شمارهٔ ۲۲۷
چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم
چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم
بلی حقیقیت دعوی دوستی آنست
که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم
چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم
چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم
بلی حقیقیت دعوی دوستی آنست
که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم
مکافات بدی کردن حلالست
چو بیجرم از کسی آزرده باشی
بدی با او روا باشد ولیکن
نکویی کن که با خود کرده باشی
هر دم زبان مرده همی گوید این سخن
لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی
دل در جهان مبند که دوران روزگار
هر روز بر سری نهد این تاج خسروی
دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم به مطرب و ساقی
پایمال معاشرت کردم
هر چه سالوس بود و زراقی
گفتم ای دل قرار گیر اکنون
که همین بود حد مشتاقی
دیگر از بامداد میبینم
طلب نفس همچنان باقی
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دو برگی
بس دست دعا بر آسمان بود
تا پای برآمدت به سنگی
ای گرگ نگفتمت که روزی
ناگه به سر افتدت پلنگی
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدایی چکار بر در والی؟
راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد
هر دو جهان پیش چشم همت عالی
نظر کردم به چشم رای و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بر دوز
ولیکن هر مقامی را مقالی
زمانی درس علم و بحث تنزیل
که باشد نفس انسان را کمالی
زمانی شعر و شطرنج و حکایت
که خاطر را بود دفع ملالی
خدایست آنکه ذات بینظیرش
نگردد هرگز از حالی به حالی
بیهنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر جان میزند چون کژدمی
هر که نامردم بود عذرش بنه
گر به چشمش درنیاید مردمی
راست میخواهی به چشم خارپشت
خار پشتی خوشترست از قاقمی
نبایدت که پریشان شود قواعد ملک
نگاه دار دل مردم از پریشانی
چنانکه طایفهای در پناه جاه تواند
تو در پناه دعا و نماز ایشانی