۱۶
نه اشکم داشت تاثیری نه آهم
ز هر سو ناامیدی بسته راهم
فکنده بر سر آفاق سایه
چو چتر سنجری بخت سیاهم
نه اشکم داشت تاثیری نه آهم
ز هر سو ناامیدی بسته راهم
فکنده بر سر آفاق سایه
چو چتر سنجری بخت سیاهم
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز آلایش آب و خاک، پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
تادست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
روح محضیم و جان پاکیم
در قتل من بغیر نهان یار بودهای
من غافل از فریب و تو در کار بودهای
امسال بوی سنبلم آشفته میکند
در هر گل زمین که در او خار بودهای
چه افسون با من دیوانه کردی
که از هر آشنـــا بیگانه کردی
ز بوی مشک نتوان کوچهها گشت
مگر زلف معنــــبر شـــانه کردی
ز هر در میروی مطلب مهیاست
عجب بابیست این باب محبت
ز غرقاب جهان آسوده گردی
اگر افتی به گرداب محبّت
هرگز نگرفتیم بخوبان سر راهی
وز جذب نظر وانکشیدیم نگاهی
ای دل چو سرا پای وجودت همه شد یار
من هیچ ندانم دگر از یار چه خواهی
محبت کرد آخر با منش رام
الهی من بقربان محبت
مگو دیگر محبت را اثر نیست
رضی جان تو و جان محبت
شدم صیدی که نتوان زد تغافل
به صیادی که داند زخم کاری است
بلا گردان آن صیاد گردم
که بیدانه درین دامم فکنده است
داند آنکس که ز دیدار تو بر خوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد
کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانهام
دردی میخانهام خورشید رخشان کرده است