رباعی شمارهٔ ۱۲۵
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به
تو خود شکری پسته و بادام مده
گر نار ز پستان تو که باشد و مه
هرگز نبود به از زنخدان تو به
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به
تو خود شکری پسته و بادام مده
گر نار ز پستان تو که باشد و مه
هرگز نبود به از زنخدان تو به
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی
اینست که دور از لب ودندان منی
ما را به سرای پادشاهان ره نیست
تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه
آه از تو که در وصف نمیآیی آه
هرکس به رهی میرود اندر طلبت
گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
بیفایده خود را ز غمان پیر کنی
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست
چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟
ای کاش نکردمی نگاه از دیده
بر دل نزدی عشق تو راه از دیده
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده
آه از دل و صد هزار آه از دیده
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟
آن را که تو تازیانه بر سر شکنی
به زانکه ببینی و عنان برشکنی
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده
روزی بینی در آرزوی رخ تو
چون اشک چکیده در کنارم دیده
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده
ای ساقی ازان دور وفا جامی ده
ور رشک برد حسود، گو جامی ده
گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو بجز مسکینی
صد جور بکن که همچنان مطبوعی
صد تلخ بگو که همچنان شیرینی