رباعی شمارهٔ ۱۶
بگذار که تا می خورم و مست شوم
چون مست شوم به عشق پا بست شوم
پابست شوم به کلی از دست شوم
ار مست شوم نیست شوم، هست شوم
بگذار که تا می خورم و مست شوم
چون مست شوم به عشق پا بست شوم
پابست شوم به کلی از دست شوم
ار مست شوم نیست شوم، هست شوم
از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانهای توشه مرا
تو مردمک چشم من مهجوری
زان با همه نزدیکیت از من دوری
نی نی غلطم تو جان شیرین منی
زان با منی وز چشم من مستوری
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب
دانست که عاشقم ولی میپرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب
تا قبلهٔ ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهٔ احرار کج است
ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم
آن قبله مراست گر چه بسیار کج است
فرموده خدا بزرگی آیین من است
تمکین شهان ز فر تمکین من است
فرماندهٔ اختران به صد جاه و جلال
فرمان بر شاه ناصرالدین من است
این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهٔ تست
آمد مه شوال و مه روزه گذشت
وایام صیام و رنج سی روزه گذشت
صد شکر خدا که روزی روزهٔ ما
گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت
تا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دلبر چگونه دل بر دارد
زلفین سیه که در بناگوش تواند
سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند
سایند سر از ادب به پایت شب و روز
آری دو سیاه حلقه در گوش تواند