یوسف و زلیخا جامی

بخش ۷ – در صفت زیبایی زلیخا

چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج

که در گنجینه بودش از سخن گنج

که در مغرب زمین شاهی بناموس

همی زد کوس شاهی، نام تیموس

همه اسباب شاهی حاصل او

نمانده آرزویی در دل او

ز فرقش تاج را اقبال‌مندی

ز پایش تخت را پایهٔ بلندی

فلک در خیلش از جوزا کمربند

ظفر با بند تیغش سخت‌پیوند

زلیخا نام، زیبا دختری داشت

که با او از همه عالم سری داشت

نه دختر، اختری از برج شاهی

فروزان گوهری از درج شاهی

نگنجد در بیان وصف جمالش

کنم طبع آزمایی با خیالش

ز سر تا پا فرود آیم چو مویش

شوم روشن ضمیر از عکس رویش

ز نوشین لعلش استمداد جویم

ز وصفش آنچه در گنجد بگویم

قدش نخلی ز رحمت آفریده

ز بستان لطافت سر کشیده

ز جوی شهریاری آب خورده

ز سرو جویباری آب برده

به فرقش موی، دام هوشمندان

ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان

فراوان موشکافی کرده شانه

نهاده فرق نازک در میانه

ز فرق او، دو نیمه نافه را دل

وز او در نافه کار مشک، مشکل

فرو آویخته زلف سمن‌سای

فکنده شاخ گل را سایه در پای

دو گیسویش دو هندوی رسن‌ساز

ز شمشاد سرافرازش رسن‌باز

فلک درس کمالش کرده تلقین

نهاده از جبینش لوح سیمین

ز طرف لوح سیمینش نموده

دو نون سرنگون از مشک سوده

به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش

نوشته کلک صنع اوستادش

ز حد نون او تا حلقهٔ میم

الف‌واری کشیده بینی از سیم

فزوده بر الف، صفر دهان را

یکی ده کرده آشوب جهان را

شده سین‌اش عیان از لعل خندان

گشاده میم را عقده به دندان

ز بستان ارم رویش نمونه

در او گل‌ها شکفته گونه گونه

بر او هر جانب از خالی نشانی

چو زنگی بچگان در گل‌ستانی

زنخدانش که میم بی‌زکات است

در او چاهی پر از آب حیات است

به زیرش غبغب ار دانا برد راه

بود گرد آمده رشحی از آن چاه

قرار دل بود نایاب آنجا

که هم چاه است و هم گرداب آنجا

بیاض گردنش صافی‌تر از عاج

به گردن آورندش آهوان باج

بر و دوشش زده طعنه سمن را

گل اندر جیب کرده پیرهن را

دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ

کف امیدشان نبسوده گستاخ

ز بازو گنج سیمش در بغل بود

عیار سیم، پیش آن، دغل بود

پی تعویذ آن پاکیزه چون در

دل پاکان عالم از دعا پر

پری‌رویان به جان کرده پسندش

رگ جان ساخته تعویذبندش

ز تاراج سران تاج و دیهیم

دو ساعد آستینش کرده پر سیم

کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش

نهاده مرهمی بهر دل ریش

به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها

زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها

دل از هر ناخنش بسته خیالی

فزوده بر سر بدری ، هلالی

به پنج انگشت، مه را برده پنجه

ز زور پنجه، مه را کرده رنجه

میانش موی، بل کز موی نیمی

ز باریکی بر او از موی بیمی

نیارستی کمر از موی بستن

کز آن مو بودی‌اش بیم گسستن

ز دست‌افشار زرین پس خمش شو!

بیا وین سیم دست‌افشار بشنو!

نداده در حریم آن حرمگاه

حصار عصمتش اندیشه را راه

سخن رانم ز ساق او که چون است

بنای حسن را سیمین ستون است

بنامیزد! بود گلدسته نور

ولی از چشم هر بی‌نور، مستور

صفای او نمود آیینه را رو

درآمد از ادب پیشش به زانو

از آن آیینه هم‌زانوی او شد

که فیض نوریاب از روی او شد

به وی هر کس که هم‌زانو نشیند

رخ دولت در آن آیینه بیند

قدم در لطف نیز از ساق کم نیست

چون او در لطف کس صاحب قدم نیست

ندانم از زر و زیور چه گویم

که خواهد بود قاصر هر چه گویم

پر از گوهر به تارک افسری داشت

که در هر یک خراج کشوری داشت

در و لعل‌اش که بود آویزهٔ گوش

همی برد از دل و جان لطف آن، هوش

اگر بگسستی‌اش گوهر ز گردن

شدی گنج جواهر جیب و دامن

مرصع موی بندش در قفا بود

هزاران عقد گوهر را بها بود

نیارم بیش ازین از زر خبر داد

که شد خلخال و اندر پایش افتاد

گهی از عشوه در مسندنشینی

به زیبا دیبهٔ رومی و چینی

گهی در جلوهٔ ایوان خرامی

ز زرکش حلهٔ مصری و شامی

به هر روز نوی کافکنده پرتو

نبوده بر تنش جز خلعتی نو

ندادی دست جز پیراهنش را

که در آغوش خود دیدی تنش را

سهی سروان هواداری‌ش کردی

پری‌رویان پرستاری‌ش کردی

ز همزادان هزاران حورزاده

به خدمت روز و شب پیشش ستاده

نه هرگز بر دلش باری نشسته

نه یک بارش به پا خاری شکسته

نبوده عاشق و معشوق کس را

نداده ره به خاطر این هوس را

به شب چون نرگس سیراب خفتی

سحر چون غنچهٔ خندان شکفتی

بدین‌سان خرم و دلشاد بودی

وز آن غم خاطرش آزاد بودی

که‌ش از ایام بر گردن چه آید

وز این شب‌های آبستن چه زاید

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۲۳ – بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر

سه روز آن ماه در چه بود تا شب

چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه

برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت‌بسته

به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند

پی آسودگی محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه کردند

به قصد آب، رو در چاه کردند

نخست آمد سعادتمند مردی

به سوی آب حیوان رهنوردی

به تاریکی چاه آن خضر سیما

فرو آویخت دلو آب پیما

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!

زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!

جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، یوسف ز روی سنگ برجست

چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا

به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است

یقین چیزی بجز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان‌آرا برآمد

ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی

برآمد بس جهان‌افروز ماهی»

در آن صحرا گلی بشکفت او را

ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزلگه‌اش برد

به یاران خودش پوشیده بسپرد

بلی چون نیک‌بختی گنج یابد

اگر پنهان ندارد رنج یابد

حسودان هم در آن نزدیک بودند

ز حال او تفحص می‌نمودند

همی بردند دایم انتظارش

که تا خود چون شود انجام کارش

ز حال کاروان آگاه گشتند

خبرجویان به گرد چاه گشتند

نهان، کردند یوسف را ندایی

برون نامد ز چاه الا صدایی

به سوی کاروان کردند آهنگ

که تا آرند یوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسیار

میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که: «ما را بنده است این

سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست‌پیوند

ره بگریختن گیرد به هر چند

در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم

به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»

جوانمردی که از چه برکشیدش

به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

به مالک بود مشهور آن جوانمرد

به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند

به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالک را برون از دست‌رنجی

فروشد پا از آن سودا به گنجی

به بویش جان همی پرورد و می‌رفت

دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور

میان مصریان شد قصه مشهور

که: آمد مالک اینک از سفر باز

به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی

به ملک دلبری فرخنده‌شاهی

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار

که‌ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم

ولی از لطف تو امیدواریم،

که ما را این زمان معذور داری

به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم

که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوییم

تن پاکیزه سوی شاه پوییم»

عزیز مصر چون این نکته بشنید

به خدمتگاری شه بازگردید

به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت

به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران

به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر

همه زرکش قبا پوشیده در بر،

چو گل از گلشن خوبی بچینند

ز گلرویان مصری برگزینند

که چون آرند یوسف را به بازار

کنندش عرض بر چشم خریدار،

کشند اینان بدین شکل و شمایل

به دعوی داری‌اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان‌گرد

ازین آتش‌رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، یوسف خور

چو زد از ساحل نیل فلک سر

به حکم مالک، آن خورشید تابان

به سوی نیل حالی شد شتابان

قبای نیلگون بسته به تعجیل

چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟

ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست

چو سروی از کنار نیل بررست

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست

به جلباب سمن، گل را بیاراست

کشید آنگه به بر دیبای زرکش

به چندین نقش‌های خوش منقش

فرو آویخت زلفین دلاویز

هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند

به قصد قصر شه مرکب براندند

نمود از قصر بیرون تختگاهی

که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

به پیشش خیل خوبان صف کشیده

پی دیدار یوسف آرمیده

قضا را بود ابری تیره آن روز

گرفته آفتاب عالم‌افروز

چو یوسف برج هودج را بپرداخت

چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، کآفتاب است!

که طالع گشته از نیلی سحاب است

ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره

فغان برداشتند از هر کناره

بتان مصر سردرپیش ماندند

ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،

سها را جز نهان بودن چه یارا؟

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۳۹ – احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن

ز مادر هر که دولتمند زاید

فروغ دولتش ظلمت زداید

به خارستان رود، گلزار گردد

گل از وی نافهٔ تاتار گردد

به زندان گر درآید، خرم و شاد

کند زندانیان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان

شد از دیدار یوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند

ز بند درد و رنج آزاد گشتند

اگر زندانی‌ای بیمار گشتی

اسیر محنت تیمار گشتی،

کمر بستی پی بیمارداری‌ش

خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ

سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ

ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،

ز زرداران کلید زر گرفتی

ز عیشش قفل تنگی برگرفتی

وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی

به گرداب خیال افتاده رختی

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب

به خشکی آمدی رختش ز گرداب

دو کس از محرمان شاه آن بوم

ز خلوتگاه قربش مانده محروم،

به زندان همدمش بودند و همراز

در آن ماتمکده با وی هم‌آواز

به یک شب هر یکی دیدند خوابی

کز آن در جانشان افتاد تابی

یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش

یکی را مخبر، از قطع حیاتش

ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود

وز آن بر جانشان بار گران بود

به یوسف خواب‌های خود بگفتند

جواب خواب‌های خود شنفتند

یکی را گوشمال از دار دادند

یکی را بر در شه بار دادند

جوان مردی که سوی شاه می‌رفت

به مسندگاه عز و جاه می‌رفت

چو رو سوی شه مسندنشین کرد

به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

که چون در صحبت شه باریابی

به پیشش فرصت گفتار یابی،

مرا در مجلسش یادآوری زود

کز آن یادآوری وافر بری سود

بگویی هست در زندان غریبی

ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی

چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!

که هست این از طریق معدلت دور

چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه

می از قرابهٔ قرب شهنشاه،

چنان رفت آن وصیت از خیالش

که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!

بسا قفلا که ناپیدا کلیدست

بر او راه گشایش ناپدیدست

ز نا گه، دست صنعی در میان نه

به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،

پدید آید ز غیب او را گشادی

ودیعت در گشادش هر مرادی

چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند

برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند

ز پندار خودی و بخردی رست

گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست

شبی سلطان مصر آن شاه بیدار

به خوابش هفت گاو آمد پدیدار

همه بسیار خوب و سخت فربه

به خوبی و خوشی از یکدگر به

وز آن پس هفت دیگر در برابر

پدید آمد سراسر خشک و لاغر

در آن هفت نخستین روی کردند

بسان سبزه آن را پاک خوردند

بدین سان سبز و خرم هفت خوشه

که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه

برآمد وز عقب هفت دگر خشک

بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک

چو سلطان بامداد از خواب برخاست

ز هر بیداردل تعبیر آن خواست

همه گفتند کاین خواب محال است

فراهم کردهٔ وهم و خیال است

به حکم عقل تعبیری ندارد

بجز اعراض تدبیری ندارد

جوان مردی که از یوسف خبر داشت

ز روی کار یوسف پرده برداشت

که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست

که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست

اگر گویی بر او بگشایم این راز

وز او تعبیر خوابت آورم باز»

بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟

چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»

روان شد جانب زندان جوان مرد

به یوسف حال خواب شه بیان کرد

بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند

به اوصاف خودش وصاف حال‌اند

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه

بود از خوبی سال‌ات خبر ده

چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر

بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور

نخستین سال‌های هفت گانه

بود باران و آب و کشت و دانه

همه عالم ز نعمت پر بر آید

وز آن پس هفت سال دیگر آید

که نعمت‌های پیشین خورده گردد

ز تنگی جان خلق آزرده گردد

نبارد ز آسمان ابر عطایی

نروید از زمین شاخ گیایی

ز عشرت مال‌داران دست دارند

ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند

چنان نان کم شود بر خوان دوران

که گوید آدمی نان! و دهد جان»

جوان مرد این سخن بشنید و برگشت

حریف بزم شاه دادگر گشت

حدیث یوسف و تعبیر او گفت

دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت

بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!

کز او به گرددم این نکته باور

سخن کز دوست آری، شکرست آن

ولی گر خود بگوید خوشترست آن»

دگر باره به زندان شد روانه

ببرد این مژده سوی آن یگانه

که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!

سوی بستان سرای شاه نه گام!»

بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی

که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی

به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست

ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟

اگر خواهد که من بیرون نهم پای

ازین غمخانه، گو: اول بفرمای

که آنانی که چون رویم بدیدند

ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،

به یک جا چون ثریا با هم آیند

نقاب از کار من روشن گشایند

که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟

چرا رختم سوی زندان کشیدند؟

بود کاین سر شود بر شاه، روشن

که پاک است از خیانت دامن من

مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست

در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»

جوان مرد این سخن چون گفت با شاه

زنان مصر را کردند آگاه

که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند

همه پروانهٔ آن شمع گشتند

چو ره کردند در بزم شه آن جمع

زبان آتشین بگشاد چون شمع

کز آن شمع حریم جان چه دیدید،

که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!

ز رویش در بهار و باغ بودید،

چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟

بتی کزار باشد بر تنش گل،

کی از دانا سزد بر گردنش غل؟

گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر

به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟

زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!

به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!

ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم

بجز عز و شرفناکی ندیدیم

نباشد در صدف گوهر چنان پاک

که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک

زلیخا نیز بود آنجا نشسته

زبان از کذب و جان از کید، رسته

ز دستان‌های پنهان زیر پرده،

ریاضت‌های عشقش، پاک کرده

فروغ راستی‌ش از جان علم زد

چو صبح راستین، از صدق دم زد

بگفتا: «نیست یوسف را گناهی

منم در عشق او گم کرده راهی

به زندان از ستم‌های من افتاد

در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد

جفایی کو رسید او را ز جافی

کنون واجب بود او را تلافی

هر احسان کید از شاه نکوکار

به صد چندان بود یوسف سزاوار»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید

چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید

اشارت کرد کز زندان‌اش آرند

بدان خرم سرا بستان‌اش آرند

به ملک جان بود شاه نکوبخت

مقام شه نشاید جز سر تخت

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۸ – در خواب دیدن زلیخا، یوسف را

شبی خوش همچو صبح زندگانی

نشاط‌افزا چو ایام جوانی

ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده

حوادث پای در دامن کشیده

درین بستان‌سرای پر نظاره

نمانده باز جز چشم ستاره

سگان را طوق گشته حلقهٔ دم

در آن حلقه ره فریادشان گم

ستاده از دهل کوبی دهل‌کوب

هجوم خواب دستش بسته بر چوب

نکرده موذن از گلبانگ یا حی

فراش غفلت شب‌مردگان طی

زلیخا آن به لب‌ها شکر ناب

شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب

سرش سوده به بالین جعد سنبل

تنش داده به بستر خرمن گل

ز بالین سنبلش در هم شکسته

به گل تار حریرش نقش بسته

به خوابش چشم صورت‌بین غنوده

ولی چشم دگر از دل گشوده

درآمد ناگه‌اش از در جوانی

چه می‌گویم جوانی نی، که جانی

همایون پیکری از عالم نور

به باغ خلد کرده غارت حور

کشیده‌قامتی چون تازه‌شمشاد

به آزادی، غلام‌اش سرو آزاد

زلیخا چون به رویش دیده بگشاد

به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد

جمای دید از حد بشر دور

ندیده از پری، نشنیده از حور

ز حسن صورت و لطف شمایل

اسیرش شد به یک‌دل نی، به صد دل

ز رویش آتشی در سینه افروخت

وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت

بنامیزد! چه زیبا صورتی بود

که صورت کاست واندر معنی افزود

از آن معنی اگر آگاه بودی،

یکی از واصلان راه بودی

ولی چون بود در صورت گرفتار

نشد در اول از معنی خبردار

همه دربند پنداریم مانده

به صورت‌ها گرفتاریم مانده

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۲۴ – دیدن زلیخا، یوسف را

زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل

کز او تا یوسف آمد یک دو منزل

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه

ز دل بیرون دهد اندوه خانه

گرفت اسباب عیش و خرمی پیش

ولی هر لحظه شد اندوه او بیش

چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد

دگرباره به خانه میل‌اش افتاد

اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،

گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود

چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟

که گویی رستخیز از مصر برخاست!»

یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است

بساط عرض عبرانی غلامی است

زلیخا دامن هودج برانداخت

چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

برآمد از دلش بی‌خواست فریاد

ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد

روان، هودج کشان هودج براندند

به خلوت‌خانهٔ خاص‌اش رساندند

چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز

ز حال بی‌خودی آمد به خود باز

ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!

چرا کردی فغان از جان پرسوز؟

بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟

که گردد آفت من هر چه گویم

در آن مجمع غلامی را که دیدی

ز اهل مصر و وصف او شنیدی،

ز عالم قبله گاه جان من اوست

فدایش جان من! جانان من اوست

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت

درین آوارگی بیچاره، او ساخت»

چو دایه آتش او دید کز چیست

چو شمع از آتش او زار بگریست

بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!

غم شب، رنج روز خود نهان دار!

بود کز صبر، امیدت برآید

ز ابر تیره خورشیدت برآید

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۴۰ – بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا

درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین

که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین

شب یوسف چو بگذشت از درازی

طلوع صبح کردش کارسازی

پی تعظیم و اکرام وی از شاه

خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کز ایوان شه خورشیداورنگ

به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

دو رویه تا به زندان ایستادند

تجمل‌های خود را عرضه دادند

چو یوسف شد سوی خسرو روانه

به خلعت‌های خاص خسروانه

فراز مرکبی از پای تا فرق

چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

چو آمد بارگاه شه پدیدار

فرود آمد ز رخش تیز رفتار

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت

به استقبال او چون بخت بشتافت

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند

نخست از خواب خود پرسید و تعبیر

درآمد لعل نوشینش به تقدیر

وز آن پس کردش از هر جا سؤالی

بپرسیدش ز هر کاری و حالی

جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش

چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش

در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،

ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،

چسان تدبیر آن کردن توانیم؟

غم خلق جهان خوردن توانیم؟»

بگفتا: «باید ایام فراخی

که ابر و نم نیفتد در تراخی

منادی کردن اندر هر دیاری

که نبود خلق را جز کشت، کاری

چو از دانه شود آگنده خوشه

نهندش همچنان از بهر توشه

چو باشد خوشه در خانه، درنگی

نیارد روزگار قحط و تنگی

برد هر کس برای عیش تیره

به قدر حاجت خود ز آن ذخیره

ولی هر کار را باید کفیلی

که از دانش بود با وی دلیلی

به دانش غایت آن کار داند

چو داند کار را کردن تواند

به من تفویض کن تدبیر این کار!

که نید دیگری چون من پدیدار»

چو شاه از وی بدید این کارسازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

چو شاه از وی بدید این کارسازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

سپه را بندهٔ فرمان او کرد

زمین را عرصهٔ میدان او کرد

به جای خود به تخت زر نشاندش

به صد عزت عزیز مصر خواندش

چو یوسف را خدا داد این بلندی

به قدر این بلندی ارجمندی،

عزیز مصر را دولت زبون گشت

لوای حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نیاورد این خلل را

به زودی شد هدف تیر اجل را

زلیخا روی در دیوار غم کرد

ز بار هجر یوسف پشت خم کرد

نه از جاه عزیزش خانه آباد

نه از اندوه یوسف خاطر آزاد

فلک کو دیرمهر و زودکین است

درین حرمان سرا کار وی این است

یکی را برکشد چون خور بر افلاک

یکی را افکند چون سایه بر خاک

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۹ – بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

خروس صبحگاه آواز برداشت

سمن از آب شبنم روی خود شست

بنفشه جعد عنبر بوی خود شست

زلیخا همچنان در خواب نوشین

دلش را روی در مهراب دوشین

نبود آن خواب خوش، بیهوشی‌ای بود

ز سودای شب‌اش مدهوشی‌ای بود

کنیزان روی بر پایش نهادند

پرستاران به دستش بوسه دادند

نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد

خمارآلوده چشم از خواب بگشاد

گریبان، مطلع خورشید و مه کرد

ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد

ندید از گلرخ دوشین نشانی

چو غنچه شد فرو در خود زمانی

بر آن شد کز غم آن سرو چالاک

گریبان همچو گل بر تن زند چاک

ولی شرم از کسان بگرفت دستش

به دامان صبوری پای بست‌اش

فرو می‌خورد چون غنچه به دل خون

نمی‌داد از درون یک شمه بیرون

دهانش با رفیقان در شکرخند

دلش چون نیشکر در صد گره، بند

زبانش با حریفان در فسانه

به دل از داغ عشق‌اش صد زبانه

نظر بر صورت اغیار می‌داشت

ولی پیوسته دل با یار می‌داشت

دلی کز عشق در دام نهنگ است

ز جست و جوی کام‌اش، پای لنگ است

برون از یار خود کامی ندارد

درونش با کس آرامی ندارد

اگر گوید سخن، با یار گوید

وگر جوید مراد، از یار جوید

هزاران بار جانش بر لب آمد

که تا آن روز محنت را شب آمد

شب آمد سازگار عشقبازان

شب آمد رازدار عشقبازان

چو شب شد روی در دیوار غم کرد

به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد

ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت

به زیر و بم فغان و آه برداشت

که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟

که از تو دارم این گوهرفشانی

دلم بردی و نام خود نگفتی

نشانی از مقام خود نگفتی

نمی‌دانم که نامت از که پرسم

کجا آیم مقامت از که پرسم

اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟

وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟

مبادا هیچ کس چون من گرفتار!

که نی دل دارم اندر بر نه دلدار

کنون دارم من در خواب مانده

دلی از آتشت در تاب مانده

گلی بودم ز گلزار جوانی

تر و تازه چو آب زندگانی

به یک عشوه مرا بر باد دادی

هزارم خار در بستر نهادی»

همه شب تا سحرگه کارش این بود

شکایت با خیال یارش این بود

چو شب بگذشت، دفع هر گمان را

بشست از گریه چشم خون‌فشان را

به بالین رونق از گلبرگ تر داد

به بستر جان ز سرو سیمبر داد

شب و روزش بدین آیین گذشتی

سر مویی ازین آیین نگشتی

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۲۵ – خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج

چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار

شدندش مصریان یک‌سر خریدار

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت

در آن بازار بیع او هوس داشت

شنیدم کز غمش زالی برآشفت

تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:

«همی بس گرچه بس کاسد قماشم

که در سلک خریدارانش باشم!»

منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:

«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»

یکی شد ز آن میانه، اول کار

به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار

از آن بدره که چون خواهی شمارش

بیابی از درستی‌زر هزارش

خریداران دیگر رخش راندند

به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند دیگر

به قدر وزن یوسف مشک اذفر

بر آن دانای دیگر کرد افزون

به وزنش لعل ناب و در مکنون

بدین قانون ترقی می‌نمودند

ز انواع نفایس می‌فزودند

زلیخا گشت ازین معنی خبردار

مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار

خریداران دیگر لب ببستند

پس زانوی نومیدی نشستند

عزیز مصر را گفت: «این نکورای!

برو بر مالک این قیمت بپیمای!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفینه

ز مشک و گوهر و زر در خزینه

به یک نیمه بهایش برنیاید،

ادای آن تمام از من کی آید؟»

زلیخا داشت درجی پر ز گوهر

نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر

بهای هر گهر ز آن درج مکنون

خراج مصر بودی، بلکه افزون

بگفتا کاین گهرها در بهایش

بده! ای گوهر جانم فدایش!

عزیز آورد باز ازنو بهانه

که دارد میل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!

حق خدمتگزاری را به جای آر!

بگو بر دل جز این بندی ندارم

که پیش دیده، فرزندی ندارم

سرافرازی فزا زین احترام‌ام

که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!

به برجم اختر تابنده باشد

مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید

ز بذل التماسش سر نپیچید

اجازت داد حالی تا خریدش

ز مهر دل به فرزندی گزیدش

به سوی خانه بردش خرم و شاد

زلیخا شد ز بند محنت آزاد

که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ

خلیده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من

به آب زندگی شد یاور من

بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد

زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد

جمادی چند دادم جان خریدم

بنامیزد! عجب ارزان خریدم

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۴۱ – ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر

دلی کز دلبری ناشاد باشد

ز هر شادی و غم آزاد باشد

غمی دیگر نگیرد دامن او

نگردد شادی‌ای پیرامن او

زلیخا بود مرغی محنت آهنگ

جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ

غم یوسف ز جان او نمی‌رفت

حدیثش از زبان او نمی‌رفت

درین وقتی که رفت از سر عزیزش

نماند اسباب دولت هیچ چیزش،

خیال روی یوسف یار او بود

انیس خاطر افگار او بود

به یادش روی در ویرانه‌ای کرد

وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد

ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت

مگر خوناب خون ناب می‌ریخت

چو بود از تاب دل، سوزان تب او

مژه می‌ریخت آبی بر لب او

نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی

از آن خونابه بودش سرخ‌رویی

گهی کندی به ناخن روی گلگون

چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون

گهی سینه گهی دل می‌خراشید

ز جان جز نقش جانان می‌تراشید

فراوان سال‌ها کار وی این بود

ز هجران رنج و تیمار وی این بود

جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش

به رنگ شیر شد موی چو قیرش

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر

به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر

به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد

شکن در صفحهٔ نسرین‌اش افتاد

سهی سروش ز بار عشق خم شد

سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر، نی پای بود از بخت واژون

ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون

درین نم دیده خاک، از خون مردم

چو شد سرمایهٔ بینایی‌اش گم،

به پشت خم از آن بودی سرش پیش

که جستی گم شده سرمایهٔ خویش

به سر بردی در آن ویران، مه و سال

سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال

تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش

سبک از دانه‌های گوهرش گوش

به مهر یوسف‌اش از خاک بستر

به از مهد حریر حورگستر

نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش

نبودی غیر او آرام جانش

خبرگویان ز یوسف لب ببستند

پس زانوی خاموشی نشستند

زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست

به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست

بدو کردند نی‌بستی حواله

چون موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدایی ناله آغاز

جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز آهش شعله اندر نی گرفتی

به حسرت بر سر راهش نشستی

خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه

به طنزش کودکان کردندی آگاه

که: «اینک در رسید از راه، یوسف

به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»

زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان

نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!

به دل زین طنز مپسندید داغم!

که نید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد

جهان پر نافهٔ تاتار گردد»

چو یوسف در رسیدی با گروهی

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست

درین قوم از قدوم او اثر نیست»

بگفتی: «در فریب من مکوشید!

قدوم دوست را از من مپوشید!»

چو کردی گوش آن حیران مهجور

ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»

زدی افغان که: «من عمری ست دورم

به صد محنت درین دوری صبورم»

بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی

ز خود کردی فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی

چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی

بدین دستور بودی روزگاری

نبودی غیر ازین‌اش کار و باری

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۱۰ – پرسیدن دایه از حال زلیخا

خوش است از بخردان این نکته گفتن

که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!

اگر بر مشک گردد پرده صد توی

کند غمازی از صد پرده‌اش بوی

زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت

به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت

ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی

همی کرد از درون نشو و نمایی

گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت

به جای آب خون ناب می‌ریخت

به هر قطره که از مژگان گشادی

نهانی راز او بر رو فتادی

گهی از آتش دل آه می‌کرد

به گردون دود آهش راه می‌کرد

بدانستی همه کز هیچ باغی

نروید لاله‌ای خالی ز داغی

کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند

خط آشفتگی بر وی کشیدند

ولی روشن نشد کن را سبب چیست

قضاجنبان آن حال عجب کیست

همی بست از گمان هر کس خیالی

همی کردند با هم قیل و قالی

ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد

سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد

از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت

که از افسونگری سرمایه‌ای داشت

به راه عاشقی کار آزموده

گهی عاشق گهی معشوق بوده

به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق

موافق‌ساز یار ناموافق

شبی آمد زمین بوسید پیشش

به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش

بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!

به خاری از تو گلرویان مباهی!

دلت خرم لبت پر خنده بادا!

ز فرت بخت ما فرخنده بادا!

چنین آشفته و در هم چرایی؟

چنین با درد و غم همدم چرایی؟

یقین دانم که زد ماهی تو را راه

بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!

اگر بر آسمان باشد فرشته

ز نور قدسیان ذاتش سرشته

به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش

که آرم بر زمین از آسمان‌اش

وگر باشد پری در کوه و بیشه

عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه

به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم

کنم در شیشه و پیشت نشانم

وگر باشد ز جنس آدمیزاد

بزودی سازم از وی خاطرت شاد»

زلیخا چون بدید آن مهربانی

فسون پردازی و افسانه‌خوانی،

ندید از راست گفتن هیچ چاره

گرفت از گریه مه را در ستاره

که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست

در آن گنج، ناپیدا کلیدست

چه گویم با تو از مرغی نشانه

که با عنقا بود هم آشیانه

ز عنقا هست نامی پیش مردم

ز مرغ من بود آن نام هم گم

چه شیرین است عیش تلخکامی

که می‌داند ز کام خویش نامی

ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش

کند باری زبان شیرین ز نامش»

زبان بگشاد آنگه پیش دایه

ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه

به خواب خویشتن بیداری‌اش داد

به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد

چو دایه حرفی از تومار او خواند

ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند

بلی این حرف، نقش هر خیال است

که: نادانسته از جستن محال است!

نیارست از دلش چون بند بگشاد

به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد

نخستین گفت کاینها کار دیوست

همیشه کار دیوان مکر و ریوست

به مردم صورت زیبا نمایند

که تا بر وی در سودا گشایند

زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا

که بنماید چنان شکل دلارا؟

تنی کز شور و شر باشد سرشته

معاذ الله کز او زاید فرشته»

دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست

که کج با کج گراید، راست با راست»

دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش

برون کن این محال از خاطر خویش!»

بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،

کی این بار گران دادی شکست‌ام؟

مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست

عنان اختیار از دست رفته‌ست

مرا نقشی نشسته در دل تنگ

که بس محکمترست از نقش در سنگ»

چو دایه دیدش اندر عشق، محکم

فروبست از نصیحت گویی‌اش دم

نهانی رفت و حالش با پدر گفت

پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت

ولی چون بود عاجز دست تدبیر

حوالت کرد کارش را به تقدیر

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...