رباعی شمارهٔ ۴۱۹
از خلق ز راه تیز گوشی نرهی
وز خود ز سر سخنفروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود جز به خموشی نرهی
از خلق ز راه تیز گوشی نرهی
وز خود ز سر سخنفروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود جز به خموشی نرهی
تا شد صنما عشق تو همراه رهی
درهم زده شد عشق و تمناه رهی
چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم
جز جان نبود تعبیه در آه رهی
ای شور چو آب کامه و تلخ چو می
چون نای میان تهی و پر بند چو نی
بی چربش همچون جگر و سخت چو پی
بد عهد چو روزگار و مکروه چو قی
با خصم تو از پی تو ای دهر آرای
مهرافزایم گر چه بود کینافزای
ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای
خود را چو کمر در دل او سازم جای
چون بلبل داریم برای بازی
چون گل که ببوییم برون اندازی
شمعم که چو برفروزیم بگدازی
چنگم که ز بهر زدنم میسازی
یک روز نباشد که تو با کبر و منی
صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی
آن روز که کم باشد آن ممتحنی
از کوه پلنگ آری و در من فگنی
در عشق تو ای شکر لب روح افزای
نالان چو کمانچهام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای
چون چنگ ستادهام به خدمت بر پای
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی
چون سوزن خود به دست گیرد روزی
گفتم چو لبی بوسه دهای بیمعنی
خود چون زلفی پر گرهای بیمعنی
گفتی ز که یابیم بهای بیمعنی
با ما تو برین دلی زهای بیمعنی
خود را چو عطا دهی فراوان مستای
وز منع کسی نیز مرو نیک از جای
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای
بندنده خدایست و گشاینده خدای