الباب الاوّل (سنایی)

فی‌العبودیّة

چند پرسی که بندگی چه بُوَد

بندگی جز فکندگی چه بُوَد

بند او دار تا بوی بنده

ورنه هستی تو از درِ خنده

نیستانی که بر درش هستند

نه کمر بر درش کنون بستند

بلکه از مادرِ سنین و شهور

خود کمر بسته زاده‌اند چو مور

جمله اعضات را به بند درآر

مال و اسباب جملگی بسپار

بند او دار بر همه اعضا

تا نگردی ز بند خیره جدا

بندگی نیست جز ره تسلیم

ور ندانی بخوان تو قلب سلیم

مده از دستش از برای نهاد

همه را هیچ‌کس به هیچ نداد

هرکرا نیست چشم عبرت کور

نبود همچو مرغ و وحش و ستور

سوی آن کز رضا حکیم بُوَد

جنبش اختران عقیم بُوَد

بندگی در سرای مُبدع کل

عجز و ضعف است و استهانت و ذل

دور دور است در بلا خوردن

بنده بودن ز بنده پروردن

چون شود حکمت قدم ساقی

تو کنی اختیار در باقی

هست در دین هزار و یک درگاه

کمترش آنکه بی‌تو دارد راه

گر چو زنبور خانه خواهی تن

پیش تیرِ قضا سپر بفکن

هرکرا خسته کرد تیرِ قضا

نپذیرد ورا جریحه دوا

زخم تیر قضا سپر شکنست

هیچکس خود ز خم او نبرست

نرهی ای فضولی رعنا

جز به بی‌دست و پایی از دریا

آنکه دلهای آشنا دارند

دل ز چون و چرا جدا دارند

پیش آسیب تیر احکامش

همچو صیداند مانده در دامش

که نبشتست بر تو سود و زیان

امر قل لن یصیبنا برخوان

کز پی جانت حکم یزدانی

شب نبشت آنچه روز می‌خوانی

از پی جیم جهل و عقل سقیم

دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم

مخبر باطنست ظاهر حکم

حاکی اوّلست آخر حکم

خویشتن را به آب ده که ز ما

نشود علم آشنا دریا

چون ز بالا بلا نهد به تو روی

رو تو الله گوی و آه مگوی

حکم حق چون سوی تو کرد نگاه

هان و هان زود بسته کن ره آه

تا نداردت آه سرگردان

آه را هم ز راه واگردان

با قضا سود کی کند حذرت

خون مگردان به بیهده جگرت

دست و لب زیر حکم مبدع کل

پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل

سوزیان باش کدخدایش را

استخوان باش مر همایش را

هرچه جز حق بود تو آن مپذیر

دل ز اغیار جملگی برگیر

روی چون شمع پیش او خوش دار

کمر از آب و تاج از آتش دار

تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند

جان همی ده چنو و خوش می‌خند

جان به رغبت سپار کز انکار

نیست جان را در آن سرای شمار

کانکه دَم با سرِ بریده کشد

بارِ حکمش به نورِ دیده کشد

سرنپیچیده ز حکم و امر خدای

بنشیند خموش بر یک جای

آتشی را همی کند تسلیم

داغ نمرود و باغ ابراهیم

تا نگشتی به سوی خویش گدای

نبود سوی تو خدای خدای

هدف تیر حکم او جان کن

صدف درّ عشقش ایمان کن

شرع مقلوب را مکان گویی

عرش مقلوب را کجا جویی

زانکه داند خدای رمز سَخُن

غمز او غمزه‌ها تقاضا کن

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار

از پی راه حق کم از کودک

نتوان بودن ای کم از یک یک

گر در آموختن کند تقصیر

هرچه خواهد سبک زوی بپذیر

به تلطّف بدار و بنوازش

خیره در انتظار مگدازش

در کنارش نه آن زمان کاکا

تا شود راضی و مکنش جفا

در نمازش نه آن زمان کانجا

تا شود سرخ چهره‌اش چو لکا

ور نخواند بخواه زود دوال

گوشهایش بگیر و سخت بمال

به معلم نمای تهدیدش

تا بود گوشمال تمهیدش

بند و حبسش کند به خانهٔ موش

میر موشان کند فشرده گلوش

در ره آخرت ز بهر شنود

کمتر از کودکی نشاید بود

خلد کاکای تست هان بشتاب

به دو رکعت بهشت را دریاب

ورنه شد موشخانه دوزخِ تو

در ره آن سرای برزخِ تو

رو به کتّاب انبیا یک چند

بر خود این جهل و این ستم مپسند

لوحی از شرح انبیا برخوان

چون ندانی برو بخوان و بدان

تا مگر یار انبیا گردی

زین جهالت مگر جدا گردی

در جهان خراب پر ز ضرر

از جهالت مدان تو هیچ بتر

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

التمثیل فی قصّة ابراهیم الخلیل علیه‌السّلام

آن شنیدی که تا خلیل چه گفت

وقت آتش به جبرئیل نهفت

کرد بیرون سر از دریچهٔ جان

کای برادر تو دور شو ز میان

گفت با جبرئیل اندر سرّ

ربّ یسّر کنان در امر عسر

گشته از منجنیق حکم رها

گرد گردان چو گوی گردِ هوا

گفت پس من دلیل راهِ توام

جبرئیلم که نیکخواه توام

در چنان حال با نهیب خلیل

از سرِ اعتماد و حفظ وکیل

گفت هرچند پایم ای دلبند

هست بر گردن ضعیف ببند

دور کن یک زمان ز خویشتنم

تا بر او بی تو یک نفس بزنم

عصمتِ او دلیل من نه بس است

علم او جبرئیل من نه بس است

بی تو بر درگهش تو حاضر شو

چشم بر دوز و پس تو ناظر شو

یکسو اندر حظّ خود ز میان

تا بیابی تو لذّت ایمان

چون به عشق از چنارت آتش جست

آتش از آتشی بدارد دست

چون خلیل آنِ خویشتن بگذاشت

آتش از فعل خویش دست بداشت

گرچه نمرود آتشی افروخت

آتشش چون علف نیافت نسوخت

چون عنان را به دست حکم سپرد

آتش سی و هشت روزه بمرد

بر دمید از میان آتش و دود

چون صدای ندای حق بشنود

عبهرِ عهد و سوسنِ تحقیق

سنبل سنت و گل توفیق

آری آری چو دوست آن باشد

نار نمرود بوستان باشد

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

در مناجات گوید

ای روان همه تنومندان

آرزو بخش آرزومندان

تو کنی فعل من نکو در من

مهربان‌تر ز من تویی بر من

رحمتت را کرانه پیدا نیست

نعمتت را میانه پیدا نیست

آنچه بدهی به بنده دینی ده

با رضای خودش قرینی ده

دلم از یاد قدس دین خوش کن

نسبت باد و خاکم آتش کن

از تو بخشودنست و بخشیدن

وز من افتادنست و شخشیدن

من نیم هوشیار مستم گیر

من بلخشیده‌ام تو دستم گیر

از تو دانم یقین که مستورم

پرده‌پوشیت کرده مغرورم

راندهٔ سابقت ندانم چیست

خواندهٔ خاتمت ندانم کیست

عاجزم من ز خشم و خوشنودیت

نکند نیز لابه‌ام سودیت

دل گمراه گشت انابت جوی

مردم دیده شد جنابت شوی

دل گمراه را رهی بنمای

مردم دیده را دری بگشای

که ننازد ز کارسازی تو

که بترسد ز بی‌نیازی تو

ای به رحمت شبان این رمه تو

چه حدیثست ای تو ای همه تو

ای یکی خدمت ستانه‌ت را

گرگ و یوسف نگارخانه‌ت را

تو ببخشای بر گِل و دل ما

که بکاهد غم دل از گِل ما

تو نوازم که دیگران زُفتند

تو پذیرم که دیگران گفتند

چه کنم با جز از تو هم نفسی

مرده ایشان مرا تو یار بسی

چه کنم زحمت تویی و دویی

چون یقین شد که من منم تو تویی

چه کنم با تو تفّ و دود همه

چون تو هستی باد بود همه

باد نعمای تست بود جهان

ای زیان تو به که سود جهان

من ندانم که آن چه کس باشد

کز تو او را بخیره بس باشد

کس بود زنده بی‌عنایت تو

یا توان زیست بی‌رعایت تو

آنکه با تست سوزکی دارد

وآنکه بی‌تست روزکی دارد

آنچه گفتی مخور بخوردم من

وآنچه گفتی مکن بکردم من

با تو باشم درست شش دانگم

بی‌تو باشم ز آسیا بانگم

از غمِ مرگ در زحیرم من

جان من باش تا نمیرم من

چه فرستی حدیث و تیغ به من

من کیم از تو ای دریغ به من

با قبول تو ای ز علّت پاک

چبود خوب و زشت مشتی خاک

خاک را خود محل آن باشد

کز ثنای تواش زبان باشد

عزّ تو ذلّ خاک را برداشت

خاک را تا به عرش سربفراشت

گر ندادی کلام دستوری

که برد نامت از سرِ دوری

خلق را هیچ زهره آن بودی

که ترا بر مجاز بستودی

چه گشاید ز عقل و مستی ما

که مه ما و مه بود و هستی ما

به خودی‌مان کن از بدیها پاک

چه بود پیش پاک مُشتی خاک

بیش حکمت خود ار خرد باشم

من که باشم که نیک و بد باشم

بد ما نیک شد چو پذرفتی

بد شود نیک ما چو نگرفتی

بدو نیکم همه تویی یارب

وز تو خود بد نیاید اینت عجب

آن کسی بد کند که بدکارست

از تو نیکی همه سزاوارست

نیک خواهی به بندگان یکسر

بندگان را خود از تو نیست خبر

اندرین پردهٔ هوا و هوس

جهل ما عذرخواه علم تو بس

گر سگی کرده‌ایم اندر کار

نه تو شیری گرفته‌ای بگذار

بر درِ فضل و حضرت جودت

بهر انجاز لطف موعودت

آنچه نسبت به تست توفیرست

وآنچه از فعل ماست تقصیر است

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی‌الامتحان

آن زمان کاین حجاب برگیرند

کارها جملگی ز سر گیرند

بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست

تا بدانی که دشمنی یا دوست

تا در این بوته زرّ پخته شوی

راست چون سیم خام سخته شوی

خَبث خُبث تو بسوزد پاک

بگذرد خاک پایت از افلاک

فلک‌المستقیم جای تو شد

چون خدای تو رهنمای تو شد

کاین که نه چرخ و چار ارکانست

آزمایش‌ سرای یزدانست

نیک و بد را که آن به پرده درست

آزمون پرده‌ساز و جلوه‌گر است

چیست به زین که نزد دشمن و دوست

بوته و کوره و ترازو اوست

آزمایش جدا کند پس و پیش

کَه و دانه بدو سره کم و بیش

در خیال ار فزون و کاست بود

آزمایش گواه راست بود

آدمی را که بر سقر گذرست

جلوه‌گر کفر و دین و خیر و شرست

تا چو در بوتهٔ هلاک شود

زانچه آلوده گشت پاک شود

شد هلاک ار دلش نباشد پاک

ور بود باک از این سفرش چه باک

پاک رو زین سرای پر شر و شور

ورنه گردی به زیر پای ستور

آنکه او پاک رفت زین منزل

گشت زادِ رهش همه حاصل

وانکه او بدگرست و آلوده

گشت در رنج راه فرسوده

درشکن بام و بوم قلب سلیم

به کلام آی و درگذر ز کلیم

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی کرمه و فضله

ای خداوند قایم و قدّوس

ملک تو نامماس و نامحسوس

از تو چیریم و بر تو چیر نه‌ایم

به تو سیریم و از تو سیر نه‌ایم

سوی ما گرچه هیچکس کس نیست

کرم تو نُویدگر بس نیست

دین‌مان داده‌ای یقین‌مان ده

گرچه این هست بیش از این‌مان ده

گرچه بر نطع نفس شهماتیم

تشنهٔ وادی سماواتیم

کسی از بد همی نداند به

آنچه دانی که آن بهست آن ده

ای مراد امل نگاران تو

وی امید امیدواران تو

ای نهان‌دان آشکارا بین

تو رسانی امید ما به یقین

همه امید من به رحمت تست

جان و روزی همه ز نعمت تست

جگر تشنه‌مان ز کوثر دین

شربتی‌بخش پر ز نور یقین

نیست نز دانشی و نز هنری

جز تو سوی توام وکیل دری

هرچه بر من قضای تو بنوشت

همه نیکو بود نباشد زشت

هستم از هرکه هست جمله گریز

ناگزیرم تویی مرا بپذیر

بلبل عشق را ز گلبن جست

در ترنّم نوای این همه تست

باز ناز من از طریق نیاز

بر سر سدره می‌کند پرواز

ملکها راند هرکه سوی تو راند

باز درماند هرکه زین درماند

که رساند به من سخن جز تو

که رهاند مرا ز من جز تو

نخری بوی رنگ و دمدمه تو

زین همه وارهانم ای همه تو

عجز و بیچارگی و ضعف خری

نخری سستی و خری و تری

رنج بر درگه تو آسانیست

بی‌زبانی همه زبان‌دانی است

همه را کُش تو از برای همه

پس قبول تو خونبهای همه

از تو برتافتن عنان اَمَل

چیست جز آیت و نشان زلل

صورت قهر در دلش روید

هر که جز مهر حضرتت جوید

سیرت ما ز صورت اشرار

وا رهان ای مهیمن اسرار

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی الانابه

ای جهان آفرین جان آرای

وی خرد را به صدق راه‌نمای

در بهشت فلک همه خامان

در بهشت تو دوزخ آشامان

بر درت خوب و زشت را چکنم

چون تو هستی بهشت را چکنم

که نماید در آینهٔ تزویر

غرض نکتهٔ علیم و قدیر

خون دل چون جگر کند سوراخ

چه جهنم چه جمرهٔ طبّاخ

دوزخ از بیم او بهشت شود

خاک بی‌کالبد چو خشت شود

خنده گریند عاشقان از تو

گریه خندند عارفان از تو

در جحیم تو جنّت آرامان

بی تو راضی به حورعین عامان

گر به دوزخ فرستی از درِ خویش

میروم نی به پای بر سر خویش

وانکه امر ترا خلاف آرد

دل خود از غفلتش غلاف آرد

همه را گاه و کار و بار از تو

یار مار است و مار یار از تو

نه به لاتأمن از تو سیر شوم

نه به لاتقنطوا دلیر شوم

گر کنی زهر با روانم جفت

از شکر تلخ‌تر نیارم گفت

ایمن از مکر تو کسی باشد

که فرومایهٔ خسی باشد

امن و مکر تو هر دو یکسانست

عاقل از مکر تو هراسانست

ایمن از مکرِ تو نشاید بود

طاعت و معصیت ندارد سود

ایمن آنکس بُوَد که وی آگاه

نبود از مکر تو به فعل گناه

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی‌الاخلاص والمخلصون علی خطر عظیم

چون ز درگاهِ تست گو می‌مال

خواب را زیر پای خیل خیال

همچو شمع آنکه را نماند منی

در تو خندد چو گردنش بزنی

با تو با جاه و عقل و زر چکنم

دین و دنیا تویی دگر چکنم

تو مرا دل ده و دلیری بین

رو به خویش خوان و شیرین بین

گر ز تیر تو پُر کنم ترکش

کمر کوه قاف گیرم کش

یار آنی که بی‌خرد نبوَد

وان آنی که آنِ خود نبوَد

من چو درمانده‌ام درم بگشای

ره چو گم کرده‌ام رهم بنمای

هیچ خودبین خدای بین نبود

مرد خود دیده مرد دین نبود

گر تو مرد شریعت و دینی

یک زمان دور شو ز خود بینی

ای خداوند کردگار غفور

بنده را از درت مگردان دور

بستهٔ خویش کن ببُر خوابم

تشنهٔ خویش کن مده آبم

دل از این و از آن چه باید جست

درد خود رهنمای مقصد تست

عمر ضایع همی کنی در کار

همچو خر پیش سبزه بی‌افسار

گرد هر شهر هرزه می‌گردی

خر در آن ره طلب که گم کردی

خر اگر در عراق دزدیدند

پس ترا چون به یزد و ری دیدند

پُل بود پیش تا نگردی کل

چون شدی کل ترا چه بحر و چه پُل

اندرین ره ز داد و دانش خویش

بار ساز و ز هیچ پل مندیش

قصد کشتی مکن که پر خطرست

مرد کشتی ز بحر بی‌خبرست

گرچه نو خیز و نو گرفت بود

بط کشتی طلب شگفت بود

بچهٔ بط اگر چه دینه بود

آب دریاش تا به سینه بود

تو چو بط باش و دنیی آب روان

ایمن از قعر بحر بی‌پایان

بچهٔ بط مین بحر عمان

خربطی باز گشته کشتی‌بان

یارب این خربطان عالم را

کم کن از بهر عزّ آدم را

قدم ار در ره قِدم داری

قُلزمی را ز دست نگذاری

قدمی را که با قِدم بقل‌ست

سطح بیرونی محیط پل‌ست

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

فی قضائه و قدره و امره و صنعه

داده از حکم تو تمنّی را

امر دین را و عقل دنیی را

آنچه زاید ز عالم از امرست

وآنچه گوید نبی هم از امرست

کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو

یرجع الامر کلّه زی او

هرچه در زیر امر جبّارند

همه بر وفق امر بر کارند

همه مقهور و قدرتش قاهر

صنع او بر ظهورشان ظاهر

همه موقوف قدرت و حلمش

همه محبوس سابق علمش

آنکه عامی و آنکه از علماست

آنکه محکوم و آنکه از حکماست

همه را بازگشت حضرت اوست

هرکرا مُنّتی است مِنت اوست

عقل را نقل کرده اسبابش

نفس را پی بریده انسابش

نسب نفس سوی عالم جان

همچو کورست و گوهر عمان

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...

حکایت

کور را گوهری نمود کسی

زین هوس پیشه مرد بوالهوسی

که ازین مُهره چند می‌خواهی

گفت یک گرده و دو تا ماهی

نشناسد کسی چه داری خشم

لعل و گوهر مگر به گوهر چشم

پس چو این گوهر نداد خدای

این گهر را ببر تو ژاژ مخای

گرنخواهی که بر تو خندد خر

نزد گوهرشناس بر گوهر

دست گوهرشناس به داند

چون کف پای بر صدف راند

نیک دانی که در فضای ازل

دستِ صُنع خدای عزّوجل

گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش

نتواند کزو کشد سرِ خویش

کرده امر خدای در هر فن

قوّتی را به فعلی آبستن

تا چو راه مشیمه بگشایند

زآنچه کشتند حاملان زایند

آنکه او را عدم برد فرمان

کی وجود آرد اندرو عصیان

کرده یک امر جمله را بیدار

همگان آمدند در پرگار

هرچه استاد برنبشت و براند

طفل در مکتب آن تواند خواند

عقل شد خامه، نفس شد دفتر

مایه صورت‌پذیر و جسم صوَر

عشق را گفت جز زمن مهراس

عقل را گفت خویشتن بشناس

عقل دایم رعیّت عشق است

جان سپاری حمیّت عشق است

عشق را گفت پادشایی کن

طبع را گفت کدخدایی کن

از عنا طعنه ساز ارکان را

پس به کف کن تو آب حیوان را

تا چو زو نطق مایه‌ای سازد

در ره روح قدس در بازد

روح قدسی به نفس باز شود

نفس چون عقل پاکباز شود

همچنین از بدایت ارکان

روش اوست تا نهایت جان

همه زی اوست بازگشت دهور

در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور

آنکه مختار زیر پردهٔ اوست

وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست

همه از امر اوست زیر و زبر

غافلند آدمی ز خیر و ز شر

هرچه بودست و هرچه خواهد بود

آن توانند کرد کو فرمود

داند آنکس که خرده‌دان باشد

هرچه او کرد خیرت آن باشد

نام نیکو و زشت از من و تست

کار ایزد نکو بود بدرست

هست عالِم خدای عزّوجل

که ترا چیست پایگاه و محل

نیک داند خدای سرّ دلت

زانکه اول خود او سرشت گلت

کی شود عقل تو بدو مُدرک

چه نماید ترا بجز بد و شک

هرچه ز ایزد بود همه نیکوست

هرچه از تست سر به سر آهوست

...

الباب الاوّل (سنایی) نظر دهید...