامهٔ ارسطو

دبیر خردمند دانش‌پژوه

نویسندهٔ قصهٔ هر گروه

نوشت از سکندر شه نامدار

که چون سلطنت یافت بر وی قرار،

چو نور خرد بودش اندر سرشت

خردنامه‌های حکیمان نوشت

گرفتی به دستور آن، کار پیش

به آن راست کردی همه کار خویش

نخست از ارسطو که‌ش استاد بود

به شاگردی او دلش شاد بود،

خردنامه‌ای نغز عنوان گرفت

که مغز از قبول دل و جان گرفت

ز نام خدای‌اش سرآغاز کرد

وز آن پس نوای دعا ساز کرد

که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!

به روی تو چشم رضا باز باد!

میفکن به کار رعیت گره!

خدا آنچه دادت، به ایشان بده!

ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!

که اینها رسیدت ز فضل خدای

اگر واگذاری به او کار خویش،

نیاید تو را هیچ دشوار، پیش

وگر جز بدو افکنی کار را،

نشانه شوی تیر ادبار را

گر اصلاح خلق جهان بایدت،

دل از هر بدی بر کران بایدت

مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!

نکو کن چو گفتار، کردار خویش!

بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!

بشو ظلمت جهل را ز آب علم!

مبادا شود سخت‌تر کار تو

به پشت تو گردد فزون بار تو

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۸ – خردنامهٔ افلاطون

فلاطون که فر الهی‌ش بود

ز دانش به دل گنج شاهی‌ش بود،

گشاد از دل و جان یزدان‌شناس

زبان را به تمهید شکر و سپاس

که: «ای اولین تخم این کشتزار!

پسین میوهٔ باغ هفت و چهار!

به پای فراست بر آگرد خویش!

به چشم کیاست ببین کرد خویش!

به کوی وفا سست اساسی مکن!

ببین نعمت و ناسپاسی مکن!

به نعمت رسیدی، مکن چون خسان

فراموش از انعام نعمت‌رسان

ز بس می‌رسد فیض انعام ازو

برد بهره هم خاص و هم عام ازو

مکن اینهمه فکر دور و دراز!

پی آنچه نبود به آن‌ات نیاز

متاعی است دنیا، پی این متاع

مکن با حریصان گیتی نزاع!

جهانی شده زین بتان خاکسار

بتان را به آن بت‌پرستان گذار!

به عبرت ز پیشینیان یاد کن!

دل از یاد پیشینیان شاد کن!

مکن همنشینی به هر بدسرشت!

که گیرد ازو طبع تو خوی زشت

چو دشمن به دست تو گردد اسیر،

از او سایهٔ دوستی وامگیر!

شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد

صد آزاد را از کرم بنده کرد

دلت را به دانشوری دار هوش!

چو دانستی، آنگاه در کار کوش!

به هر کس ره آشنایی مپوی!

ز هر آشنا روشنایی مجوی!

مگو، تا نپرسد ز تو نکته‌جوی!

چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!

مگو راستی هم که صاحب خرد

به روی قبولش نهد دست رد!

چرا راستی گوید آن راست مرد

که باید به صد حجت‌اش راست کرد؟»

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۹ – خردنامهٔ سقراط

زهی گنج حکمت که سقراط بود

مبرا ز تفریط و افراط بود

شد از جودت فکر ظلمت‌زدای

همه نور حکمت ز سر تا به پای

درین کار شاگرد بودش هزار

فلاطون از آنها یکی در شمار

به حکمت چو در ثمین سفته است

به دانا فلاطون چنین گفته است:

«بر آن دار همت ز آغاز کار،

که گردی شناسای پروردگار!

ره مرد دانا یکی بیش نیست

بجز طبع نادان دو اندیش نیست

نبینی درین شش در دیولاخ

ز شادی دل شش نفر را فراخ

یکی آن حسدور به هر کشوری

که رنجش بود راحت دیگری

دوم کینه‌ورزی که از خلق زشت

بود کینهٔ خلق‌اش اندر سرشت

سوم نوتوانگر که بهر درم

بود روز و شب در دل او دو غم

یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟

دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!

چهارم لئیمی که با گنج سیم

بود همچو نام زرش، دل دو نیم

بود پنجمین طالب پایه‌ای

که در خورد آن نبودش مایه‌ای

کند آرزوی مقامی بلند

که نتواند آنجا فکندن کمند

ششم از ادب خالی اندیشه‌ای

که باشد حریف ادب‌پیشه‌ای

زبان را چو داری به گفتن گرو،

ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!

خدا یک زبان‌ات بداده، دو گوش

که کم گوی یعنی وافزون نیوش!

مکش زیر ران مرکب حرص و آز!

ز گیتی به قدر کفایت بساز!

بدین حال با حکمت‌اندوزی‌ات

سلوک عمل گر شود روزی‌ات،

بری گوی دولت ز هم‌پیشگان

شوی سرور حکمت‌اندیشگان»

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۰ – خردنامهٔ بقراط

به بقراط شد علم طب آشکار

به او گشت قانون آن استوار

ز هر تار حکمت که او تافته‌ست

دو صد خرقهٔ تن رفو یافته‌ست

بنه گوش را دل به فهم سلیم!

بدان نکته‌هایی که گفت این حکیم!

چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!

قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!

کشش‌های حاجت ز خود دور کن!

ز بی‌حاجتی سینه پر نور کن!

تهی‌دست با ایمنی خفته جفت،

به از مالداری که ایمن نخفت

بود پیش دانای مشکل گشای

تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای

بخور هر چه پیشت نهد میزبان!

همه تن به شکرانه‌اش شو زبان!

نبیند یکی حال، یزدان شناس

که واجب نباشد بر آن‌اش سپاس

به هر لقمه زین خوان که دست آوری

تو را او خورد یا تو او را خوری

مبر چیزها را برون ز اعتدال!

مکن تارک طبع را پایمال!

گر آبت زلال است و نقلت شکر،

به اندازه نوش و به اندازه خور!

فراش ار حریرست و همخوابه حور،

منه پای بیرون ز خیرالامور

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۱ – خردنامهٔ فیثاغورس

چنین است در سفرهای قدیم

ز فیثاغرس آن الهی حکیم

که چون قفل درج سخن باز کرد

جهان را گهرریز ازین راز کرد

که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!

گشا یک نفس گوش حکمت‌نیوش!

چو گشتی شناسای یزدان پاک،

کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟

نگهدار خود را ز هر کار زشت!

که نید ز پاکان نیکوسرشت

اگر لب گشایی، به حکمت گشای!

مشو همچو بی‌حکمتان ژاژخای!

چو بندد شب تیره مشکین‌نقاب

از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،

زمانی چراغ خرد برفروز!

ببین در فروغش عمل‌های روز!

که روز تو در نیک و بد چون گذشت

در اشغال روح و جسد چون گذشت

کجا گامت از استقامت فتاد

ز سر حد راه سلامت فتاد

تلافی کن آن را به عجز و نیاز!

به آمرزش از ایزد کارساز

چو باشد دو صد حاجت‌ات با خدای،

بر ارباب حاجت مزن پشت پای!

درین پر دغا گنبد نیلگون

چو خواهی کسی را کنی آزمون،

مشو غرهٔ حسن گفتار او!

نظر کن که چون است کردار او!

بسا کس که گفتار او دلکش است

ولی فعل و خوی‌اش همه ناخوش است

مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!

که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۲ – داستان جهانگیری اسکندر

گهرسنج این گنج گوهرفشان

چنین می‌دهد از سکندر نشان

که چون این «خردنامه» ها را نوشت

بدان تخم اقبال جاوید کشت

به ملک عدالت علم برکشید

به حرف ضلالت قلم درکشید

نخستین چو خور سوی مغرب شتافت

فروغ جمالش بر آن ملک تافت

به کف تیغ آتش‌فشان، صبح‌وار

سپه تاخت بر لشکر زنگبار

زدود از پی رستن از ننگشان

ز آیینهٔ مصریان زنگشان

وز آنجا سپه سوی دارا کشید

وز او کین خود بی‌مدارا کشید

لباس بقا بر تنش چاک کرد

ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد

وز آن پس به تایید عز و جلال

سراپرده زد بر بلاد شمال

شمالش چو در سلک ملک یمین

درآمد، علم زد به مشرق زمین

ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید

جنیبت به حد جنوبی کشید

وز آنجا به مغرب‌زمین بازگشت

سرانجام کارش، چو آغاز گشت

در آخر نهاد اندرین تنگنای

چو پرگار، بر اولین نقطه پای

شد این چاردیوار با چار حد

به ملکیت دولتش نامزد

ز سر حد چین تا در روم و روس

جهان را رهاند از دریغ و فسوس

گهی آخت بر هند شمشیر عزم

گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم

صنم‌خانه‌ها را ز بنیاد کند

به زردشت و زردشتی آتش فکند

ز هر دین بجز دین یزدان پاک

فرو شست یکبارگی لوح خاک

بنا کرد بس شهرها در جهات

بسان سمرقند و مرو و هرات

پی بستن سد به مشرق نشست

در فتنه بر روی یاجوج بست

چو طی کرد یک‌سر بساط بسیط

ز خشکی درآمد به اخضر محیط

تهی گشته از خویش، بر روی آب

همی رفت گنبدزنان چون حباب

چو ملک جهان یافت بر وی قرار

چه نادر اثرها که گشت آشکار

زر و سیم نقش روایی گرفت

که با سکه‌اش آشنایی گرفت

به آهن چو ره یافت زو روشنی

به آیینگی آمد از آهنی

از او زرگران زرگری یافتند

وز او سیم و زر زیوری یافتند

به هر ره که زد کوس بهر رحیل

از او گشت پیموده فرسنگ و میل

ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد

ز نام وی این زمزمه، ساز کرد

به لفظ دری هر چه بر عقل یافت

به یونانی الفاظ ازو نقل یافت

بسی از حکیمان و دانشوران

نه تنها حکیمان که پیغمبران

درآن خوش سفر همدمش بوده‌اند

به تدبیر در، محرمش بوده‌اند

یکی ز آن حکیمان بلیناس بود

ز پیغمبران خضر و الیاس بود

به خود هم دل حکمت‌اندیش داشت

که حکمت‌وری از همه بیش داشت

چو از دیگران کار نگشادی‌اش

گشادی ز تدبیر خود دادی‌اش

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۳ – خردنامهٔ اسکندر

سکندر که گنجینهٔ راز بود

در گنج حکمت بدو باز بود

ز حکمت بسا گوهر شب‌فروز

کز او مانده پیداست بر روی روز

بیا گوش را قائد هوش کن

وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن

چو داری دل و هوش حکمت گرو

بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو!

ارسطو کش استاد تعلیم بود

بدو نقد خود کرده تسلیم بود

بدو گفت روزی که: «این خرده‌جوی!

به دانش ز اقران خود برده گوی!

… شد اکنون یقینم درست

که این جامه بر قامت توست و چست

به تاج کیانی شوی سربلند

ز تخت جم و ملک او بهره‌مند»

همی بود دایم به فرهنگ و رای

به تعظیم استاد کوشش نمای

کسی گفت:«چونی چنین رنج‌بر

به تعظیم استاد بیش از پدر؟»

بگفتا: «زد این نقش آب و گلم

وز آن تربیت یافت جان و دلم

از این شد تن من پذیرای جان

وز آن آمدم زندهٔ جاودان

از این بهر گفتن زبان‌ور شدم

وز آن در سخن کان گوهر شدم

از این پا گشادم ز قید عدم

وز آن رو نهادم به ملک قدم»

چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم

بود آینه، پیش مردم کریم

که بیند در او سیرت و خوی را

بدان‌سان که در آینه، روی را

خرد را اثر در دل عاقلان

فزون باشد از تیغ بر جاهلان

بماند مدام آن اثر در ضمیر

شود این به یک چند درمان‌پذیر

چو مجرم شود از گنه عذرخواه

گنه‌دان تغافل ز عذر گناه!

توان زندگان را فکندن ز پای

ولی کشته هرگز نخیزد ز جای

فراوان همی بخش و کم می‌شمار!

ز منت نهادن همی کن کنار!»

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۴ – تحفهٔ حقیر فرستادن خاقان چین برای اسکندر

سکندر ز اقصای یونان زمین

سپه راند بر قصد خاقان چین

چو آوازهٔ او به خاقان رسید

ز تسکین آن فتنه درمان ندید

ز لشکرگه خود به درگاه او

رسولی روان کرد و همراه او

کنیزی فرستاد و یک تن غلام

یکی دست جامه، یکی خوان طعام

سکندر چو آن تحفه‌ها را بدید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

به خود گفت کاین تحفه‌های حقیر

نمی‌افتد از وی مرا دلپذیر

فرستادن آن بدین انجمن

نه لایق به وی باشد و نی به من

همانا نهان نکته‌ای خواسته‌ست

که در چشم‌اش آن را بیاراسته‌ست

حکیمان که در لشکر خویش داشت

کز ایشان دل حکمت‌اندیش داشت

به خلوتگه خاص خود خواندشان

به صد گونه تعظیم بنشاندشان

فروخواند راز دل خویش را

که تا حل کند مشکل خویش را

یکی ز آن میان گفت کز شاه چین

پیامی‌ست پوشیده سوی تو این

که چون آدمی را مرتب بود

کنیزی که همخوابهٔ شب بود،

غلامی توانا به خدمت‌گری

که در کار سخت‌ات دهد یاوری،

یکی دست جامه به سالی تمام

پی طعمه هر روز یک خوان طعام،

چرا هر زمان رنج دیگر کشد

به هر کشور از دور لشکر کشد؟

گرفتم که گیتی بگیرد تمام

به دستش دهد ملک و ملت زمام

به کوشش برآید به چرخ بلند،

نخواهد شدن بیش ازین بهره‌مند

سکندر چو از وی شنید این سخن

درخت انانی شکست‌اش ز بن

بگفت: «آنکه رو در هدایت بود

نصیحت همینش کفایت بود»

وز آن پس به خاقان در صلح کوفت

ز راهش غبار خصومت بروفت

جهان پادشاها! در انصاف کوش!

ز جام عدالت می صاف نوش!

به انصاف و عدل است گیتی به پای

سپاهی چو آن نیست گیتی‌گشای

اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!

وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!

چنان زی! که گر باشدت شرق جای

کنندت طلب اهل غرب از خدای

نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،

به نفرین‌ات از روم خیزد نفیر

شد از دست ظلم تو کشور خراب

به ملک دگر پا مکن در رکاب

به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی

چه آری به اقلیم بیگانه روی؟

رعیت به ظلم تو چون عالم‌اند

ز ظلم تو بر یکدگر ظالم‌اند

به عدل آر رو! تا که عادل شوند

همه با تو در عدل یکدل شوند

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۵ – کاغذ نوشتن مادر اسکندر به وی

سکندر که صیتش جهان را گرفت

بسیط زمین و زمان را گرفت

چو گرد جهان گشتن آغاز کرد

به کشورگشایی سفر ساز کرد

ز دیدار او مادرش ماند باز

بر او گشت ایام دوری دراز

تراشید مشکین رقم خامه‌ای

خراشید مشحون به غم نامه‌ای

سر نامه نام خداوند پاک

فرح‌بخش دل‌های اندوهناک

فرازندهٔ افسر سرکشان

فروزندهٔ طلعت مهوشان

به صبح آور شام هر شب نشین

حرارت بر هر دل آتشین

وز آن پس ز مادر هزاران سپاس

بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس

بر او باد کز حد خود نگذرد

بجز راه اهل خرد نسپرد

خیال بزرگی به خود گو مبند!

که بر خاک خواری فتد خودپسند

چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال

که خواهد گرفتن به زودی زوال؟

کف بسته مشت است و آید درشت

ز دارنده بر روی خواهنده مشت

مکن عجب را گو به دل آشیان!

که دین را گزندست و جان را زیان

بسا مرد کو دم ز تدبیر زد

ولی بر خود از عجب خود تیر زد

جهان کهنه زالی ست زیرک‌فریب

به زرق و دغا خویش را داده زیب

نداند کس از صلح او جنگ او

به نیرنگ‌سازی‌ست آهنگ او

نشد خانه‌ای در حریمش به پای

که سیل حوادث نکندش ز جای

بنایی برآورده در چل‌چله

نگونسار سازد به یک زلزله

به هر کس که در بند احسان شود

چو طفلان ز داده پشیمان شد

کند رخنه در سد اسکندری

کند از گل آنگه مرمت‌گری

در او یک سر موی، تمییز نیست

تفاوت کن چیز و ناچیز نیست

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...

بخش ۱۶ – گفتگوی اسکندر با حکیمان هند

سکندر چو بر هند لشکر کشید

خردمندی بر همانان شنید

نیامد از ایشان کسی سوی او

ز تقصیرشان گرم شد خوی او

برانگیخت لشکر پی قهرشان

شتابان رخ آورد در شهرشان

چو ز آن، برهمانان خبر یافتند

به تدبیر آن کار بشتافتند

رسیدند پیشش در اثنای راه

به عرضش رساندند کای پادشاه!

گروهی فقیریم حکمت پژوه

چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟

نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ

درین کار به گر نمایی درنگ

نداریم جز گنج حکمت متاع

نشاید ز کس بر سر آن نزاع

اگر گنج حکمت همی بایدت

بجز کنجکاوی نمی‌شایدت

سکندر چو بشنید این عرض حال

ز لشکر کشیدن کشید انفعال

زور و زینت خویش یک سو نهاد

به آن قوم بی‌پا و سر رو نهاد

پس از قطع هامون به کوهی رسید

در او کنده هر سو بسی غار دید

گروهی نشسته در آن غارها

فروشسته دست از همه کارها

ردا و ازار از گیا بافته

عمامه به فرق از گیا تافته

زن و بچهٔ فقر پروردشان

گیاچین به هامون پی خوردشان

گشادند با هم زبان خطاب

بسی شد ز هر سو سؤال و جواب

چو آمد به سر، منزل گفت و گوی

سکندر در آن حاضران کرد روی

که:«هرچ از جهان احتیاج شماست

بخواهید از من! که یکسر رواست»

بگفتند: «ما را درین خاکدان

نباید، بجز هستی جاودان»

بگفتا که: «این نیست مقدور من

وز این حرف خالی‌ست منشور من»

بگفتند: «چون دانی این راز را،

چرا بنده‌ای شهوت و آز را؟

پی ملک تا چند خون‌ریختن؟

به هر کشوری لشکرانگیختن؟»

بگفتا: «من این نی به خود می‌کنم

نه تنها به حکم خرد می‌کنم،

مرا ایزد این منزلت داده است

به خلق جهانم فرستاده است

که تا دین او را کنم آشکار

بر آرم ز جان مخالف دمار

دهم قدر بتخانه‌ها را شکست

کنم هر که را هست، یزدان‌پرست

اسیرم درین جنبش نوبه نو

روم تا مرا گوید ایزد: برو!

ز دست اجل چون شوم پای‌بست

کشم پای ازین جنبش دور دست»

...

خردنامه اسکندری جامی نظر دهید...