لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی

بخش ۴۶ – رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود

گوهر کش سلک این حکایت

در قصه چنین کند روایت

کان داده درین محیط مواج

سرمایه عقل و دین به تاراج

آن کشتی عافیت شکسته

بر تخت شکسته ای نشسته

چون مژده مرگ دشمن خویش

بشنید ز یار مصلحت کیش

دانست که خاست مانع از راه

شد راه به کوی وصل کوتاه

مه در مهد است و پاسبانی نی

گل نوعهد و غم خزانی نی

از قوت شوق کوی جانان

شد ناقه بادپای رانان

چون قوت شوق بارگی وار

بردش به دیار آن وفادار

حیران می گشت وز چپ و راست

از دوست نشانه ای همی خواست

ناگاه ز دور دید یک سگ

افتاده ز پای و مانده از تگ

هم بازوی او ز کار رفته

هم پنجه اش از شکار رفته

داء/الثعلب ببرده مویش

وز زخم ددان فگار مویش

از لاغریش ز پوست هر سو

پیدا شده استخوان پهلو

بود انبانی و استخوان پر

یا خود قربانی از کمان پر

دمش که ز مو نداشت تاری

حلقه زده می نمود ماری

خالیش دهان لقمه فرسای

از دندان های استخوان خای

چون گر سنگیش قصد جان کرد

گویی دندان چو استخوان خورد

پهلوش ز سختی زمین ریش

در ناله ز دست پهلوی خویش

هر ریش به پوستش دهانی

در وی ز وفاکشان زبانی

همچون دندان ازان دهان ها

بنموده سفید استخوان ها

نی نی شده پوستش بر اندام

صد چشمه زیاده بود چون دام

زان دام به جای صید نخجیر

گشته پی قوت خود مگس گیر

روبه با وی به سرفرازی

هر دم گفتی به طنز و بازی

کای شیر پلنگ گیر برخیز

با روبه خسته دل درآویز

تا کی عریان به هر زمینی

خسبی به کف آر پوستینی

مجنون چو بدید روی آن سگ

چون اشک دوید سوی آن سگ

چون سایه به زیر پایش افتاد

صد بوسه به خاک پای او داد

رفتش ته پا به دیده تر

گسترده ز ریگ نرم بستر

بالین سر زانوی خودش ساخت

بر سر سایه ز مهرش انداخت

شستن به دو چشم تر جراحت

خارید تنش به دست راحت

گرد از سر و روی او بیفشاند

وز پهلو و پشت او مگس راند

چون دست ز شغل کار سازی

بگشاد زبان به دلنوازی

کای طوق وفا قلاده تو

شیران جهان فتاده تو

هستی به وفا ز آدمی بیش

وز جمله به راه محرمی پیش

یک لقمه ز دست هر که خوردی

صد سنگ خوری و برنگردی

کار تو شبانه پاسبانی

وآیین تو روزها شبانی

دزد از تو ز کار خویشتن سیر

گرگ از تو اسیر پنجه شیر

بانگت دل شبروان شکسته

دست عسسان به چوب بسته

در معرکه گاه راستکاران

یک موی تو وز عسس هزاران

چون در ره پردلی زنی تگ

با شیری تو عسس کم از سگ

بس گمشده در شبان تاری

کز بانگ خودت به منزل آری

آن را که به شب ز ره برون است

بانگ تو نوای ارغنون است

ور زانکه ز کوی دوست آید

از رشته جان گره گشاید

روزی که بود شکار کارت

سلطان جهان بود شکارت

در بازوی وی بود کمندت

در پنجه وی گشاد و بندت

دلقت ز حریر و خز ملمع

طوقت ز زر و گهر مرصع

از همتگی تو گر بماند

در پیروی تو رخش راند

کار تو به خود کند حواله

وز خوان خودت دهد نواله

چون سر دهدت به صید نخجیر

ناید به دویدن از تو تقصیر

از بس که سبکروی کنی ساز

ماند ز تو سایه در قفا باز

گر مرغ شود شکار یا باد

مشکل ز دم تو گردد آزاد

بس روبه جلد کار دیده

کش زخم تو پوستین دریده

وان را پی دوختن همان روز

داده به دکان پوستین دوز

ناگشته پلنگ رنجه تو

ترسید ز زور پنجه تو

با آن درع و سلاح داری

بر قله کوه شد حصاری

شیر از تو شنید مکر و دستان

از بیم خزید در نیستان

با آن همه انبوهی نیزه

پیچید ز تو سر ستیزه

با زور تو ک آفت گوزن است

آهوی حقیر را چه وزن است

هر گور که زخم خورده از تو

جان با تگ پا نبرده از تو

خرگوش تو را به خواب دیده

از ترس تو خواب ازو رمیده

اینست حکایت جوانیت

تاریخ صفای زندگانیت

واکنون که فلک ز پا فکندت

شد زور ز پای زورمندت

کردند رها تو را به خواری

ناکرده کسیت حقگزاری

تا مرگ نگرددم هم آغوش

حاشا که تو را کنم فراموش

بودی سگ آستان لیلی

شبها شده پاسبان لیلی

هر چند کزان شرف فتادی

وان مرتبه را ز دست دادی

هستم سگ تو من فتاده

از حلقه دم کنم قلاده

دست آر ز دوستی سوی من

کن طوق سعادتم به گردن

بگذار به حرمت وفایت

تا روی نهم به خاک پایت

کین پای به کوی او رسیده ست

گاهی ز قفای او دویده ست

نگرفته شبی ز پاسش آرام

برگردش خیمه اش زده گام

چشمت بوسم که گاه گاهی

کرده ست به روی او نگاهی

یا باد به میل خار و خاشاک

شد سرمه کشش ز راه آن پاک

بندم به دم تو ز اشک گوهر

کان حلقه زده بسی بر آن در

داغی که ازو بود به رانت

وز سر وفا دهد نشانت

خواهم دل خود نهم بر آن داغ

تا داغ دلم شود ازان باغ

هستی القصه پای تا فرق

در نور جمال یار من غرق

خواهم که ز خود تهی کنم جای

تا بو که به جای من نهی پای

من باز رهم ز دلخراشی

درمان خراش من تو باشی

خاکم به ره تو ای وفادار

زنهار و هزار بار زنهار

روزی که رسی به خاک آن کوی

باز آیدت آب رفته بر جوی

افتد به حریم او گذارت

بخشند بر آن ستانه بارت

هر جا که نشان پاش بینی

خاک ره فرق ساش بینی

بوسی ز لبم نشان آن پای

وز فرق سرم شوی زمین سای

گاهی که طفیل میهمانی

یادی کندت به استخوانی

زان طعمه شوی چو بهره اندیش

یاد آری ازین طفیلی خویش

شبها که بر آستانه او

گردی پی پاس خانه او

بی خوابی من به خاک و خواری

دور از در او به خاطر آری

چون دامن خیمه اش بهاران

از ابر شود سرشکباران

آبی آری به روی کارم

از قصه چشم اشکبارم

بر گردن میخ ها طنابش

چو حلقه شود به پیچ و تابش

بر گردن مانده زیر باری

منت نه ازان به طوقداری

یک شب که به چشم نایدش خواب

آید بیرون به گشت مهتاب

ساز از پی خواب او بهانه

گوی از من بی دل این فسانه

کای شیر شکار آهوی شنگ

تیغ تو به خون پردلان رنگ

تا چند من غریب شیدا

گردم ز تو گرد کوه و صحرا

عمری ز در تو دور بودم

دمساز گوزن و گور بودم

امروز که آمدم به نزدیک

چشمم ز غبار هجر تاریک

ترسم که اگر قدم نهم پیش

اندوه تو بر دلم شود بیش

یک مانع اگر ز راه برخاست

صد مانع دیگرم مهیاست

گر گرد جوانه شیر شبگیر

در حیله گریست روبه پیر

بر شیر شکسته پای در سنگ

صد زخم رسد ز روبه لنگ

گر دل دهیم کنم دلیری

در بیشه این دیار شیری

سر پای کنم به راه وصلت

آیم به شکارگاه وصلت

در بیشه تو مقام گیرم

وز وصل تو صید کام گیرم

ور نی باشم چنانکه زین بیش

بودم به خیال مردن خویش

میرم به مراد بخت ناساز

تو از من و من ز خود رهم باز

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۴۷ – پوست پوشیدن مجنون و به میان گوسفندان لیلی درآمدن و به حوالی خیمه گاه وی رفتن

آن پوست و مغز قصه اش نغز

از پوست چنین برون دهد مغز

کان پوست شناس مغز دیده

از پوست به مغز آن رسیده

چون شد به دیار یار نزدیک

شد کار بر او چو موی باریک

نی رخصت پیش یار رفتن

نی صبر ازان دیار رفتن

از قرب دیار شوق افزود

وز وصل هزار مانعش بود

سرگشته در آن دیار می گشت

وآشفته و بی قرار می گشت

هر کس که در آن دیار دیدی

یا در راهی به او رسیدی

زو چاره کار خویش جستی

درمان درون ریش جستی

روزی می گشت گرد آن دشت

ناگه رمه ای ز دور بگذشت

شد گرد رمه عبیر جیبش

کامد ز عبیردان غیبش

از نور شبان چو لمعه نور

می تافت فروغ لیلی از دور

زانه لمعه چو یافت روشنایی

افروخت چراغ آشنایی

گفت ای ز تو در سیه گلیمی

روشن شده آتش کلیمی

هر کوه ز مقدم تو طوری

در طور ز آتش تو نوری

ای وادی ایمن از تو این خاک

ترسان ز عصات نیل افلاک

هر جا که ز کف بیفکنی چوب

بر معرکه ددان فتد کوب

هر چند به صورت آن عصاییست

در دیده خصم اژدهاییست

بربوده به دشت از دد و دام

آواز فلاخن تو آرام

هر گه سنگی به زور بازو

در کفه آن کنی ترازو

گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ

افتان خیزان جهد به فرسنگ

ور زانکه شوی ازان فلاخن

بر برج فلک عروسک افکن

افتاده ز ترس لرزه بر شیر

خود را زان برج افکند زیر

ای کاسه تو کشیده خوانی

پرورده ز شیر خود جهانی

هر صبح ز خوانش این کهن پیر

بزغاله و بره را دهد شیر

با تشنه لبی منم اسیری

زین خوان کرم نخورده شیری

با تشنه لبان چو چرخ مستیز

یک جرعه شیر بر لبم ریز

شیری نه که تن بپروراند

شیری که غذا به جان رساند

یعنی که ز لطف و مهربانی

رحمی بنما چنانکه دانی

بگشای به کوی لیلی ام در

دزدیده به سوی لیلی ام بر

تا بو که به گوشه ای نشینم

پوشیده جمال او ببینم

از تو به قلاده سگم خوش

چون سگ به قلاده خودم کش

باشد که طفیلی سگانش

سایم سر خود بر آستانش

یا کن ز سر وفا پسندی

خاصم به لباس گوسفندی

آمد تن من گسسته جانی

بی پوست و گوشت استخوانی

زین گله که جان فدای آنم

یک پوست بکش در استخوانم

شاید به حریم ارجمندان

گنجم به طفیل گوسفندان

چون گله به آن حرم درآید

لیلی سوی آن نظر گشاید

من نیز به آن نظر درآیم

پنهان سوی او نظر گشایم

رویی بینم که در فراقش

دل سوخته ام ز اشتیاقش

این گفت و چو سایه بی خود افتاد

چون مرده به خاک مرقد افتاد

تا ماهی و ماه کرد ازو راه

از دیده سرشک وز جگر آه

بالای سرش شبان نشسته

چشمی گریان دلی شکسته

زان بیهوشی چو با خود آمد

واندوه شده یکی صد آمد

بگشاد شبان لب ترحم

گفت ای شده در هوای دل گم

خوش باش که وقت دلنوازیست

وامشب شب وصل و کار سازیست

آورد به سوی او یکی پوست

کین پرده توست تا در دوست

این را در پوش و شاد و خندان

می رقص میان گوسنفدان

شاید کامروز همچو هر روز

گرد رمه گردد آن دل افروز

حال تو در آن میان نداند

وز کف به تو راحتی رساند

مسکین مجنون چو پوست را دید

سوی رمه میل دوست بشنید

برخاست فکنده پوست در بر

برساخت ز دست پای دیگر

پیوسته دلی اسیر غم داشت

کاندر ره عشق پای کم داشت

با آن پایی که داشت پیوست

هر پای دگر کش آمد از دست

با آن رمه خم ز بار غم پشت

هم پای همی دوید هم پشت

می زد به امید دست و پایی

تا بو که ازان رسد به جایی

می گفت به زیر لب که یارب

این خلعت نورسیده کامشب

از نرمی دولتم به پشت است

با آن سنجاب بس درشت است

گر قصه آن رسد به قاقم

در خود کشد از خجالتش دم

با نرمی آن ز مو درشتی

اقرار کند به خارپشتی

زین پوست شدم چو نافه مشکین

اینجا چه سگ است آهوی چین

ان نیست سزا به قد هر کس

تا جان دارم لباسم این بس

از شادی این لباس بر تن

صد پوست نشست گوشت بر من

زین پوست شدم سعادت اندوز

در پوست همی نگنجم امروز

با خود بود اندرین فسانه

کاورد ره آن شبان به خانه

لیلی آمد ز خانه بیرون

چون چارده مه ز دور گردون

گردن ز حلی بلند آواز

ساق از خلخال نغمه پرداز

پر کرده ز زلف پر خم و تاب

دامان جهان ز عنبر ناب

کرد از رمه جا به یک کناره

بگشاد نظر پی نظاره

هر زنده به نوبت از بز و میش

زان گله همی گذشتش از پیش

نوبت چو به آن رمیده افتاده

از پوست به دوست دیده بگشاد

نی صبر بماند نه قرارش

وز دست برفت اختیارش

بانگی زد و بی خبر بیفتاد

چون سایه به رهگذر بیفتاد

لیلی چو شنید بانگ بشناخت

کان کیست نظر به سویش انداخت

افتاده چه دید پوستی خشک

پر خون جگرش چو نافه مشک

هم عقل ز دست داده هم هوش

هم چشم ز کار مانده هم گوش

بالین ز کنار خویش کردش

وز چهره به گریه شست گردش

از خوی به گلاب عطر پرورد

زان بیهوشی به هوشش آورد

آمد چو به هوش و دیده بگشاد

پیش رخ او به سجده افتاد

کای مردم چشم چشم بازان

وی قبله ناز پرنیازان

ای گلبن باغ سربلندی

وی نور چراغ ارجمندی

ای عرش برین تو و زمین من

هیهات که آن تو باشی این من

باور نکنم من فتاده

کین بر سر من تویی ستاده

سر برده بر اوج لامکان عرش

خاشاک زمین کیش سزد فرش

دامان تو در کفم محال است

گر نغلطم امشب این خیال است

مستان که به شب خیال بینند

در خواب دو صد محال بینند

آنجا که ز طالعم دلیل است

این واقعه هم ازان قبیل است

خوابی که در او رخ تو بینم

با تو به فراغ دل نشینم

بیداری دولت من است آن

بینایی چشم روشن است آن

لیلی چو نیازمندیش دید

وان نکته دلنواز بشنید

گفت ای شده میهمانم امشب

آسوده به توست جانم امشب

این پوست بود ز دوست مانع

از دوست شو به پوست قانع

از گردن خود بیفکن این پوست

بی پوست نشین چو مغز با دوست

تا چند سخن ز پرده گوییم

رازی دو سه پوست کرده گوییم

شب روشن بود و ماه تابان

محنت به ره عدم شتابان

تا صبح به یکدگر نشستند

یک لحظه لب از سخن نبستند

صد قصه به آه و ناله گفتند

درد دل چند ساله گفتند

صد نکته هنوز بود باقی

زد مرغ ترانه فراقی

صبح از دم گرگ رایت افراشت

سگ خفت و خروس نعره برداشت

چون نعره او سماع کردند

یکدیگر را وداع کردند

آن جانب خیمه قد ستون کرد

وین دشت ز گریه لاله گون کرد

این است بلی سپهر را کار

کز بعد هزار رنج و تیمار

گر خسته دلی جگر فگاری

یابد ره وصل پیش یاری

ناکرده نگاه در رخش تیز

دستش گیرد که زود برخیز

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۴۸ – رفتن مجنون به طفیل گدایان به خیمه گاه لیلی و شکستن لیلی کاسه وی را و رقص کردن مجنون از ذوق آن

شیرین سخن شکر فسانه

کین قصه نهاد در میانه

افسانه پوست چون فرو خواند

از پوست برون چنین سخن راند

کان خورده چو دف طپانچه بر پوست

در ناله ز دست فرقت دوست

می گشت به کوه و دشت یکچند

از دوست همی به پوست خرسند

چون پوست نشان ز دوست می داد

خود را تسکین به پوست می داد

وان دم که زمانه کند ازو پوست

وان نیز به کف نماندش از دوست

می برد به سر به کام دشمن

نی دوست به بر نه پوست بر تن

بی دوست که بود رفته جانی

بی پوست چه بود استخوانی

چون یکچندی بر این برآمد

دودش ز دل حزین برآمد

یک روز به وقت نیمروزان

شد پیش شبان ز درد سوزان

چون سایه به زیر پایش افتاد

برداشت ز سوز سینه فریاد

کای چاره گر درون ریشم

روزی عجب آمده ست پیشم

در حال دلم نظاره ای کن

مردم ز فراق چاره ای کن

زین پیش ز هجر مرده بودم

جان را به اجل سپرده بودم

انفاس توام به لطف بنواخت

وز نو چو مسیح زنده ام ساخت

افکن نظری دگر به کارم

کامروز همان امید دارم

بگریست به درد کای جوانمرد

سر تا به قدم همه غم و درد

ز اندوه تو شد مرا جگرخون

وز درد تو اشک من جگرگون

بختت به مراد دل رساناد

بر مسند دولتت نشاناد

از هیچ مقام و هیچ جایی

زین بیش نبینمت دوایی

کان نقش بدیع کلک تصویر

وان شیرین تر ز شکر و شیر

هر اول هفت وقت شامی

از شیر رمه پزد طعامی

خاصه پی طعمه گدایان

از خوان سپهر بینوایان

هر کس که بود در آن حوالی

از سفره رزق دست خالی

آرند به آستان او روی

از خوان نوال او غذا جوی

مالد سر آستین خود باز

قسامی آن به خود کند ساز

کفلیز به کف طعام سنجد

در کاسه هر کس آنچه گنجد

دارند آندم در آن گذرگاه

بیگانه و آشنا همه راه

امشب هنگام کام بخشیست

بی شامان را طعام بخشیست

برخیز تو نیز کاسه بر کف

خود را افکن به سلک آن صف

باشد که طفیل هر گدایی

زان مایده ات رسد نوایی

مجنون چو شنید این بشارت

برخاست به موجب اشارت

بگرفت به کف شکسته جامی

می زد به حریم دوست گامی

آن دلشده چون رسید آنجا

صد دلشده بیش دید آنجا

بر دست گرفته کاسه یا جام

دریوزه گرش ز خوان انعام

هر کس ز کف چنان حبیبی

می یافت به قدر خود نصیبی

مجنون از دور چون بدیدش

عقل از سر و جان ز تن رمیدش

بی خود شد و میل خاک ره داشت

خود را به حیل به پا نگه داشت

چون نوبت وی رسید بی خویش

آورد او نیز جام خود پیش

لیلی وی را چو دید بشناخت

کارش نه چو کار دیگران ساخت

ناداده نصیب ازان طعامش

کفلیز زد و شکست جامش

مجنون چو شکست جام خود دید

گویا که جهان به کام خود دید

آهنگ سماع آن شکستش

چون راه سماع ساخت مستش

می بود بر آن سرود رقاص

می زد با خود ترانه خاص

العیش که کام شد میسر

عیشی به تمام شد میسر

همچون دگران نداد کامم

وز سنگ ستم شکست جامم

با من نظریش هست تنها

زان جام مرا شکست تنها

بیهوده شکست من نجسته ست

کارم زشکست او درست است

آن سنگ که زد به جام من فاش

زان کاسه سرشکستیم کاش

تا در صف واقعان این راز

جاوید نشستمی سرافراز

گر جام مرا شکست یارم

آزردگیی جز این ندارم

کان لحظه مرا که جام بشکست

آزرده نگشته باشدش دست

صد سر فدی شکست او باد

جانها شده مزد دست او باد

از خنجر مهر او دلم چاک

وز هر چه نه مهر او دلم پاک

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۴۹ – ملاقات کردن مجنون با لیلی در یکی از راهها و در انتظار مراجعت او در مقام حیرت ایستادن و شیان کردن مرغ بر سر وی

رامشگر این ترانه خوش

دستان زن این سرود دلکش

بر عود سخن چنین کشد تار

کان مانده به چنگ غم گرفتار

چون شادی کاسه اش ز سر رفت

وان خرمیش ز دل به در رفت

با محنت دوری خود افتاد

با رنج صبوری خود افتاد

از نایره فراق می سوخت

وز شعله اشتیاق می سوخت

در هر منزل که جای بودش

بر تابه گرم پای بودش

نی خوابگهش به مرغزاری

نی آبخورش به چشمه ساری

بی صبری و بی قراریی داشت

با هر خس و خار زاریی داشت

از هر چیزی مدد همی جست

زان ورطه خلاص خود همی جست

روزی به هوای نیمروزی

از تاب حرارت تموزی

ره برد به خیمه ذلیلان

یعنی که به سایه مغیلان

بر ساخت ازان نظاره گاهی

می کرد به هر طرف نگاهی

ناگاه بدید قومی از دور

زیشان در و دشت گشته معمور

قومی همه از بزرگواری

ارباب محفه و عماری

کردند به یک زمان در آن جای

صد خیمه و بارگاه بر پای

زانجا که خیال عاشقان است

سودای محال عاشقان است

مجنون با خود خیال می کرد

وین آرزوی محال می کرد

کانان لیلی و آل اویند

محمل کش جاه و مال اویند

دیگر می گفت کین خیال است

وز بخت من این هوس محال است

با خود همه گفت و گویش این بود

اندیشه و آرزویش این بود

زان خیمه گهش نمود ناگاه

با جمع ستارگان یکی ماه

کز خیمه هوای گشت کردند

زان مرحله رو به دشت کردند

در پای کشان ز ناز دامان

گشتند به سوی او خرامان

او چشم نهاده کان کیانند

سرمایه سود یا زیانند

وانان شده سوی او شتابان

کان تنها کیست در بیابان

آن دم که به پیش هم رسیدند

یکدیگر را تمام دیدند

مسکین مجنون چه دید لیلی

با او ز زنان قوم خیلی

چشمش چو بر آن سهی قد افتاد

بیخود برجست و بیخود افتاد

شد کالبدش ز هوش خالی

لیلی به سرش دوید حالی

بنهاد سرش به زانوی خویش

خونابه فشان ز سینه ریش

زان خواب خوش از گلابریزی

زود آوردش به خوابخیزی

دیدند جمال یکدگر را

بردند ملال یکدگر را

هر راز کهن که بود گفتند

هر در سخن که بود سفتند

در وقت وداع کاندرین باغ

کس سوخته دل مباد ازین داغ

مجنون گفتا که ای دل افروز

کامروز میان صد غم و سوز

بگذاشتی اندرین زمینم

من بعد کی و کجات بینم

گفتا که به وقت بازگشتن

خواهی هم ازین زمین گذشتن

گر زانکه درین مقام باشی

از دیدن من به کام باشی

با طلعت من شوی ز غم شاد

من نیز ز بند محنت آزاد

این رفت ز جای و آن به جا ماند

چون مرده تنی ز جان جدا ماند

می رفت ز دیده دلربایش

می دید به حسرت از قفایش

از جان رقمی نمانده باقی

می گفت قصاید فراقی

بر موجب وعده ای که بشنید

از منزل خویشتن نجنبید

در حیرت عشق آن دلارای

بنشست درخت وار از پای

می بود ستاده چون درختی

مرغان به سرش نشسته لختی

یک جا چو درخت پاش محکم

مو رفته چو شاخه هاش درهم

عهدی چو گذشت در میانه

مرغی به سرش گرفت خانه

مویش چو بتان مشک برقع

از گوهر بیضه شد مرصع

برخاست ز بیضه ها به پرواز

مرغان سرود عشق پرداز

یکچند بر این نسق چو بگذشت

لیلی به دیار خویش برگشت

آمد چو به آن خجسته منزل

وز ناقه فرو گرفت محمل

هر کس ز مشقت سیاحت

آسود به خواب استراحت

برخاست به وقت نیمروزان

خورشید آسا رخی فروزان

در پای به ناز پروریده

نعلین ادیم زر کشیده

پوشیده پرند آسمانی

بربسته حمایل یمانی

آراسته چون بهشت رویی

آماده در او هر آرزویی

چون سرو سهی به قد دلکش

چون کبک دری خرامیش خوش

آمد به سر رمیده مجنون

دیدش ز حساب عقل بیرون

یک ذره ز وی نمانده بر جای

مستغرق عشق فرق تا پای

چشمی به زمین به سان انجم

در پرتو آفتاب خود گم

هر چند نهفته دادش آواز

نامد به وجود خویشتن باز

زد بانگ بلند کای وفا کیش

بنگر به وفا سرشته خویش

گفتا تو کیی و از کجایی

بیهوده به سوی من چه آیی

گفتا که منم مراد جانت

کام دل و رونق روانت

یعنی لیلی که مست اویی

اینجا شده پایبست اویی

گفتا رو رو که عشقت امروز

در من زده آتشی جهانسوز

برد از نظرم غبار صورت

دیگر نشوم شکار صورت

عشقم کشتی به موج خون راند

معشوقی و عاشقی برون ماند

باشد ز نخست روی عاشق

در هر چه به طبع اوست لایق

چون جذبه عشق زور گیرد

از میل و مراد خود بمیرد

آرد به مراد یار خود روی

واو را شود از جهان رضاجوی

چون جذبه آن زیاده گردد

زان دغدغه نیز ساده گردد

افتاده به موج قلزم عشق

بیخود شده از تلاطم عشق

معشوقی و عاشقی کشد رخت

گردد نظر دو لخت یک لخت

یکسر نظر از دویی ببندد

چشم از منی و تویی ببندد

از کشمکش دویی سلامت

او ماند و عشق تا قیامت

لیلی چو شنید این سخن ها

از صبر و قرار ماند تنها

دانست یقین که حال او چیست

بنشست و به های های بگریست

گفت این دل و دین ز دست داده

در ورطه عشق ما فتاده

برتافت رخ از سرای امید

شد پی سپر بلای جاوید

نادیده ز خوان ما نوایی

افتاد به جاودان بلایی

مشکل که دگر به هم نشینیم

وز دور جمال هم ببینیم

این گفت و ره وثاق برداشت

ماتمگری فراق برداشت

از سینه به ناله درد می رفت

می رفت و به آب دیده می گفت

دردا که فلک ستیزه کار است

سرچشمه عیش ناگوارست

پیمانه دهر زهر پیماست

لطفش به لباس قهر پیداست

ما خوش خاطر دو یار بودیم

دور از غم روزگار بودیم

دوران فلک به کام ما بود

جلاب طرب به جام ما بود

از دست خسان ز پا فتادیم

وز یکدیگر جدا فتادیم

او دور از من به مرگ نزدیک

من دور از وی چو موی باریک

او کرده به وادی عدم روی

من کرده به تنگنای غم خوی

او بر شرف هلاک بی من

افتاده به خون و خاک بی من

من در صدد زوال بی او

ناچیزتر از خیال بی او

امروز بریدم از وی امید

دل بنهادم به هجر جاوید

رفت آنکه دگر رسیم با هم

وین چاک درون شود فراهم

کس آفت داغ ما مبیناد

دودی ز چراغ ما مبیناد

این گفت و شکسته دل ز منزل

بر نیت کوچ بست محمل

مجنون هم ازان نشیمن درد

منزل به نشیمن دگر کرد

چون وعده دوست را به سر برد

بار خود ازان زمین به در برد

برخاست چنانکه بود از آغاز

با گور و گوزن گشت دمساز

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۵۰ – خبر یافتن اعرابی از حال مجنون و به زیارت وی رفتن و چند روز با وی بودن و اشعار یاد گرفتن

محمل بند عروس این راز

آهنگ حدی چنین کند ساز

کز بر عرب یکی عرابی

مقبول خرد به خرده یابی

در عرصه عشق پاکبازی

در نکته شعر سحر سازی

آواز خوشش مهیج شوق

چاک افکن جیب صاحب ذوق

بشنید حدیث عشق مجنون

صیت غزل چو در مکنون

شوقش به عنان جان درآویخت

طیاره بادپا برانگیخت

از پره بر و عرصه دشت

بر عامریان چو باد بگذشت

با اهل قبیله گفتگو کرد

وز هر نفری سراغ او کرد

گفتند که او ز خلق یکتاست

انسش همه با وحوش صحراست

او نیز ز جنس وحش گشته ست

وز انس به انسیان گذشته ست

با گور و گوزن دارد آرام

با اهل قبیله کم شود رام

بیچاره عرابی آن چو بشنید

از عامریان عنان بپیچید

دربست میان به گردبادی

شد مرحله گرد کوه و وادی

می گشت به هر فراز و شیبی

می خورد ز دام و دد نهیبی

ناگه گله ای ز آهوان دید

و او را چو شبان در آن میان دید

بر پای ستاده بی خم و پیچ

همچون الفی و با الف هیچ

لیکن الفی که با سیاهی

می زد ز سموم چاشتگاهی

کرده پس ستر پرده خویش

مشتی دو گیاه از پس و پیش

وز سر شده موی تار تارش

از شعر سیه به بر شعارش

با ضعف و سیاهیش تن زار

زان شعر سیاه بود یک تار

چون دید عرابیش بدان حال

بر وی به سلام کرد اقبال

پشتش چو شد از سلام او خم

کرد آن رمه از سلام او رم

مجنون به جفاش سنگ برداشت

بی صلح نفیر جنگ برداشت

کای بی خبر این چه دم زدن بود

وز راه برون قدم زدن بود

یاران مرا ز من رماندی

وز دام وفای من جهاندی

این بی خردی ز خود جدا کن

برگرد و مرا به من رها کن

تو بند به نفس و من رهیده

تو رام به طبع و من رمیده

تو شاد به سور و من به ماتم

ما را چه موافقیست با هم

با او به سخن نشد هم آواز

کرد از سر درد لحنی آغاز

برخواند طرب فزا نسیبی

دادش ز غذای جان نصیبی

شد وقت وی از سماع آن خوش

وز همدمیش نشد عنانکش

چون شیر و شکر به وی درآمیخت

وز بیت و غزل بر او شکر ریخت

نامه درد خواند بر وی

صد عقد گهر فشاند بر وی

وین همچو صدف شده همه گوش

بر گوش بمانده دیده هوش

هر در که به گوش می رسیدش

در رشته حفظ می کشیدش

کارش همه روز تا شب این بود

وردش همه شب مرتب این بود

روز آنچه ز وی شکار می کرد

پایش به شب استوار می کرد

حرفی که کشند روز در سلک

تکرار شبش همی کند ملک

روزی دو سه چار بود با او

وین گونه به کار بود با او

شد راحله ز آب و زاد خالی

زد دم ز وداع آن حوالی

از صحبت او برید پیوند

بر خاطر ازو قصیده ای چند

بیتی که ز هر قصیده خواندی

خون از دل مستمع چکاندی

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۵۱ – مراجعت کردن اعرابی بار دیگر به زیارت مجنون و بعد از جست و جوی بسیار وی را یافتن که غزالی را در آغوش گرفته و هر دو جان داده

طغراکش این فراقنامه

این رشحه برون دهد ز خامه

کان حله نشین عرابی راد

در ربع و دمن رئیس و استاد

یکچند چو در دیار خود بود

مشغول به کار و بار خود بود

سر زد ز دلش هوای مجنون

طیاره ز حله راند بیرون

بر عامریان گذشت از آغاز

جست از همه کس نشان او باز

گفتند که یک دو هفته بیش است

کز وی دل این قبیله ریش است

نی دیده ز وی کسی نشانی

نی نیز شنیده داستانی

بیرون ز وقوف غیر باشد

ان شاء/الله که خیر باشد

برخاست عرابی و شتابان

رو کرد ز حله در بیابان

نه کوه گذاشت نی در و دشت

بر هر جایی چو باد بگذشت

می گشت وجب وجب زمین را

می جست حریف نازنین را

چو یک دو سه روز جست و جو کرد

نومید به راه خویش رو کرد

ناگاه نمود زیر کوهی

جمع آمده وحشیان گروهی

شد تیز به سویشان روانه

مجنون را دید در میانه

با آهویکی سفید و روشن

همچون لیلی به چشم و گردن

خفته به مغاکیی هم آغوش

وز مرگ شده به خواب خرگوش

بر بالش خاک و بستر خار

جان داده ز داغ فرقت یار

همخوابه چو دیده ماجرایش

او نیز بمرده در وفایش

گردش دد و دام حلقه بسته

شاخ طرب همه شکسته

از سینه آهو آه خیزان

وز چشم گوزن اشکریزان

روبه زده جیب پوستین چاک

وافشانده به سر به پنجه ها خاک

گرگان کنده ازان تغابن

رخسار زمین به زخم ناخن

گوران که ز داغ رسته بودند

زان داغ به خون نشسته بودند

زان واقعه دید چون عرابی

در کاخ حیات وی خرابی

خواند»انالله راجعون «

از نوک مژه سرشک خون راند

در کشمکش وفاش نالید

رخساره به خاک پاش مالید

کردش چو نگاه در پس پشت

بر ریگ نوشته دید از انگشت

کاوخ که به داغ عشق مردم

بر بستر هجر جان سپردم

شد مهر زمانه سرد بر من

کس مرحمتی نکرد بر من

بشکست شب صبوریم پشت

وایام به تیغ دوریم کشت

کس کشته بی دیت چو من نیست

محروم ز تعزیت چو من نیست

نی بر سر من گریست یاری

نی شست ز روی من غباری

نز دوست کسی سلامی آورد

در پرسش من پیامی آورد

دادم به طبیبی فلک دست

نبضم نه به اعتدال می جست

داد از قدح سراب آبم

وز رشحه خون دل شرابم

فکر غذیم جگر تراشید

بهر غذیم جگر خراشید

یک زنده غذا چو من نخورده

یک مرده به روز من نمرده

شد شیشه چرخ بر دلم تنگ

زد شیشه زندگیم بر سنگ

تا حشر خلد به هر دلی ریش

این شیشه ریزه ریزه چون نیش

چون خواند عرابی این قصیده

با پر آتش دلی رمیده

شد معنی سوزناک هر بیت

بر آتش او به خاصیت زیت

از آتش دل فغان برآورد

وان ناقه به زیر ران درآورد

زان بارگی بلند پایه

بر عامریان فکند سایه

سایه نه که شعله های سوزان

شد در دل و جانشان فروزان

یعنی که ازان خبر برافروخت

صد شعله و جان عالمی سوخت

چون اهل حی آن خبر شنیدند

بر خود همه جامه ها دریدند

از فرق عمامه ها فکندند

مو ببریدند و چهره کندند

از مادر و از پدر چه گویم

قاصر زانست هر چه گویم

مسکین پدرش ز خود بدر شد

آغشته به رشحه جگر شد

زان داغ بسوخت جان مادر

افتاد به هر برادر آذر

یکسر همه اهل آن قبیله

از صدق درون برون ز حیله

گشتند روان به پای آن کوه

بر سینه هزار کوه اندوه

دل پر غم و درد و دیده پر خون

راه آوردند سوی مجنون

افتاده به خواریش چو دیدند

فریاد و نفیر برکشیدند

هر کس ره ماتم دگر زد

بر دل رقم غم دگر زد

آن خورد دریغ بر جوانیش

وین کرد فغان ز ناتوانیش

آن کرد ز بی طبیبیش یاد

وین خواست ز بی نصیبیش داد

آن گفت ز طبع نکته زایش

وین گفت ز نظم جانفزایش

آن خواند حدیث پاکی او

وین قصه دردناکی او

مسکین مادر ز درد نالید

رویش بر روی زرد مالید

بیچاره پدر ز دیده خون ریخت

خاک قدمش به خون برآمیخت

زان شور و شغب چو باز ماندند

چون مه به عماریش نشاندند

همخوابه مرده را ز یاری

با او کردند همعماری

اظهار بزرگواریش را

عامر نسبان عماریش را

بر گردن و دوش جای کردند

رفتن سوی حله رای کردند

در هر گامی که می نهادند

صد چشمه ز چشم می گشادند

در هر قدمی که می بریدند

صد ناله ز درد می کشیدند

از دجله چشمشان به هر میل

شط بر شط بود نیل بر نیل

وحش در و دشت از فغانشان

از گرد به فرق خاکپاشان

آهسته همی زدند گامی

فریادکنان به هر مقامی

چون نغمه درد و غم سرایان

آمد ره دورشان به پایان

خونابه غم چشیدگانش

شستند به آب دیدگانش

چون خنجر عشق ریختش خون

زاشکش کردند خرقه گلگون

چاک افکندند در دل خاک

جا کرد به خاک با دل چاک

برداشته شد ز سینه رنجش

انباشته زیر خاک گنجش

وان آهوی رفته در هوایش

خسبید به خاک زیر پایش

یعنی که درین سرای بی سور

لایق به همند آهو و گور

وان دم که شدند مهربانان

دامن ز غبار او فشانان

هر یک به مقام خویشتن باز

مجروح ز جور دور ناساز

در ریخت ز دشت و در دد و دام

کردند به خوابگاهش آرام

چون خاک وی آهوان بدیدند

در چشم سیاه خود کشیدند

گشت از لب گور بوس بسیار

خرپشته او به خاک هموار

خاکش چو گوزن ز اشک خود شست

زان لاله دمید و سبز بر رست

در پرتو آن مزار پر نور

گشتند ددان ز خوی بد دور

جاروب کشیش کرد روباه

برداشت غبار حیله از راه

شد شیر رمیده دل ز گرگی

پی برده به پایه بزرگی

آری عاشق که پاکباز است

عشقش نه ز عالم مجاز است

تریاک مجرب است خاکش

اکسیر وجود عشق پاکش

قلبی ببرد ز جان قلاب

گردد مس قلب او زر ناب

مجنون که به خاک در نهان شد

گنج کرم همه جهان شد

هر کس ز غمی فتاده در رنج

زد دست طلب به پای آن گنج

زان گنج کرم مراد خود یافت

گر یک دو مراد جست صد یافت

روی همه در خظیره اش بود

چشم همه بر ذخیره اش بود

شد روضه جان حظیره او

رضوان ابد ذخیره او

رفت همه زان حظیره خوش باد

جان همه زان ذخیره کش باد

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۵۲ – در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده

مستیش ز باده بود نز جام

از جام رمیده شد سرانجام

بشکفت به بوستان رازش

گلهای حقیقت از مجازش

چشمه ز شکاف سنگ جوشید

دریا شد و سنگ را بپوشید

لیلی طلبی او در این جوش

بر شاهد عشق بود روپوش

زین نام دهانش پر شکر بود

لیکن مقصود ازو دگر بود

عاشق که ز مهر دوست کاهد

مه گوید و روی دوست خواهد

آرند که صوفیی صفاکیش

برداشت به خواب پرده از پیش

مجنون بر وی شد آشکارا

با او نه به صورت مدارا

گفت ای شده از خرابی حال

بر نقش مجاز فتنه سی سال

چون کرد اجل نبرد با تو

معشوق ازل چه کرد با تو

گفتا به سرای قربتم خواند

بر صدر سریر قرب بنشاند

گفت ای به بساط عشق گستاخ

شرمت نامد که چون درین کاخ

خوردی می ما ز جام لیلی

خواندی ما را به نام لیلی

بر من چو در خطاب بگشود

با من جز ازین عتاب ننمود

جامی بنگر کز آفرینش

هر ذره به چشم اهل بینش

از خم ازل خجسته جامیست

گرداگردش نوشته نامیست

آن جام چه جام جام باقی

وان نام چه نام نام ساقی

از جام به باده گیر آرام

وز نام نگر به صاحب نام

در صاحب نام کن نشان گم

در هستی وی شو از جهان گم

تا باز رهی ز هستی خویش

وز ظلمت خود پرستی خویش

جایی برسی کزان گذر نیست

جز بی خبری ازان خبر نیست

با تو ز جهان بی نشانی

گفتیم نشان دگر تو دانی

هان تا نبری گمان که مجنون

بر حسن مجاز بود مفتون

در اول اگر چه داشت میلی

با جرعه کشی ز جام لیلی

اندر آخر که گشت ازان مست

افکند ز دست جام و بشکست

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۳۷ – دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی

گوهر کش این علاقه در

زان در کند این علاقه را پر

کان هودجی مراحل ناز

وان حجلگی عماری راز

آهوی شکارگیر شیران

تاراجگر دل دیران

مجنون کن زیرکان دانا

آسیب توان صد توانا

چون بارگی از حرم برون راند

حادی به حدی گری فسون خواند

هر کعبه روی به قصد منزل

می راند به صد شتاب محمل

از حی ثقیف نازنینی

خورشید رخی قمر جبینی

بر دور رخش خط معنبر

بر ماه ز شک بسته چنبر

در خاتم مهتریش انگشت

سردار قبیله پشت بر پشت

آثار غنایش از حد افزون

نی کوه ازو تهی نه هامون

آن کیسه تهی ز گنج پاشیش

وین پر ز حواشی و مواشیش

با محمل او مقابل افتاد

زان جا هوسیش در دل افتاد

بر پرده محملش نظر داشت

بادی بوزید و پرده برداشت

در پرده چه دید آفتابی

بل کز رخش آفتاب تابی

زلفین نهاده بر بناگوش

کرده شب و روز را هم آغوش

ابروش پی هزار سرکش

انداخته نعل ها در تش

چشمش به نگاه جاودانه

نیرنگ فریب جاودانه

نوشین دهنش چو گشته خندان

بگشاده گره ز جان به دندان

شسته ذقنش به آب غبغب

لوح ادب دو صد مؤدب

چون دید ز پرده روی آن ماه

رفت آگهیش ز جان آگاه

شد مرغ دلش شکاری عشق

و افتاده ز زخم کاری عشق

بیچاره شده ز عشقبازی

دربست میان به چاره سازی

چون بود ز چاره رای او سست

در چاره گری میانچیی جست

هر چند که مرد چاره داند

کی چاره کار خود تواند

دور است به پیش دانش اندیش

از کارد تراش دسته خویش

دلاله کند به چاپلوسی

آراسته مجلس عروسی

گر وی نبود کجا شود شاد

از وصل عروس جان داماد

آورد به دست کاردانی

افسون سخنی فسانه خوانی

پیری که به نکته های دلکش

دادی صلح آب را به آتش

پیش پدر ویش فرستاد

دعوی ها کرد و وعده ها داد

گفتا به نسب بزرگوارم

چون تو نسب بزرگ دارم

در جاه و جمال کس چو من نیست

در مال و منال کس چو من نیست

هر چیز طلب کنی بیارم

در پای تو ریزم آنچه دارم

وادی وادی ز میش تا بز

با چوپانان راد گربز

از اشتر و اسب گله گله

خادم نر و ماده یک محله

سیم و زری از شمردن افزون

وز کفه وزن نیز بیرون

مملوک توام فسانه کوتاه

العبد و ماله لمولاه

هستم به قبول بندگی بند

داماد نیم تو را و فرزند

گر زانکه کنی قبول خود خوش

یک خوش چه سخن بود که صد خوش

ور نی نتوان به زر کشیدن

یک ذره قبول دل خریدن

چون شد پدرش ز خوان آن پیر

زین طعمه پاک چاشنی گیر

آن تازه جوان پسندش افتاد

بی تاب و گره به بندش افتاد

گفتا که جمال او ندیده

فرزند من است و نور دیده

شد خاطر بی قرار ساکن

بر دادن این مراد لیکن

با آنکه خلل پذیر نبود

از مشورتی گزیر نبود

رفت و طلبید مادرش را

آن قدرشناس گوهرش را

با او ز دگر کسان یگانه

این راز نهاد در میانه

او نیز به این سخن رضا داد

وین داعیه را به سینه جا داد

گفتا که مناسب است و لایق

این کار به حال هر دو عاشق

لیلی چو به این شود هم آغوش

از یار کهن کند فراموش

مجنون چو ازین خبر برد بوی

در آرزوی دگر کند روی

ما هم برهیم در میانه

از گفت و شنید این فسانه

لیکن چو به لیلی این سخن گفت

ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت

از شعله این غمش جگر سوخت

رنگ سمنش چو لاله افروخت

برگ گلش از گلاب تر شد

جیبش ز سرشک پر گهر شد

دامن ز خیال خود برافشاند

سرگشته به حال خود فرو ماند

نی تاب خلاف رای مادر

بیرون شدن از رضای مادر

نی طاقت ترک یار دیرین

سر تافتن از قرار دیرین

دختر که بود به پرده شرم

سیراب گلش ز آب آزرم

با مادر و با پدر چه گوید

بیرون ز رضایشان چه جوید

لیلی که درین حدیث جانکاه

می برد به سر به گریه و آه

نگشاد دهان به چاره کوشی

گفتند رضاست این خموشی

دادند به خواستگار پیغام

تا در پی این غرض زند گام

دلداده چو این پیام بشنید

کار دو جهان به کام خود دید

سود افسر فخر بر ثریا

بودش همه کارها مهیا

چون چهره خود عروس خاور

پوشید به طره معنبر

گردون به سپند مجمر افروخت

مجلس به چراغ مه برافروخت

آرایش مجلس طرب کرد

اشراف قبیله را طلب کرد

هر یک به مقام خود نشستند

مه را به ستاره عقد بستند

باران ز پی نثار آن عقد

چندین طبق از زر و گهر نقد

قومی به نثار زرفشانی

جمعی به شمار زر ستانی

کف های توانگران درم ریز

دامان تهی کفان درم خیز

آن برده به زر ده دهی مشت

وین کرده قراضه چین ده انگشت

خلقی همه شاد غیر لیلی

خندان به مراد غیر لیلی

داماد چو دید کان نواله

کردند به کام او حواله

شد خوش کش ازان حواله بهر است

غافل که در آن نهان چه زهر است

مرغی بپرید از آشیانه

بنشست به خاک بهر دانه

دید آمده دانه ای پدیدار

چون برد به سوی دانه منقار

از پرده خاک دام برجست

وز حلقه تنگ حلق او بست

چون از شب عقد رفت یکچند

با جان و دلی بس آرزومند

آمد پی آن مه حصاری

آراسته چون فلک عماری

بردش سوی خانه با صد اعزاز

بنشاند به صدر حجله ناز

لیلی به هزار عز و تمکین

در مسند ناز یافت تسکین

آورد چو ماه در زمین رو

نگشاد گره ز طاق ابرو

از خنده ببست درج گوهر

وز گریه گشاده لؤلوی تر

وان تشنه جگر ستاده از دور

بر آب نظر نهاده از دور

نی صبر کشیدن تف و تاب

نی رخصت گرد گشتن آب

روزی دو سه چون به صبر بنشست

شوق آمد و پشت صبر بشکست

شد همبر نخل راستینش

زد دست هوس در آستینش

زد بانگ که خیز و دور بنشین

زین تازه رطب صبور بنشین

زین نخل کسی رطب نچیده ست

چیدن چه سخن رطب ندیده ست

خوش نیست ز ناشکسته شاخی

میدان هوس بدین فراخی

آن کس که فگار خار اویم

دلخسته در انتظار اویم

صبر و دل و دین فدای من کرد

جان را هدف بلای من کرد

در بادیه از من است دلتنگ

در کوه ز من زند به دل سنگ

آهو به خیال من چراند

جامه به هوای من دراند

از زهر فراق من جگر پاک

از اشک گوزن جسته تریاک

از من نفسی نبوده غافل

وز من به کسی نگشته مایل

یک بار ندیده سیر رویم

گامی نزده دلیر سویم

راضیست به سایه ای ز سروم

خرسند به پری از تذروم

زان سایه نکردمش سرافراز

وین پر سوی او نکرد پرواز

پیمان وفای اوست طوقم

غالب به لقای اوست شوقم

چون با دگری درآورم سر

وز وصل کسی دگر خورم بر

در حالت او و من نظر کن

وین وسوسه را ز دل به در کن

مغرور مشو به حشمت خویش

می دار نگاه عزت خویش

سوگند به صنع صانع پاک

اعجوبه نگار تخته خاک

کت بار دگر اگر ببینم

دست آورده به آستینم

بر روی تو آستین فشانم

بر فرق تو تیغ کین برانم

بر کین تو گر نباشدم دست

خود دست به کشتن خودم هست

خود را بکشم به تیغ بیداد

وز دست جفات گردم آزاد

بیچاره چو این وعید و سوگند

بشنید ازان لب شکرخند

دانست که پای سعی کند است

وان ناقه بی زمام تند است

چون بود به دام او گرفتار

وز بیم مفارقت دل افگار

ناچار به درد و داغ او ساخت

با بوی گلی ز باغ او ساخت

هر لحظه ز وصل فرقت آمیز

وز راحت های محنت انگیز

بیخ املیش کنده می شد

صد ره می مرد و زنده می شود

تا بود همیشه کارش این بود

سرمایه روزگارش این بود

وان روز که مرد هم بر این مرد

زاد ره آن جهان همین برد

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۵۳ – رفتن آن اعرابی به دیار لیلی و خبر وفات مجنون را به وی رساندن و اظهار کردن لیلی آن معنی را پیش از گفتن اعرابی

فهرست نویس این جریده

بر خاتمت این رقم کشیده

کان اعرابی حریف موزون

چون شد فارغ ز دفن مجنون

بر آهویی تک جمازه بنشست

احرام حریم یار او بست

می شد دل و جان درد پرورد

تا پی به دیار لیلی آورد

پرسان پرسان به خانه خانه

می گشت به قصد آن یگانه

تا برد به سوی خیمه اش راه

دیدش بیرون خیمه چون ماه

نی ماه که مهر عالم افروز

نی مهر که آتش جهانسوز

مه حلیه و مشتری حمایل

حوری شیم و پری شمایل

از دورش اگر چه دید و بشناخت

خود را به شناختن نینداخت

پرسید که ای مه تمامی

کامروز مقیم این مقامی

لیلی که به رخ مه تمام است

ماء/واش کجا و او کدام است

گفتا منم آن و رو بگرداند

می راند ز دیده اشک و می خواند

کین دل که به پهلوی چپش جاست

از وی نشنیده ام به جز راست

هر لحظه کند حدیث با من

کان خاک نشین چاک دامن

کاواره توست در بیابان

بهر تو به کوه و در شتابان

از محنت فرقت تو مرده ست

تنها و غریب جان سپرده ست

ای وای ز بی نصیبی او

وز بی کسی و غریبی او

بگریست عرابی و فغان کرد

کای خاک تو ماه آسمان گرد

والله که دل تو راست گفته ست

وین گوهر راز راست سفته ست

مجنون ز غم تو مرد مسکین

وز هجر تو جان سپرد مسکین

کرده ست غزالی اندر آغوش

بر یاد تو شربت اجل نوش

جز دام و ددش کسی به سر نه

وز بی کسیش غمی بتر نه

من مرده به سر رسیدم او را

تنهاو غریب دیدم او را

رفتم به دیارش از سر سوز

با اهل قبیله اش هم امروز

جان خاک ره وفاش کردیم

بردیم و به خاک جاش کردیم

این گرد نشسته بر جبینم

راه آوردیست زان زمینم

لیلی چو شنید این خبر را

بنهاد به جای پای سر را

افتاد میان اشک بسیار

چون عکس در آب جو نگونسار

از عمر ملول و از بقا سیر

بی هوش و خرد فتاد تا دیر

وان دم کامد به خویشتن باز

این تازه نشید کرد آغاز

کافسوس که آرزوی جان یافت

و آرام ز جان ناتوان رفت

من قالب و قیس بود جانم

بی جان به چه حیله زنده مانم

زد کوس رحیل جانم اینک

من هم ز عقب روانم اینک

بی او روزی که زار میرم

وز کار جهان کنار گیرم

نزدیک ویم نهید بستر

تا بر کف پای وی نهم سر

بی دایه خود ز دل کشم وای

صد بوسه زنم به خاک آن پای

روزی که ز جسم ناتوانم

بی پوست و مغز استخوانم

چون نی گردد در آن نشیمن

از ناوک غم هزار روزن

هر روزن ازان شود دهانی

وز درد برآورد فغانی

با قیس رمیده راز گوید

غم های گذشته باز گوید

چون خیزد از استخوانم آواز

او نیز همین نوا کند ساز

با هم باشیم بی غرامت

وز گفت و شنید تا قیامت

وان دم که نم حیات ریزند

پژمرده تنان ز خاک خیزند

آریم به دست یکدگر دست

خیزیم به پای دست بر دست

گردیم به هم در آن مواقف

هر یک ز حریف خویش واقف

هر جای که سرنوشت باشد

گر دوزخ اگر بهشت باشد

با یکدیگر مقام گیریم

وز هم به فراغ کام گیریم

این گفت و به خیمه سایه انداخت

بیت الحزنی ز خانه بر ساخت

تا بود درین جهان چنین بود

با محنت و درد همنشین بود

آن کیست که در جهان چنین نیست

وز فرقت دوستان حزین نیست

یارب که برافتد از زمانه

آیین فراق جاودانه

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...

بخش ۳۸ – شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را و اضطراب نمودن وی از آن

طبال سرای این عروسی

در پرده عاج و آبنوسی

این طبل گران نوا نوازد

وین پرده سینه کوب سازد

کان زخم دوال خورده عشق

وآوازه بلند کرده عشق

چون از حرم حجاز برگشت

بر خاک حریم یار بگذشت

آن داغ که داشت تازه تر شد

وان باغ که کاشت تازه بر شد

شوری دگرش به جان درآمد

وز بام و درش فغان درآمد

می بست ز تار اشک رودی

می زد ز خراش دل سرودی

می گفت ترانه ای بر آن رود

می جست نشانه ای ز مقصود

چون بر دمنی خرام کردی

یا در طللی مقام کردی

هر کس گفتی که این نشانیست

زان مه که به حسن داستانیست

یعنی لیلی بلای جانت

غارتگر طاقت و توانت

بر خاک دمن جبین نهادی

وز دیده سرشک خون گشادی

کردی ز طلل عزلسرایی

بر هر خس و خار چهره سایی

هر خیمه به منزلی که دیدی

منزل به حریم آن کشیدی

چون گفتندی که لیلی آنجاست

در سایه آن گرفته ماء/واست

آن را حرم دگر گرفتی

وآیین طواف برگرفتی

در بادیه هر کجا نشستی

نامش بر ریگ نقش بستی

سیل مژه اش بر آن گذشتی

چندان کام نام شسته گشتی

شخصی دیدش که خاک می بیخت

وآخر بر فرق خاک می ریخت

گفتا پی چیست خاک بیزی

وز کیست به فرق خاک ریزی

گفتا بیزم به هر زمین خاک

تا بو که بیابم آن در پاک

وانگه که نیابش چو بیزم

از درد به فرق خاک ریزم

سر طلبم ز خاک یا آب

ذوق طلب است و درد نایاب

ور نی که گهر به خاک دیده ست

وان دانه در ز خاک چیده ست

گفتا که ازین طلب یارام

وز محنت روز و شب بیارام

کان تازه گهر کز آرزویش

شد عمر تو صرف جست و جویش

تو جان کندی و دیگری یافت

دل کند ز تو چو بهتری یافت

تو نیز بدار دست ازین کار

وز پهلوی خود بیفکن این بار

یاری که ره وفا نورزد

صد خرمن ازو جوی نیرزد

دستن تو به عهد اوست پابست

واو داده به عهد دیگری دست

تو لیلی گو چو در مکنون

واو بسته زبان ز نام مجنون

دل بسته به یار خوش شمایل

حرف غم تو سترده از دل

از حی ثقیف زنده جانی

با طبع لطیف نوجوانی

بر تو پی شوهری گزیده

خرمهره به گوهری خریده

چون لام الفند هر دو یکجا

تو چون الف ایستاده یکتا

چون ناخن و گوشت هر دو همپشت

تو ناخن چیده از سر انگشت

برخیز و ازین خیال برگرد

زین وسوسه محال برگرد

با تیره دلان صفا چه یعنی

پاداش جفا وفا چه یعنی

خوبان همه چون گل دو رویند

مغرور شده به رنگ و بویند

گل قاعده وفا نورزید

هر کس که پگه تر آمد او چید

با بید چو ارغوان بسازد

با دزد چو باغبان بسازد

دامن چو نهاد در کف خار

تو نیز همش به خار بگذار

گل کان نه تو راست خار بهتر

بگذاشتنش به خار بهتر

هر زن که ز شوی شد رضا جوی

مردی کن و دست ازو فرو شوی

در یک موزه دو پا که دیده ست

یک خانه دو کدخدا که دیده ست

زن کیست فسون سحر و نیرنگ

از راستیش نه بوی نی رنگ

زن صعوه سرخ و زرد بال است

بودن به رضای زن محال است

گر بگذاری شود هوا گرد

ور بفشاری بمیرد از درد

نخلیست ولی ز موم بسته

کز یک جنبش شود شکسته

نی از گل او مشام مشکین

نی میوه او به کام شیرین

بر وی همه شاخ و برگ بستند

جز شاخ وفا کزو شکستند

چون با دگری شود هم آغوش

پیمان تو را کند فراموش

بشکن عهدش چو عهد بشکست

کز عهد شکن بدین توان رست

بگسل کفش از کف نگارین

چون پاک شد از نگار پارین

کرده ست به دست دیگر آهنگ

کف را مده از حنای او رنگ

مجنون ز سماع این ترانه

برخاست به رقص صوفیانه

بانگی بزد و به سر بغلطید

از صرع زده بتر بغلطید

در خاک شده ز خون دل گل

گردید چو مرغ نیم بسمل

از بس که ز یار سنگدل سنگ

می کوفت به سینه با دل تنگ

صد رخنه ازان به کارش افتاد

بر بیهوشیی قرارش افتاد

بردش بدر از سرای تدبیر

بیهوشیی آنچنان گلوگیر

کز لب نفسش گذر نکردی

در آینه ها اثر نکردی

امید ز زندگیش کنده

نشناختیش ز مرده زنده

بعد از دیری که جان نو یافت

جان را به هزار غم گرو یافت

چون بر نفسش گشاده شد راه

بر جای نفس نزد به جز آه

سینه به سنان آه می سفت

وز سینه همی زد آه و می گفت

آه از دل یار سنگدل آه

آه از غم یار دل گسل آه

فریاد که شمع دلفریبان

زد شعله به جان ناشکیبان

افسوس و هزار بار افسوس

کان جیب در لباس ناموس

ناموس مرا به جیب زد چاک

پاشید به فرق نام من خاک

هر عهد که بسته بود بشکست

با آنکه بریده باد پیوست

او جفت کسان و من چنین فرد

او کان دوا و من بدین درد

محرومی ازو گرم جگر سوخت

محظوظی دیگران بتر سوخت

آن داشت مرا چو موی باریک

وین ساخت کنون به مرگ نزدیک

نزدیکی مرگ و دوری یار

سهل است به پیش عاشق زار

یارش که به دست دیگران است

این بار بسی بر او گران است

او عمر به کان کنی به سر برد

نقدینه کان کسی دگر برد

در باغ درخت باغبان کاشت

بر غارتی سپاه برداشت

کو آنکه به هم نشسته بودیم

در بر رخ باد بسته بودیم

تا باد نیاورد به ما روی

وز ما نبرد به دیگران بوی

امروز در آرزوی آنم

کین سوخته جان بر او فشانم

کز من به نسیم آن پریزاد

آرد به طفیل دیگران یاد

ای باد به سوی او گذر کن

وز من به جمال او نظر کن

گو ای دل تو ز من رمیده

با دلبر دیگر آرمیده

روزی که شوی حریف جامش

نقل از لب خود نهی به کامش

یاد آر ز حال تلخکامی

وز درد دل شکسته جامی

زان پیش که در غمت بمیرد

وز وصل تو بهره بر نگیرد

با خاک رود درست پیمان

وز کرده خود شوی پشیمان

...

لیلی و مجنون هفت اورنگ جامی نظر دهید...