شمارهٔ ۱۸
گر زانِ توام، هردو جهانم بستان
باکی نبُود، سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نِه و جانم بستان
گر زانِ توام، هردو جهانم بستان
باکی نبُود، سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نِه و جانم بستان
عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد
رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد
پای از در تو باز نگیرم که مرا
سودای توسر گشته درین کوی آورد
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تراهیچ فراموش نکرد
کردم همه عمر آنچه نمی بایدکرد
از کرده او حذر نمی شاید کرد
امروز چنینم و ندانم فردا
تا با من بیچاره چه فرماید کرد
جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد
در شهر بلطف وحسن نامی دارد
با لشکر حسن در میان خوبان
زآنست مظفر که حسامی دارد
هر بوسه کز آن تنگ دهان می خواهی
عمریست که از معدن جان می خواهی
در ظلمت خط او نگر زیر لبش
از آب حیوه اگر نشان می خواهی
در خانه دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص بتو کردم که وجود
نظمیست که از روی تو مطلع دارد
آنی که منورست آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر که در خلوت وصل
تو باد گری جفتی ومن طاق از تو
دل در طلب تو خستگیها دارد
کارش زغم تو بستگیها دارد
هر چند که پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیها دارد
ای نور تو آمده نقاب روح تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو بر و سایه تو فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو