ملحقات و مفردات سعدی

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۶

حالم از شرح غمت افسانه ایست

چشمم از عکس رخت بتخانه ایست

هر کجا بدگوهری در عالمست

در کنار آنچنان دردانه ایست

بر امید زلف چون زنجیر تو

ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست

گفتم او را این چه زلف ( … )

گفت هان فی‌الجمله در ( … )

از لبش یک نکته‌ای ( … )

وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست

با فروغ آفتاب حسن او

شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست

نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من

آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست

از بت آزر حکایتها کنند

بت خود اینست از ( … )

دل نه جای تست آخر چون کنم

در جهانم خود همین ویرانه‌ایست

این نه دل خوانند کین ( … )

این نه عشق است از ( … )

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۲۲

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو

به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان

به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو

اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش

بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو

سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا

که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو

نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا

که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو

تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری

به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۷

خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت

ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟

بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را

همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت

یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی

گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت

ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی

هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت

آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را

گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت

شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما

داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت

جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی

خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت

آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم

نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت

در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت

ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت

هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی

قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۲۳

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۸

می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد

می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد

سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب

شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد

هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت

از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد

گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت

ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد

گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما

زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد

گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای

سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۲۴

چنان خوب رویی بدان دلربایی

دریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان به

که در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی

ز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

کسی دید خود عید بی‌روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ تو

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۹

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۲۵

هر شبی با دلی و صد زاری

منم و آب چشم و بیداری

بنماندست آب در جگرم

بس که چشمم کند گهرباری

دل تو از کجا و غم ز کجا؟

تو چه دانی که چیست غمخواری؟

آگه از حال من شوی آنگاه

که چو من یک شبی به روز آری

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...

تکه ۱۰

بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد

وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد

دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم

شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد

مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت

نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد

دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید

مشتری از سر شادی به کمان باز آمد

آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید

تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد

سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید

کان نگار شده چون آب روان باز آمد

...

ملحقات و مفردات سعدی نظر دهید...