یوسف و زلیخا جامی

بخش ۶۰ – رفتن زلیخا در روز به بام قصر خویش و از آنجا نظاره بام زندان کردن و بر مفارقت یوسف ناله و زاری برداشتن

شب آمد عاشقان را پرده راز

شب آمد بی دلان را غصه پرداز

توان بس کار در شبگیر کردن

که روزش کم توان تدبیر کردن

زلیخا چون غم شب بگذرانید

نه غم بل ماتم شب بگذرانید

بلا و محنت روز آمدش پیش

صد اندوه جگرسوز آمدش پیش

نه روی آنکه در زندان کند روی

نه صبر آنکه بی زندان کند خوی

ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی

نهادی بر کف محرم کنیزی

فرستادی به زندان سوی یوسف

که تا دیدی به جایش روی یوسف

چو آن محرم ز زندان آمدی باز

بدو صد عشقبازی کردی آغاز

گهی رو بر کف پایش نهادی

گهی صد بوسه اش بر چشم دادی

که این چشمیست کان رخسار دیده ست

که آن پاییست کانجاها رسیده ست

اگر چشمش نیارم بوسه دادن

و یا رو بر کف پایش نهادن

ببوسم باری آن چشمی که گاهی

کند در روی زیبایش نگاهی

نهم رو بر کف آن پای باری

که وقتی می کند سویش گذاری

بپرسیدی ازان پس حال او را

جمال روی فرخ فال او را

که رویش را نفرسوده گزندی

به کار او نیفتاده ست بندی

گلش را از هوا پژمردگی نیست

تنش را زان زمین آزردگی نیست

ز نعمت ها که بردی خورد یا نی

ازین دلداده یاد آورد یا نی

پس از پرسش نمودن های بسیار

ز جا برخاستی با چشم خونبار

به بام کاخ در یک غرفه بودش

کز آنجا بام زندان می نمودش

در آن غرفه شدی تنها نشستی

در غرفه به روی خلق بستی

بدیده در به مژگان لعل سفتی

سوی زندان نظر کردی و گفتی

کیم تا روی گلفامش ببینم

پس این کز بام خود بامش ببینم

نیم شایسته دیدار دیدن

خوشم با آن در و دیوار دیدن

به هر جا ماه من منزل نشین است

نه خانه روضه خلد برین است

ز دولت سقف او سرمایه دارد

که خورشیدی چنان در سایه دارد

مرا دیوارش از غم پشت بشکست

که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست

سعادت سرفراز آید ازان در

که سرو من فرود آرد به آن سر

چه دولتمند باشد آستانی

که بوسد پای آنسان دلستانی

خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره

تنم چون ذره کرده پاره پاره

در افتم سرنگون از روزن او

به پیش آفتاب روشن او

هزاران رشک دارم بر زمینی

که بخرامد بدانسان نازنینی

شود از گرد دامانش معطر

ز موی عنبرافشانش معنبر

سخن کوتاه تا شب کارش این بود

گرفتاریش آن گفتارش این بود

درین گفتار جانش بر لب آمد

درین اندوه روزش تا شب آمد

چو آمد شب دگر شد حیله اندیش

که گیرد پیش آیین شب پیش

شبش این بود و روزان تا بدان روز

که زندان بود جای آن دل افروز

به شب زندان شدن را چاره کردی

به روز از غرفه اش نظاره کردی

نبودی هیچگه خالی ازین کار

گهی دیوار دیدی گاه دیدار

چنان یوسف به خاطر خانه کردش

که از جان و جهان بیگانه کردش

ز بس در یاد او گم کرد خود را

بشست از لوح خاطر نیک و بد را

کنیزان گر چه می دادندش آواز

نمی آمد به حال خویشتن باز

بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه

که من هرگز نباشم از خود آگاه

به گفتار از من آگاهی مجویید

بجنبانیدم اول پس بگویید

ز جنبانیدن اول با خود آیم

وزان پس گوش بشنیدن گشایم

دل من هست با زندانی من

از آنست این همه حیرانی من

به خاطر هر که را آن ماه گردد

کجا از دیگری آگاه گردد

بگشت از حال خود روزی مزاجش

به زخم نشتر افتاد احتیاجش

ز خونش بر زمین در دیده کس

نیامد غیر یوسف یوسف و بس

به کلک نشتر استاد سبکدست

به لوح خاک نقش این حرف را بست

چنان از دوست پر بودش رگ و پوست

که بیرون نامدش از پوست جز دوست

خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش

نسیم آشنایی یابد از خویش

کند در دل چنان جا دلبری را

که گنجایی نماند دیگری را

درآید همچو جانش در رگ و پی

نبیند یک سر مو خالی از وی

نه بویی باشدش از خود نه رنگی

نه صلحی باشدش با کس نه جنگی

نه دل در تاج و نه در تخت بندد

ز کوی او هوس ها رخت بندد

اگر گوید سخن با یار گوید

وگر جوید مراد از یار جوید

نیارد خویشتن را در شماری

نگیرد پیش غیر از عشق کاری

رخ اندر پختگی آرد ز خامی

ز بود خود برون آید تمامی

تو هم جامی تمام از خود برون آی

به دولتخانه سرمد درون آی

چو دانم راه دولتخانه دانی

نه از دولت بود چندین گرانی

بر این دام گران جانان قدم نه

قدم در دولت آباد عدم نه

نبودی و زیانی زان نبودت

مباش امروز هم کین است سودت

مجوی اندر خودی بهبود خود را

کزین سودا نیابی سود خود را

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۱ – در شرح احسان های یوسف علیه السلام با اهل زندان و تعبیر کردن وی خواب مقربان پادشاه مصر را و وصیت کردن وی مر یکی ازیشان را که وی را پیش پادشاه یاد کند

ز مادر هر که دولتمند زاید

فروغ دولتش ظلمت زداید

به خارستان رود گلزار گردد

گل از وی نافه تاتار گردد

چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی

شود از مقدمش خرم بهشتی

چو باد ار در رود در تازه باغی

فروزد از رخ هر گل چراغی

به زندان گر درآید خرم و شاد

کند زندانیان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان

شد از دیدار یوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند

ز بند درد و رنج آزاد گشتند

به گردن غلشان شد طوق اقبال

به پا زنجیرشان فرخنده خلخال

اگر زندانیی بیمار گشتی

اسیر محنت و تیمار گشتی

کمر بستی پی بیمارداریش

خلاصی دادی از تیمارخواریش

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ

سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

گشاده رو شدی او را رضا جوی

ز تنگی در گشاد آوردیش روی

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ

ز ناداری نمودی غره اش سلخ

ز زرداران کلید زر گرفتی

ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی

وگر خوابی بدیدی نیکبختی

به گرداب خیال افتاده رختی

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب

به خشکی آمدی رختش ز گرداب

دو کس از محرمان شاه آن بوم

ز خلوتگاه قربش مانده محروم

به زندان همدمش بودند و همراز

در آن ماتمکده با وی هم آواز

به یک شب هر یکی دیدند خوابی

کزان در جانشان افتاد تابی

یکی را مژده ده خواب از نجاتش

یکی را مخبر از قطع حیاتش

ولی تعبیر آن زیشان نهان بود

وز آن بر جانشان بار گران بود

به یوسف خواب های خود بگفتند

جواب خواب های خود شنفتند

یکی را گوشمال از دار دادند

یکی را بر در شه بار دادند

جوانمردی که سوی شاه می رفت

به مسندگاه عز و جاه می رفت

چو رو سوی شه مسندنشین کرد

به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

که چون در صحبت شه باریابی

به پیشش فرصت گفتار یابی

مرا در مجلسش یاد آوری زود

کزان یادآوری وافر بری سود

بگویی هست در زندان غریبی

ز عدل شاه دوران بی نصیبی

چنینش بی گنه مپسند رنجور

که هست این از طریق معدلت دور

چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه

می از قرابه قرب شهنشاه

چنان رفت آن وصیت از خیالش

که بر خاطر نیامد چند سالش

نهال وعده اش مأیوسی آورد

به زندان بلا محبوسی آورد

بلی آن را که ایزد برگزیند

به صدر عز معشوقی نشیند

ره اسباب بر رویش ببندد

رهین این و آنش کم پسندد

نتابد جز سوی خود روی او را

ز هر کس بگسلاند خوی او را

به دست غیر تاراجش نخواهد

به غیر خویش محتاجش نخواهد

نخواهد دست او در دامن کس

اسیر دام خویشش خواهد و بس

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۲ – طلب کردن پادشاه مصر یوسف را علیه السلام برای تعبیر خواب خود و تعلل کردن وی تا آنچه میان وی و زنان مصر گذشته بود تفحص نمایند

چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر

بود از سال تنگت قصه آور

نخستین سال های هفتگانه

بود باران و آب و کشت و دانه

همه عالم ز نعمت پر برآید

وز آن پس هفت سال دیگر آید

که نعمت های پیشین خورده گردد

ز تنگی جان خلق آزرده گردد

نبارد زآسمان ابر عطایی

نروید از زمین شاخ گیایی

ز عشرت مالداران ست دارند

ز تنگی تنگدستان جان سپارند

چنان نان گم شود بر خوان دوران

که گوید آدمی نان و دهد جان

جوانمرد این سخن بشنید و برگشت

حریف بزم شاه دادگر گشت

حدیث یوسف و تعبیر او گفت

دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت

بگفتا خیز و یوسف را بیاور

کزو به گرددم این نکته باور

سخن کز دوست آری شکر است آن

ولی گر خود بگوید خوشتر است آن

چو از دلبر سخن شاید شنیدن

چرا از هر دهن باید شنیدن

دگر باره به زندان شد روانه

ببرد این مژده سوی آن یگانه

که ای سرو ریاض قدس بخرام

سوی بستانسرای شاه نه گام

خرام آنسو بدین روی دلارا

بیارا زین گل آن بستانسرا را

بگفتا من چه آیم سوی شاهی

که چون من بی کسی را بی گناهی

به زندان سالها محبوس کرده ست

ز آثار کرم مأیوس کرده ست

اگر خواهد ز من بیرون نهم پای

ازین غمخانه اول گو بفرمای

که آنانی که چون رویم بدیدند

ز حیرت در رخم کفها بریدند

به یکجا چون ثریا با هم آیند

نقاب از کار من روشن گشایند

که جرم من چه بود از من چه دیدند

چرا رختم سوی زندان کشیدند

بود کین سر شود بر شاه روشن

که پاک است از خیانت دامن من

مرا پیشه گناه اندیشگی نیست

در اندیشه خیانت پیشگی نیست

در آن خانه خیانت نامد از من

به جز صدق و امانت نامد از من

مرا به گر زنم نقب خزاین

که باشم در فراش خانه خاین

جوانمرد این سخن چون گفت با شاه

زنان مصر را کردند آگاه

که پیش شاه یکسر جمع گشتند

همه پروانه آن شمع گشتند

چو ره کردند در بزم شه آن جمع

زبان آتشین بگشاد چون شمع

کزان شمع حریم جان چه دیدید

که بر وی تیغ بدنامی کشیدید

ز رویش در بهار و باغ بودید

چرا ره سوی زندانش نمودید

بتی کازار باشد بر تنش گل

کی از دانا سزد بر گردنش غل

گلی کش نیست تاب باد شبگیر

به پایش چون نهد جز آب زنجیر

زنان گفتند کای شاه جوان بخت

به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت

ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم

به جز عز و شرفناکی ندیدیم

نباشد در صدف گوهر چنان پاک

که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک

زلیخا نیز بود آنجا نشسته

زبان از کذب و جان از کید رسته

ز دستان های پنهان زیر پرده

ریاضت های عشقش پاک کرده

فروغ راستیش از جان علم زد

چو صبح راستین از صدق دم زد

به جرم خویش کرد اقرار مطلق

برآمد زو صدای حصحص الحق

بگفتا نیست یوسف را گناهی

منم در عشق او گم کرده راهی

نخست او را به وصل خویش خواندم

چو کام من نداد از پیش راندم

به زندان از ستم های من افتاد

در آن غم ها ز غم های من افتاد

غم من چون گذشت از حد و غایت

به حالش کرد حال من سرایت

جفایی گر رسد او را ز جافی

کنون واجب بود آن را تلافی

هر احسان کاید از شاه نکوکار

به صد چندان بود یوسف سزاوار

چو شاه این نکته سنجیده بشنید

چو گل بشگفت و چون غنچه بخندید

اشارت کرد کز زندانش آرند

بدان خرم سرابستانش آرند

ز باغ لطف گلبرگیست خندان

گل خندان به بستان به که زندان

به ملک جان بود شاه نکوبخت

مقام شه نشاید جز سر تخت

بسا قفلا که ناپیدا کلید است

برد او راه گشایش ناپدید است

بود چون کار دانا پیچ در پیچ

به پیشش کوشش فکر و نظر هیچ

ز ناگه دست صنعی در میان نه

به فتحش هیچ صانع را گمان نه

پدید آید ز غیب آن را گشادی

ودیعت در گشادش هر مرادی

چو یوسف دل ز حیلت های خود کند

برید از رشته تدبیر پیوند

به جز ایزد نماند او را پناهی

که باشد در نوایب تکیه گاهی

ز پندار خودی و بخردی رست

گرفتش فیض فضل ایزدی دست

شبی سلطان مصر آن شاه بیدار

به خوابش هفت گاو آمد پدیدار

همه بسیار خوب و سخت فربه

به خوبی و خوشی از یکدگر به

وز آن پس هفت دیگر در برابر

پدید آمد سراسر خشک و لاغر

در آن هفت نخستین روی کردند

به سان سبزه آن را پاک خوردند

بدینسان سبز و خرم هفت خوشه

که دل زان قوت بردی دیده توشه

برآمد از عقب هفت دگر خشک

بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک

چو سلطان بامداد از خواب برخاست

ز هر بیدار دل تعبیر آن خواست

همه گفتند کین خوابی محال است

فراهم کرده وهم و خیال است

به حکم عقل تعبیری ندارد

به جز اعراض تدبیری ندارد

جوانمردی که از یوسف خبر داشت

ز روی کار یوسف پرده برداشت

که در زندان همایون فر جوانیست

که در حل دقایق خرده دانیست

بود بیدار در تعبیر هر خواب

دلش از غوص این دریا گهریاب

اگر گویی بر او بگشایم این راز

و زو تعبیر خوابت آورم باز

بگفتا اذن خواهی چیست از من

چه بهتر کور را از چشم روشن

مرا چشم خرد زان لحظه کور است

که از دانستن این راز دور است

روان شد جانب زندان جوانمرد

به یوسف حال خواب شه بیان کرد

بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند

به اوصاف خودش وصاف حالند

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه

بود از خوبی سالت خبره ده

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۳ – بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی

درین دیر کهن رسمیست دیرین

که بی تلخی نباشد عیش شیرین

خورد نه ماه طفلی در رحم خون

که آید با رخی چون ماه بیرون

بسا سختی که بیند لعل در سنگ

که خورشید درخشانش دهد رنگ

شب یوسف چو بگذشت از درازی

طلوع صبح کردش کارسازی

چو شد کوه گران بر جانش اندوه

برآمد آفتابش از پس کوه

پی تعظیم و اکرام وی از شاه

خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کز ایوان شه خورشید اورنگ

به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

دو رویه تا به زندان ایستادند

تجمل های خود را عرضه دادند

چه از زرین کمر سرکش غلامان

همه در خلعت زرکش خرامان

چه از چابکسواران سپاهی

به تازی مرکبان با هم مباهی

چه از خورشید پیکر خوش نوایان

به عبرانی و سریانی سرایان

سران مصر بیرون از شماره

نثار آور دوان از هر کناره

تهیدستان به امید نثاری

گشاده هر طرف جیب و کناری

چو یوسف شد سوی خسرو روانه

به خلعت های خاص خسروانه

فراز مرکبی از پای تا فرق

چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

به هر جا طبله های مشک و عنبر

ز هر سو بدره های زر و گوهر

به راه مرکب او می فشاندند

گدا را از گدایی می رهاندند

چو آمد بارگاه شه پدیدار

فرود آمد ز رخش تیز رفتار

خز و اطلس به پا انداختندش

به پای انداز فرق افراختندش

به بالای خز و اکسون همی رفت

بر اطلس چون مه گردون همی رفت

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت

به استقبال او چون بخت بشتافت

کشیدش در کنار خویشتن تنگ

چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

به پرسش های خوش با وی سخن راند

نخست از خواب خود پرسید و تعبیر

درآمد لعل نوشینش به تقریر

وز آن پس کردش از هر جا سؤالی

بپرسیدش ز هر کاری و حالی

جواب دلکش و مطبوع گفتش

چنان کامد ازان گفتن شگفتش

در آخر گفت این خوابی که دیدم

ز تو تعبیر آن روشن شنیدم

چه سان تدبیر آن کردم توانم

غم خلق جهان خوردن توانم

بگفتا باید ایام فراخی

که ابرو نم نیفتد در تراخی

منادی کردن اندر هر دیاری

که نبود خلق را جز کشت کاری

به ناخن سنگ خارا را تراشند

ز چهره خوی فشانان دانه پاشند

چو از دانه شود آگنده خوشه

نهندش همچنان از بهر توشه

سنان ها خوشه را زان رسته از تن

که باشد بر رخ خصمان سنان زن

چو گردد خوشه در خانه درنگی

بیاید روزگار قحط و تنگی

برد هر کس برای عیش تیره

به قدر حاجت خود زان ذخیره

ولی هر کار را باید کفیلی

که از دانش بود با وی دلیلی

به دانش غایت آن کار داند

چو داند کار را کردن تواند

ز هر چیزی که در عالم توان یافت

چو من دانا کفیلی کم توان یافت

به من تفویض کن تدبیر این کار

که ناید دیگری چون من پدیدار

چو شاه از وی بدید این کار سازی

به ملک مصر دادش سرفرازی

سپه را بنده فرمان او کرد

زمین را عرصه میدان او کرد

به جای خود به تخت زر نشاندش

به صد عزت عزیز مصر خواندش

چو پا بالای تخت زر نهادی

جهانی زیر تختش سر نهادی

چو رفتی بر سر میدان ز ایوان

رسیدی بانگ چاووشان به کیوان

به هر جانب که طوف اندیش بودی

جنیبت کش هزاران بیش بودی

به هر کشور که بگذشتی سواره

برون بودی سپاهش از شماره

چو یوسف را خدا داد این بلندی

به قدر این بلندی ارجمندی

عزیز مصر را دولت زبون گشت

لوای حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نیاورد این خلل را

به زودی شد هدف تیر اجل را

زلیخا روی در دیوار غم کرد

ز بار هجر یوسف پشت خم کرد

نه از جاه عزیزش خانه آباد

نه از اندوه یوسف خاطر آزاد

فلک کو دیر مهر و زود کین است

درین حرمانسرا کار وی این است

یکی را برکشد چون خور بر افلاک

یکی را افکند چون سایه بر خاک

خوش آن دانا به هر کاری و باری

که از کارش نگیرد اعتباری

نه از اقبال او گردن فرازد

نه از ادبار او جانش گدازد

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۴ – در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق

دلی کز دلبری ناشاد باشد

ز هر شادی و غم آزاد باشد

غم دیگر نگیرد دامن او

نگردد شادیی پیرامن او

اگر گردد جهان دریای اندوه

برآرد موجهای غصه چون کوه

ازان نم دامن او تر نگردد

ز اندوهی که دارد برنگردد

وگر جشن طرب سازد زمانه

دهد رو عیش های جاودانه

فرو پیچد ازان جشن طرب روی

نخواهد کم غم خود یک سر موی

زلیخا بود مرغ محنت آهنگ

جهان چون خانه مرغان بر او تنگ

در آن روزی که دولت یار بودش

حریم خانه چون گلزار بودش

عزیزش بود بر سر سایه گستر

نهالی بود رعنا سایه پرور

همه اسباب عشرت جمع می داشت

رخی افروخته چون شمع می داشت

غم یوسف ز جان او نمی رفت

حدیثش از زبان او نمی رفت

در این وقتی که رفت از سر عزیزش

نماند اسباب دولت هیچ چیزش

خیال روی یوسف یار او بود

انیس خاطر افگار او بود

به یادش روی در ویرانه ای کردی

وطن در کنج محنتخانه ای کرد

نه می خورد از فراق او نه می خفت

ز دیده خون همی بارید و می گفت

خوش آن کز بخت برخوردار بودم

درون یک سرا با یار بودم

دلی بی بار از حرمان دیدار

جمالش دیدمی هر روز صد بار

ازان دولت چو بختم ساخت محروم

به زندان کردمش مظلوم و مرحوم

به شب پنهان به زندان بردمی راه

تماشا کردمی آن روی چون ماه

به روزم زنگ غم از دل زدودی

در و دیوار آن منزل که بودی

منم امروز ازینها دور مانده

به دل رنجه به تن رنجور مانده

ندارم زو به جز در دل خیالی

وز آن خالی نیم در هیچ حالی

خیالش گر رود چون زنده مانم

که در قالب خیال اوست جانم

همی گفت این حدیث و آه می زد

ز آه آتش به مهر و ماه می زد

چو مد آه دایم دود آهش

به فرق سر شدی چتر سیاهش

ز خورشید حوادث هیچگاهی

نبودی غیر ازان چترش پناهی

نبود آن چتر کش بالای سر بود

فلک را از خدنگ او سپر بود

خدنگش را گر آن مانع نگشتی

ز صندوق فلک پران گذشتی

ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت

مگر خوناب خون ناب می ریخت

چو بود از تاب دل سوزان تب او

مژه می ریخت آبی بر لب او

نمی شست از رخ آن خونابه گویی

ازان خونابه بودش سرخرویی

چو زان خونابه رخ را غازه کردی

به دل عقد محبت تازه کردی

به روی کار ناوردی دم نقد

به جز خون جگر کابین آن عقد

گهی کندی به ناخن روی گلگون

چو چشم خود گشادی چشم ها خون

ز سرخی هر یکی بودی دواتی

نوشتی از غمش خط نجاتی

گهی سینه گهی دل می خراشید

ز جان جز نقش جانان می تراشید

همی زد بر سر زانو کف دست

سمن را رنگ نیلوفر همی بست

به مهر دوست یعنی در خورم من

گر او خورشید شد نیلوفرم من

چو باشد آفتاب خاوری یار

مرا نبود به از نیلوفری کار

به دل همچون صنوبر کوفتی مشت

به سان نیشکر خاییدی انگشت

کفش کز هر نگاری داشتی عار

نگارین گشتی از انگشت افگار

ز انگشتان خونین خامه کردی

ز کافوری کف خود نامه کردی

درون نامه حرف غم نوشتی

برون زین حرف چیزی کم نوشتی

ولی زان نامه هرگز داستانش

نخواندی دلبر ننوشته خوانش

فراوان سال ها کار وی این بود

ز هجران رنج و تیمار وی این بود

جوانی تیره گشت از چرخ پیرش

به رنگ شیر شد موی چو قیرش

برآمد صبح و شب هنگامه برچید

به مشکستان او کافور بارید

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر

به جای زاغ شد بوم آشیان گیر

نباشد یاد پیری را درین باغ

کزینسان بوم گیرد خانه زاغ

سیاهی را سرشک از نرگسش شست

ز نرگسزار چشمش یاسمین رست

به شادی زیر این طاق کج آیین

سیه پوشیدیش چشم جهان بین

چو ماتمدار گشت از ناامیدی

چرا رفت از سیاهی در سفیدی

ز هندستان مگر بودش نمونه

که باشد کار هندو باژگونه

به روی تازه چون گل چینش افتاد

شکن در صفحه نسرینش افتاد

ز ناز آن چین که افکندی در ابرو

فتادش چون سپر بی ناز در رو

ندارد کس درین بحر کهن یاد

که گیرد آب چین بی جنبش باد

ولی گر باد بودی ور نبودی

رخ چون آب او پر چین نمودی

سهی سروش ز بار عشق خم شد

سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر نی پای بود از بخت واژون

ز بزم وصل همچون حلقه بیرون

درین غمدیده خاک از خون مردم

چو شد سرمایه بیناییش گم

به پشت خم ازان بودی سرش پیش

که جستی گم شده سرمایه خویش

به سر بردی در آن ویران مه و سال

سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال

تهی از حله های اطلسش دوش

سبک از دانه های گوهرش گوش

معطل گردن از طوق مرصع

معرا عارض از زربفت برقع

به زیر پهلو از خاکش نهالین

عذار نازکش را خشت بالین

به مهر یوسفش از خاک بستر

به از مهد حریر حور گستر

به یاد او به زیر روی خشتش

مربع بالشی بود از بهشتش

درین محنت کزان یک شمه گفتم

به شرحش گوهر صد نکته سفتم

نرفتی غیر یوسف بر زبانش

نبودی غیر او آرام جانش

در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت

هزاران حقه پر در و گهر داشت

ز هر کس قصه یوسف شنیدی

به پایش گنج سیم و زر کشیدی

دهانش را چو درجی از گهر پر

لبالب ساختی از گوهر و در

بدین بخشش که بودش کار پیوست

شد از سیم و زر و گوهر تهیدست

به پشمین جامه مسکین گشت خرسند

بر آن از لیف خرما شد کمربند

خبرگویان ز یوسف لب ببستند

پس زانوی خاموشی نشستند

گذشت آن کز لب هر صاحب هوش

ز یوسف یافتی قوت از ره گوش

بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز

کند بر راه یوسف خانه ای ساز

که چون افتد گذرگاهی به راهش

پذیرد قوت از آواز سپاهش

زهی بیچاره آن از پا فتاده

زمام اختیار از دست داده

ز وصل خوان جانان بازمانده

نوای عیش او ناساز مانده

نباشد قوتی از بوی یارش

نیابد قوت از پیک دیارش

گهی با باد از وی راز گوید

گه از مرغی نشانش باز جوید

چو بیند رهروی بر رهگذاری

به رویش از ره غربت غباری

ببوسد پای او کز شهریار است

بشوید گرد او گر زان دیار است

وگر سلطانش از راهی سواره

برآید نبودش تاب نظاره

شود خرم به خاک و گرد راهش

نشیند خوش به آواز سپاهش

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۵ – آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد

زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست

به راه یوسف از نی خانه ای خواست

بدو کردند نی بستی حواله

چو موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدایی ناله آغاز

جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز آهش شعله در هر نی گرفتی

در آن نی بست بود افتاده خسته

چو صیدی تیرها گردش نشسته

ولی از ذوق عشقش چون اثر بود

بر او هر تیرگویی نیشکر بود

بر آخر داشت یوسف دیوزادی

سپهر اندازه ای گردون نهادی

تکاور ابلقی چون چرخ فیروز

ز شب بسته هزاران وصله بر روز

ز نور و ظلمت اندر وی نشانه

برابر چون شب و روز زمانه

گره بر خوشه چرخ از دم او

شکن در کاسه بدر از سم او

به هر سمش هلالی بسته از زر

ز سیم اختر رخشان مسمر

به زخم سم چو سنگ خاره خستی

ز هر ماه نوش سیاره جستی

اگر نعلش پریدی در تک و دو

به چرخ اندر نشستی چون مه نو

گذشتی در شکارستان نخجیر

پران از پهلوی نخجیر چون تیر

گرش میدان شدی از غرب تا شرق

به یک جستن پریدی گرم چون برق

اگر گردش نه پا زو پس کشیدی

به گردش باد صرصر کی رسیدی

به راه ار چه شدی پر قطره از خوی

ندیدی هیچ کس یک قطره از وی

به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل

چو آن گرد آمده از قطره ها سیل

چو گنجی بود از گوهر روانه

بری ز آسیب مار تازیانه

بر آخر گر شدی رام و فروتن

گرفتی خدمتش گردون به گردن

بدادیش ار درآوردی به آن سر

به سطل ماه آب از چشمه خور

مهیا ساختی در هر شبانگاه

جوش از سنبله وز کهکشان کاه

ز شعر چشمه دار شب مه و سال

پی جو کردیش آماده غربال

ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی

که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی

دو پیکر بود از زینش مثالی

رکاب از هر طرف تابان هلالی

چو یوسف در هلالش پای کردی

چو ماه اندر دو پیکر جای کردی

کشیدی زیر ران او صهیلی

که رفتی هر طرف اضعاف میلی

به هر جا هر که بشنیدی صهیلش

نبودی حاجت کوس رحیلش

شتابان سوی آن شاه آمدندی

چو سیاره پی ماه آمدندی

زلیخا نیز چون آن را شنیدی

ازان نی بست خود بیرون خزیدی

به حسرت بر سر راهش نشستی

خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه

به طنزش کودکان کردندی آگاه

که اینک در رسید از راه یوسف

به رویی رشک مهر و ماه یوسف

زلیخا گفتی از یوسف در اینان

نمی یابم نشان ای نازنینان

به دل زین طنز مپسندید داغم

که ناید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد

جهان پر نافه تاتار گردد

به هر محمل که آن جانان نشیند

شمیمش در مشام جان نشیند

چو یوسف در رسیدی با گروهی

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که از یوسف خبر نیست

درین قوم از قدوم او اثر نیست

بگفتی در فریب من مکوشید

قدوم دوست را از من مپوشید

بتی کش شاه ملک جان توان داشت

قدومش را کجا پنهان توان داشت

نسیمش باغ جان را تازه سازد

نه تنها جان جهان را تازه سازد

چو جان را تازگی همراه گردد

ازان جان تازه کن آگاه گردد

چو کردی گوش آن حیران مهجور

ز چاووشان صدای دور شو دور

زدی افغان که من عمریست دورم

به صد محنت درین دوری صبورم

نباشد بیش ازینم تاب دوری

نجویم دوری الا از صبوری

ز جانان تا به کی مهجور باشم

همان بهتر که از خود دور باشم

بگفتی این و بیهوش اوفتادی

ز خود کرده فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی

چنان بیخود به آن نی بست رفتی

در آن نیها چو دم از جان ناشاد

دمیدی خاستی افغان و فریاد

بدین دستور بودی روزگاری

نبودی غیر ازینش کار و باری

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۶ – گرفتن زلیخا سر راه یوسف را و التفات نایافتن و بعد از آن به خانه رفتن و بت را شکستن و ایمان به خدای تعالی آوردن و پس بر سر راه وی آمدن و التفات یافتن

نداند عاشق بیدل قناعت

فزاید حرص وی ساعت به ساعت

دو دم نبود به یک مطلوبش آرام

به هر دم در طلب برتر نهد گام

چو یابد بوی گل خواهد که بیند

چو بیند روی گل خواهد که چیند

زلیخا کرد بعد از ره نشینی

هوای دولت دیدار بینی

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود

که عمری در پرستش کارش این بود

بگفت ای قبله جانم جمالت

سر من در عبادت پایمالت

تو را عمریست کز جان می پرستم

برون شد گوهر دانش ز دستم

به چشم خود ببین رسواییم را

به چشمم باز ده بیناییم را

ز یوسف چند باشم مانده مهجور

بده چشمی که رویش بینم از دور

مرا در هیچ وقتی و مقامی

به جز دیدار یوسف نیست کامی

بده کام مرا گر می توانی

چو دادی کام من دیگر تو دانی

در این جان سختیم مپسند چندین

بدین بدبختیم مپسند چندین

چه عمر است این که نابودن ازین به

ره نابود پیمودن ازین به

همی گفت این و بر سر خاک می کرد

ز گریه خاک را نمناک می کرد

چو شاه خور به تخت خاور آمد

صهیل ابلق یوسف برآمد

برون آمد زلیخا چون گدایی

گرفت از راه یوسف تنگنایی

به رسم دادخواهان داد برداشت

ز دل ناله ز جان فریاد برداشت

ز بس بر آسمان می شد ز هر سوی

نفیری چاوشان «طرقوا» گوی

ز بس بر گوشها می زد ز هر جای

صهیل مرکبان راه پیمای

کس از غوغا به حال او نیفتاد

به حالی شد که او را کس مبیناد

ز نومیدی دلی صد پاره گشته

ز کوی خرمی آواره گشته

ز درد دل فغان می کرد و می رفت

ز آه آتشفشان می کرد و می رفت

به محنتخانه خود چون پی آورد

دو صد شعله به یک مشت نی آورد

به پیش آورد آن سنگین صنم را

زبان بگشاد تسکین الم را

که ای سنگ سبوی عز و جاهم

به هر راهی که باشم سنگ راهم

شد از تو راه بختم تنگ بر دل

سزد گر از تو کوبم سنگ بر دل

به پیش روی تو چون سجده بردم

به سر راه وبال خود سپردم

به گریه از تو هر کامی که جستم

ز کام هر دو عالم دست شستم

تو سنگی خواهم از ننگ تو رستن

به سنگی گوهر قدرت شکستن

بگفت این پس به زخم سنگ خاره

خلیل آسا شکستن پاره پاره

چو بشکستش به چالاکی و چستی

به کارش زان شکست آمد درستی

ز شغل بت شکستن چون بپرداخت

به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع کرد و رو بر خاک مالید

به درگاه خدای پاک نالید

که ای عشق تو را از زیر دستان

بتان و بتگران و بت پرستان

اگر نه عکس تو بر بت فتادی

به پیش بت کسی کی سر نهادی

دل بتگر به مهر خود خراشی

وز آتش افکنی بر بت تراشی

کسی در پیش بت افتاده پست است

که گوید بت پرست ایزد پرست است

اگر رو در بت آوردم خدایا

بر آن بر خود جفا کردم خدایا

به لطف خود جفای من بیامرز

خطا کردم خطای من بیامرز

ز بس راه خطا پیمایی از من

ستاندی گوهر بینایی از من

چو آن گرد خطا از من فشاندی

به من ده باز آنچ از من ستاندی

بود دل فارغ از داغ تأسف

بچینم لاله ای از باغ یوسف

چو برگشت از ره آن بر مصریان شاه

گرفت افغان کنان بازش سر راه

که پاکا آن که شه را ساخت بنده

ز ذل و عجز کردش سرفکنده

به فرق بنده مسکین محتاج

نهاد از عز و جاه خسروی تاج

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف

برفت از هیبت آن هوش یوسف

به حاجب گفت این تسبیح خوان را

که برد از جان من تاب و توان را

به خلوتخانه خاص من آور

به جولانگاه اخلاص من آور

که تا یک شمه از حالش بپرسم

وز این ادبار و اقبالش بپرسم

کزان تسبیح چون شور و شغب کرد

عجب ماندم که تأثیری عجب کرد

گرش دردی نه دامنگیر باشد

کلامش را کی این تأثیر باشد

دو صد جان خاک دریابنده شاهی

که دریابد به آهی یا نگاهی

فروغ صدق صادق دادخواهان

مزور قصه گم کرده راهان

شود مر صبح صادق را تباشیر

مزوررا دهد پاداش تزویر

نه چون شاهان دور این زمانه

که می جویند بهر زر بهانه

ز هر ظالم که یک دینار رنگ است

وگر زو دست صد کس زیر سنگ است

ز دینار زرش صد سرخروییست

تظلم کردن از وی هرزه گوییست

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۷ – آمدن زلیخابه خلوتخانه یوسف علیه السلام و به دعای وی بینایی و جمال و جوانی را یافتن

ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق

که گردد یار نیک اندیش عاشق

به خلوتگاه رازش بار یابد

ز بارش سینه بی آزار یابد

به پیش او نشیند راز گوید

حکایت های دیرین باز گوید

ز غوغای سپه چون رست یوسف

به خلوتگاه خود بنشست یوسف

درآمد حاجب از در کای یگانه

به خوی نیک در عالم فسانه

ستاده بر در اینک آن زن پیر

که در ره مرکبت را شد عنانگیر

مرا گفتی که با وی باش همراه

به همراهی رسانش تا به درگاه

بگفتا حاجت او را روا کن

اگر دردیش هست آن را دوا کن

بگفت او نیست زانسان کوته اندیش

که با من بازگوید حاجت خویش

بگفتا رخصتش ده تا درآید

حجاب از حال خود هم خود گشاید

چو رخصت یافت همچون ذره رقاص

درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت

دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد

ز وی نام و نشان وی طلب کرد

بگفت آنم که چون روی تو دیدم

تو را از جمله عالم برگزیدم

فشاندم گنج گوهر در بهایت

دل و جان وقف کردم بر هوایت

جوانی در غمت بر باد دادم

بدین پیری که می بینی فتادم

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش

مرا یکبارگی کردی فراموش

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست

ترحم کرد و بر وی زار بگریست

بگفتا ای زلیخا این چه حال است

چرا حالت بدینسان در وبال است

چو یوسف گفت با وی ای زلیخا

فتاد از پا زلیخا بی زلیخا

شراب بیخودی زد از دلش جوش

برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بی خودی آمد به خود باز

حکایت کرد با وی یوسف آغاز

بگفتا کو جوانی و جمالت

بگفت از دست شد دور از وصالت

بگفتا خم چرا شد سرو نازت

بگفت از بار هجر جانگدازت

بگفتا چشم تو بی نور چون است

بگفت از بس که بی تو غرق خون است

بگفتا کو زر و سیمی که بودت

به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت

بگفت از حسن تو هر کس سخن راند

ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش کردم

به گوهر پاشیش پاداش کردم

نهادم تاج حشمت بر سر او

گرفتم افسر از خاک در او

نماند از سیم و زر چیزی به دستم

کنون دل گنج عشق اینم که هستم

بگفتا حاجت تو چیست امروز

ضمان حاجت تو کیست امروز

بگفت از حاجتم آزرده جانی

نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

اگر ضامن شوی آن را به سوگند

به شرح آن گشایم از زبان بند

وگر نی لب ز شرح آن ببندم

غم و درد دگر بر خود پسندم

قسم گفتا به آن کان فتوت

به آن معمار ارکان نبوت

کز آتش لاله و ریحان دمیدش

لباس خلت از یزدان رسیدش

که هر حاجت که امروز از تو دانم

روا سازم به زودی گر توانم

بگفت اول جمال است و جوانی

بدان گونه که تو دیدی و دانی

دگر چشمی که دیدار تو بینم

گلی از باغ رخسار تو چینم

بجنبانید لب یوسف دعا را

روان کرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده اش را زندگی داد

رخش را طلعت فرخندگی داد

به جوی رفته باز آورد آبش

وز آن شد تازه گلزار شبابش

ز کافورش برآمد مشک تاتار

ز صبحش آشکارا شد شب تار

سپیدی شد ز مشکین طره اش دور

درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل اندامش برون رفت

شکنج از نقره خامش برون رفت

جوانی پیریش را گشت حاله

پس از چل سالگی شد هژده ساله

جمالش را سر و کاری دگر شد

ز عهد بیشتر هم پیشتر شد

دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی

مراد دیگرت گر هست برگوی

مرادی نیست گفتا غیر ازینم

که در خلوتگه وصلت نشینم

به روز اندر تماشای تو باشم

به شب رو بر کف پای تو باشم

فتم در سایه سرو بلندت

شکر چینم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را

به کام خویش بینم کار خود را

به کشت خود که پژمرده ست و درهم

دهم از چشمه سار صحبتت نم

چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش

زمانی سر به پیش افکند خاموش

نظر بر غیب بودش انتظاری

جواب او نه نی گفت و نه آری

میان خواست حیران بود و ناخواست

که آواز پر جبریل برخاست

پیام آورد کای شاه شرفناک

سلامت می رساند ایزد پاک

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم

به تو عرض نیازش را شنیدیم

ز موج انگیزی آن عجز و کوشش

درآمد بحر بخشایش به جوشش

دلش از تیغ نومیدی نخستیم

به تو بالای عرشش عقد بستیم

تو هم عقدیش کن جاوید پیوند

که بگشاید به آن از کار او بند

ز عین عاطفت یابی نظرها

شود زاینده زان عقدت گهرها

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۸ – نکاح بستن یوسف علیه السلام زلیخا را به فرمان خدای تعالی و زفاف کردن با وی

چو فرمان یافت یوسف از خداوند

که بندد با زلیخا عقد پیوند

اساس انداخت جشنی خسروانه

نهاد اسباب جشن اندر میانه

شه مصر و سران ملک را خواند

به تخت عز و صدر جاه بنشاند

به قانون خلیل و دین یعقوب

بر آیین جمیل و صورت خوب

زلیخا را به عقد خود درآورد

به عقد خویش یکتا گوهر آورد

نثار افشان بر او مه تا به ماهی

مبارکباد گو شاه و سپاهی

به رسم معذرت یوسف به پا خاست

به مجلس حاضران را عذرها خواست

زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد

به خلوتخانه خاصش فرستاد

پرستاران همه پیشش دویدند

سر و افسر همه پیشش کشیدند

خروشان از جمال دلفریبش

به زرکش جامه ها دادند زیبش

چو های و هوی مردم یافت آرام

به منزلگاه خود زد هر کسی گام

عروس مه نقاب عنبرین بست

زرافشان پرده بر روی زمین بست

به فیروزی بر این فیروزه طارم

چراغ افروز شد گیتی ز انجم

فلک عقد ثریا از بر آویخت

شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت

جهان را شعر شب شد پرده راز

در آن پرده جهانی راز پرداز

به خلوت محرمان با هم نشستند

به روی غیر مشکین پرده بستند

زلیخا منتظر در پرده خاص

دل او از طپش در پرده رقاص

که این تشنه که بر لب دیده آب است

به بیداریست یارب یا به خواب است

شود زین تشنگی سیراب یا نی

نشیند از دلش این تاب یا نی

گهی پر آب چشمش ز اشک شادی

گهی پر خون ز بیم نامرادی

گهی گفتی که من باور ندارم

که گردد خوش بدینسان روزگارم

گهی گفتی که لطف دوست عام است

ز لطف دوست نومیدی حرام است

ازین اندیشه خاطر در کشاکش

گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش

ز ناگه دید کز در پرده برخاست

مهی بی پرده منزل را بیاراست

زلیخا را نظر چون بر وی افتاد

تماشای ویش پی در پی افتاد

برون برد از خودش اشراق آن نور

ز نور خور ظلام سایه شد دور

چو یوسف آن محبت کیشیش دید

ز دیدار خود آن بی خویشیش دید

ز رحمت جای بر تخت زرش کرد

کنار خویش بالین سرش کرد

به بوی خود به هوش آورد بازش

به بیداری کشید از خواب نازش

به آن رویی کزو می بست دیده

وزو می بود عمری دل رمیده

چو چشم انداخت رویی دید زیبا

به سان نقش چین بر روی دیبا

چو روی حور عین مطبوع و مقبول

ز حسن آراییش مشاطه معزول

نظر چون یافت بر دیدن قرارش

عنان کش شد سوی بوس و کنارش

به لب بوسید شیرین شکرش را

به دندان کند عناب ترش را

چو بود از بهر آن فرخنده مهمان

دو لب بر خوان وصل او نمکدان

ازان رو کرد اول بوسه را ساز

که بر خوان از نمک به باشد آغاز

نمک چون شور شوقش بیشتر کرد

دو ساعد در میان او کمر کرد

به زیر آن کمر نابرده رنجی

نشانی یافت از نایاب گنجی

میان بسته طلب را چابک و چست

ازان گنج گهر درج گهر جست

نهادش پیش آن سرو گل اندام

مقفل حقه ای از نقره خام

نه خازن برده سوی حقه دستی

نه خاین داده قفلش را شکستی

کلید حقه از یاقوت تر ساخت

گشادش قفل و در وی گوهر انداخت

کمیتش گام زد در عرصه تنگ

ز بس آمد شدن شد پای او لنگ

چو نفس سرکش اول توسنی کرد

در آخر ترک مایی و منی کرد

شبانگه تشنه ای برخاست از خواب

به سیمین برکه سر در زد پی آب

شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت

برون آمد به جای خویشتن خفت

دو غنچه از دو گلبن بر دمیده

ز باد صبحدم با هم رسیده

یکی نشگفته و دیگر شگفته

نهفته ناشگفته در شگفته

چو یوسف گوهر ناسفته را دید

ز باغش غنچه نشگفته را چید

بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند

گل از باد سحر نشگفته چون ماند

بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست

ولی او غنچه باغم نچیده ست

به راه جاه اگر چه تیزتگ بود

به وقت کامرانی سست رگ بود

به طفلی در که خوابت دیده بودم

ز تو نام و نشان پرسیده بودم

بساط مرحمت گسترده بودی

به من این نقد را بسپرده بودی

ز هر کس داشتم این نقد را پاس

نزد بر گوهرم کس نوک الماس

بحمدالله که این نقد امانت

که کوته ماند ازان دست خیانت

دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم

به تو بی آفتی تسلیم کردم

چو یوسف این سخن را زان پریچهر

شنید افزود از آنش مهر بر مهر

بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش

نه این به زانچه می جستی ازین پیش

بگفت آری ولی معذور می دار

که من بودم ز درد عاشقی زار

به دل شوقی که پایانی نبودش

به جان دردی که درمانی نبودش

تو را شکلی بدین خوبی که هستی

کزو هر دم فزاید شور و مستی

شکیبایی نبود از تو حد من

بکش دامان عفوی بر بد من

ز حرفی کز کمال عشق خیزد

کجا معشوق با عاشق ستیزد

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...

بخش ۶۹ – غلبه کردن محبت زلیخا بر یوسف علیه السلام و بنا کردن عبادتخانه از برای وی

به صدق آن کس که زد در عاشقی گام

به معشوقی برآید آخرش نام

که آمد در طریق عشق صادق

که نامد بر سرش معشوق عاشق

زلیخا را چه صدقی بود در عشق

که یکسر عمر خود فرسود در عشق

به طفلی در که لعبت باز بودی

به نورس لعبتان دمساز بودی

پی بازی چو کردی چاره سازی

نبودی بازیش جز عشقبازی

دو لعبت را که پیش هم نشاندی

یکی عاشق یکی معشوق خواندی

چو دست چپ ز دست راست دانست

ره و رسم نشست و خاست دانست

در آن خوابی که دید از بخت بیدار

به دام عشق یوسف شد گرفتار

هوای ملک خود از دل به در کرد

به ملک مصر آهنگ سفر کرد

ز شهر خود به شهر یوسف آمد

نه بهر خود ز بهر یوسف آمد

جوانی در خیال او به سر برد

به امید وصال او به سر برد

به پیری در تمنای وی افتاد

به کوری بی تماشای وی افتاد

پس از پیری که بینا و جوان شد

به مهر روی آن جان و جهان شد

وز آن پس در هوایش زیست تا زیست

به دل قید وفایش زیست تا زیست

چو صدقش بود بیرون از نهایت

در آخر کرد در یوسف سرایت

دل یوسف به مهرش شد چنان گرم

که می آمد ازان دلگرمیش شرم

چنان زد راه دل آن دلفریبش

که یک ساعت نماند از وی شکیبش

به گرد خاطرش گشتی رضاجوی

لبش بر لب نهادی روی بر روی

ز بس کشت طرب را آب دادی

به آبش دمبدم حاجت فتادی

ولی وز بر زلیخا پرده بشکافت

ز خورشید حقیقت پرتوی تافت

چنان خورشید بر وی اشتلم کرد

که یوسف را در او چون ذره گم کرد

بلی در بوته عشق مجازی

گذشتش عمر در مانع گدازی

چو خورشید حقیقت گشت طالع

نبودش پیش دیده هیچ مانع

کشش های حقیقت در وی آویخت

ز هر چه آن ناگزیرش بود بگریخت

شبی از چنگ یوسف شد گریزان

خلاصی جست ازو افتان و خیزان

چو زد دست از قفا در دامن او

ز دستش چاک شد پیراهن او

زلیخا گفت اگر من بر تن تو

دریدم پیش ازین پیراهن تو

تو هم پیراهنم اکنون دریدی

به پاداش گناه من رسیدی

درین کار از تفاوت بی هراسیم

به پیراهن دری رأسا برأسیم

چو یوسف روی او در بندگی دید

وز آن نیت دلش را زندگی دید

به نام او ز زر کاشانه ای ساخت

نه کاشانه عبادتخانه ای ساخت

چو کاخ آسمان فیروزه خشتی

زمین از لطف و صنع او بهشتی

پر از نقش و نگار از فرش تا سقف

مهندس را بر او فکر و نظر وقف

ز روزنهاش نوربخت تابان

ز درها قاصد دولت شتابان

ز عالی غرفه هایش چشم بد دور

مقوس طاق ها چون ابروی حور

ز عکس شمسه اش خور برده مایه

محال از وی درون خانه سایه

دمیده ز آب کلک نیکبختان

ز نخلستان دیوارش درختان

به هر شاخی ازان مرغان نشسته

ولیکن از نوا منقار بسته

میان خانه زد فرخنده تختی

ز زر لختی ز لعل ناب لختی

دو صد نقش بدیع انگیخت از وی

هزار آویزه در آویخت از وی

زلیخا را گرفت از مهر دل دست

نشاندش بر فراز تخت و بنشست

بدو گفت ای به انواع کرامت

مرا شرمنده کردی تا قیامت

در آن وقتی که می خواندی غلامم

کرامت خانه ای کردی به نامم

ز لعل و زر پی سرخی و زردی

هر آن زینت که امکان داشت کردی

کنون من هم پی شکر عطایت

عبادتخانه ای کردم برایت

در او بنشین پی شکر خدایی

کزو داری به هر مویی عطایی

توانگر ساختت بعد از فقیری

جوانی داد بعد از ضعف و پیری

به چشم نور رفته نور دادت

وز آن بر رو در رحمت گشادت

پس از عمری که زهر غم چشاندت

به تریاک وصال من رساندت

زلیخا هم به توفیق الهی

نشسته بر سریر پادشاهی

در آن خلوتسرا می بود خرسند

به وصل یوسف و فضل خداوند

...

یوسف و زلیخا جامی نظر دهید...