نان و حلوا شیخ بهایی

بخش ۱۱ – حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه

عابدی، در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری، چو اصحاب الرقیم

روی دل، از غیر حق برتافته

گنج عزت را ز عزلت یافته

روزها، می‌بود مشغول صیام

قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام

نصف آن شامش بدی، نصفی سحور

وز قناعت، داشت در دل صد سرور

بر همین منوال، حالش می‌گذشت

نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت

از قضا، یک شب نیامد آن رغیف

شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف

کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء

دل پر از وسواس، در فکر عشاء

بس که بود از بهر قوتش اضطراب

نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب

صبح چون شد، زان مقام دلپذیر

بهر قوتی آمد آن عابد به زیر

بود یک قریه، به قرب آن جبل

اهل آن قریه، همه گبر و دغل

عابد آمد بر در گبری ستاد

گبر او را یک دو نان جو بداد

بستد آن نان را و شکر او بگفت

وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت

کرد آهنگ مقام خود دلیر

تا کند افطار زان خبز شعیر

در سرای گبر بد گرگین سگی

مانده از جوع، استخوانی و رگی

پیش او، گر خط پرگاری کشی

شکل نان بیند، بمیرد از خوشی

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

خبز پندار، رود هوشش ز سر

کلب، در دنبال عابد بو گرفت

آمدش دنبال و رخت او گرفت

زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند

پس روان شد، تا نیابد زو گزند

سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش

تا مگر، بار دگر آزاردش

عابد آن نان دگر، دادش روان

تا که از آزار او یابد امان

کلب خورد آن نان و از دنبال مرد

شد روان و روی خود واپس نکرد

همچو سایه، در پی او می‌دوید

عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید

گفت عابد چون بدید آن ماجرا:

من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا

صاحبت، غیر دو نان جو نداد

وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد

دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟

وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟

سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال

بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال

هست، از وقتی که بودم من صغیر

مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر

گوسفندش را شبانی می‌کنم

خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم

گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد

گاه، مشتی استخوانم می‌دهد

گاه، غافل گردد از اطعام من

وز تغافل، تلخ گردد کام من

بگذرد بسیار، بر من صبح و شام

لا اری خبزا ولا القی الطعام

هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان

نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان

گاه هم باشد، که پیر پر محن

نان نیابد بهر خود، چه جای من

چون که بر درگاه او پرورده‌ام

رو به درگاه دگر، ناورده‌ام

هست کارم، بر در این پیر گبر

گاه شکر نعمت او، گاه صبر

تا قمار عشق با او باختم

جز در او، من دری نشناختم

گه به چوبم می‌زند، گه سنگها

از در او، من نمی‌گردم جدا

چون که نامد یک شبی نانت به دست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق رو بر تافتی

بر در گبری روان بشتافتی

بهر نانی، دوست را بگذاشتی

کرده‌ای با دشمن او آشتی

خود بده انصاف، ای مرد گزین!

بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین

مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد

دست را بر سر زد و از هوش شد

ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!

این قناعت، از سگ آن گبر پیر

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۱۰ – فی أن البلایا و المحن فی هذا الطریق، وان کانت عسیرة، لکنها علی المحب یسیرة بل هی الراحة العظمی والنعمة الکبری

ایها القلب الحزین المبتلا

فی طریق العشق انواع البلا

لیکن القلب العشوق الممتحن

لا یبالی بالبلایا و المحن

سهل باشد در ره فقر و فنا

گر رسد تن را تعب، جان را عنا

رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ

گرد گله، توتیای چشم گرگ

کی بود در راه عشق آسودگی؟

سر به سر درد است و خون آلودگی

تا نسازی بر خود آسایش حرام

کی توانی زد به راه عشق، گام؟

غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست

راه عشق است این، ره حمام نیست

ترککان، چون اسب یغما پی کنند

هرچه باشد، خود به غارت می‌برند

ترک ما، برعکس باشد کار او

حیرتی دارم ز کار و بار او

کافرست و غارت دین می‌کند

من نمی‌دانم چرا این می‌کند؟

نیست جز تقوی، در این ره توشه‌ای

نان و حلوا را بهل در گوشه‌ای

نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

نان و حلوا چیست؟ این طول امل

وین غرور نفس و علم بی‌عمل

نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش

این همه سعی تو از بهر معاش

نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت

اوفتاده همچو غل در گردنت

چند باشی بهر این حلوا و نان

زیر منت، از فلان و از فلان؟

برد این حلوا و نان، آرام تو

شست از لوح تو کل نام تو

هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!

حرف «الرزق علی الله الکریم»

رو قناعت پیشه کن در کنج صبر

پند بپذیر از سگ آن پیر گبر

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۹ – فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان

ایهاالمأثور فی قید الذنوب

ایها المحروم من سر الغیوب

لا تقم فی اسر لذات الجسد

انها فی جید حبل من مسد

قم توجه شطر اقلیم النعیم

و اذکر الاوطان والعهد القدیم

گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»

گفت: از ایمان بود حب الوطن

این وطن، مصر و عراق و شام نیست

این وطن، شهریست کان را نام نیست

زانکه از دنیاست، این اوطان تمام

مدح دنیا کی کند «خیر الانام»

حب دنیا هست رأس هر خطا

از خطا کی می‌شود ایمان عطا

ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر

کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر

تو در این اوطان، غریبی ای پسر!

خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر!

آنقدر در شهر تن ماندی اسیر

کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر

رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن

موطن اصلی خود را یاد کن

زین جهان تا آن جهان بسیار نیست

در میان، جز یک نفس در کار نیست

تا به چند ای شاهباز پر فتوح

باز مانی دور، از اقلیم روح؟

حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!

کاندرین ویرانه ریزی بال و پر

تا به کی ای هدهد شهر سبا

در غریبی مانده باشی، بسته پا؟

جهد کن! این بند از پا باز کن

بر فراز لامکان پرواز کن

تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟

یوسفی، یوسف، بیا از چه برون

تا عزیز مصر ربانی شوی

وا رهی از جسم و روحانی شوی

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۲۴ – فی نغمات الجنان من جذبات الرحمان

اشف قلبی، ایها الساقی الرحیم

بالتی یحیی بها العظم الرمیم

زوج الصهباء بالماء الزلال

واجعلن عقلی لها مهرا حلال

بنت کرم تجعلن الشیخ شاب

من یذق منها عن الکونین غاب

خمرة من نار موسی نورها

دنها قلبی و صدری طورها

قم فلاتمهل، فما فی‌العمر مهل

لا تصعب شربها و الامر سهل

قم فلاتمهل فان الصبح لاح

والثریا غربت والدیک صاح

قل لشیخ قلبه منها نفور

لا تخف، فالله تواب غفور

یا مغنی ان عندی کل غم

قم والق النار فیها بالنغم

یا مغنی قم فان العمر ضاع

لا یطیب العیش الا بالسماع

انت ایضا یا مغنی لا تنم

قم واذهب عن فؤادی کل غم

غن لی دورا، فقد دار القدح

والصبا قد فاح والقمری صدح

واذکرن عندی احادیث الحبیب

ان عیشی من سواها لا یطیب

واذکرن ذکری احادیث الفراق

ان ذکر البعد مما لا یطاق

روحن روحی باشعار العرب

کی یتم الحظ فینا والطرب

وافتحن منها بنظم مستطاب

قلته فی بعض ایام الشباب

قد صرفنا العمر فی قیل و قال

یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال

ثم اطربنی باشعار العجم

و اطردن همتا علی قلبی هجم

وابتداء منها ببیت المثنوی

للحکیم المولوی المعنوی

« بشنو از نی، چون حکایت می‌کند

وز جداییها، شکایت می‌کند»

قم و خاطبنی بکل الالسنه

عل قلبی ینتبة من ذی السنه

انه فی غفلة عن حاله

خائض فی قیله مع قاله

کل ان فهو فی قید جدید

قائلا من جهله: هل من مزید

تائه فی الغی قد ضل الطریق

قط من سکرالهوی لا یستفیق

عاکف دهرا، علی اصنامه

تنفر الکفار من اسلامه

کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد

وافادی، وافادی، وافاد

یا بهائی اتخذ قلبا سواه

فهو ما معبوده الا هواه

هر چت از حق باز دارد ای پسر

نام کردن، نان و حلوا، سر به سر

گر همی خواهی که باشی تازه‌جان

رو کتاب نان و حلوا را بخوان

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۸ – فی الفوائد المتفرقة فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی ان الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة

ابذلوا اروا حکم یا عاشقین

ان تکونوا فی هوانا صادقین

داند این را هرکه زین ره آگه است

کاین وجود و هستیش، سنگ ره است

گوی دولت آن سعادتمند برد

کو، به پای دلبر خود، جان سپرد

جان به بوسی می‌خرد آن شهریار

مژده‌ای عشاق، کسان گشت کار

گر همی خواهی حیات و عیش خوش

گاو نفس خویش را اول بکش

در جوانی کن نثار دوست جان

رو «عوان بین ذالک» را بخوان

پیر چون گشتی، گران جانی مکن

گوسفند پیر قربانی مکن

شد همه برباد، ایام شباب

بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب

عمرت از پنجه گذشت و یک سجود

کت به کار آید، نکردی ای جهود!

حالیا، ای عندلیب کهنه سال

ساز کن افغان و یک چندی بنال

چون نکردی ناله در فصل بهار

در خزان، باری قضا کن زینهار!

تا که دانستی زیانت را ز سود

توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود

غرق دریای گناهی تا به کی؟

وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،

جد تو آدم، بهشتش جای بود

قدسیان کردند پیش او سجود

یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام

مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!

تو طمع داری که با چندین گناه

داخل جنت شوی، ای روسیاه!

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۲۳ – فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور

یا ندیمی ضاع عمری وانقضی

قم لاستدراک وقت قدمضی

واغسل الادناس عنی بالمدام

واملا الاقداح منها یا غلام

اعطنی کأسا من الخمر الطهور

انها مفتاح ابواب السرور

خلص الارواح من قیدالهموم

اطلق الاشباح من اسر الغموم

کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه

دل گرفت از خانقاه و مدرسه

نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر

نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر

عالمی خواهم از این عالم به در

تا به کام دل کنم خاکی به سر

صلح کل کردیم با کل بشر

تو به ما خصمی کن و نیکی نگر

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۷ – «فی ذم العلماء المشبهین بالامراء المترفعین عن سیرة الفقرا»

علم یابد زیب از فقر، ای پسر

نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر

مولوی را، هست دایم این گمان

کان بیابد زیب ز اسباب جهان

نقص علم است، ای جناب مولوی

حشمت و مال و منال دنیوی

قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟

مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟

خود بده انصاف، ای صاحب کمال

کی شود اینها میسر از حلال؟

ای علم افراشته، در راه دین

از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟

چند مال شبهه ناک آری به کف؟

تا که باشی نرم پوش و خوش علف

عاقبت سازد تو را، از دین بری

این خودآرایی و این تن پروری

لقمه کید از طریق مشتبه

خاک خور خاک و بر آن دندان منه

کان تو را در راه دین مغبون کند

نور عرفان از دلت بیرون کند

لقمهٔ نانی که باشد شبهه ناک

در حریم کعبه، ابراهیم پاک

گر، به دست خود فشاندی تخم آن

ور به گاو چرخ کردی شخم آن

ور، مه نو در حصادش داس کرد

ور به سنگ کعبه‌اش، دست آس کرد

ور به آب زمزمش کردی عجین

مریم آیین پیکری از حور عین

ور بخواندی بر خمیرش بی‌عدد

فاتحه، با قل هوالله احد

ور بود از شاخ طوبی آتشش

ور شدی روح‌الامین هیزم کشش

ور تو برخوانی هزاران بسمله

بر سر آن لقمهٔ پر ولوله

عاقبت، خاصیتش ظاهر شود

نفس از آن لقمه تو را قاهر شود

در ره طاعت، تو را بی‌جان کند

خانهٔ دین تو را ویران کند

درد دینت گر بود، ای مرد راه!

چارهٔ خود کن، که دینت شد تباه

از هوس بگذر! رها کن کش و فش

پا ز دامان قناعت، در مکش

گر نباشد جامهٔ اطلس تو را

کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را

ور مزعفر نبودت با قند و مشک

خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک

ور نباشد مشربه از زر ناب

با کف خود می‌توانی خورد آب

ور نباشد مرکب زرین لگام

می‌توانی زد به پای خویش گام

ور نباشد دور باش از پیش و پس

دور باش نفرت خلق، از تو بس

ور نباشد خانه‌های زرنگار

می‌توان بردن به سر در کنج غار

ور نباشد فرش ابریشم طراز

با حصیر کهنهٔ مسجد بساز

ور نباشد شانه‌ای از بهر ریش

شانه بتوان کرد با انگشت خویش

هرچه بینی در جهان دارد عوض

در عوض گردد تو را حاصل، غرض

بی‌عوض، دانی چه باشد در جهان؟

عمر باشد، عمر، قدر آن بدان

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۲۲ – فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات الله علیه و آله: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک»

نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت

این عبادتهای تو بهر بهشت

نزد اهل حق، بود دین کاستن

در عبادت، مزد از حق خواستن

رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر

از کلام شاه مردان، یاد گیر

چشم بر اجر عمل، از کوری است

طاعت از بهر طمع، مزدوری است

خادمان، بی‌مزد گیرند این گروه

خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟

عابدی کاو اجرت طاعات خواست

گر تو ناعابد نهی نامش، رواست

تا به کی بر مزد داری چشم تیز!

مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز

کاو تو را از فضل و لطف با مزید

از برای خدمت خود آفرید

با همه آلودگی، قدرت نکاست

بر قدت تشریف خدمت کرد راست

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۶ – فی قطع العلائق و العزلة عن الخلایق

هر که را توفیق حق آمد دلیل

عزلتی بگزید و رست از قال و قیل

عزت اندر عزلت آمد، ای فلان

تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟

پا مکش از دامن عزلت به در!

چند گردی چون گدایان در به در؟

گر ز دیو نفس می‌جویی امان

رو نهان شو! چون پری از مردمان

از حقیقت بر تو نگشاید دری

زین مجازی مردمان تا نگذری

گر تو خواهی عزت دنیا و دین

عزلتی از مردم دنیا گزین

گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام

واستتر واستخف، عن کل الانام

چون شب قدر از همه مستور شد

لاجرم، از پای تا سر نور شد

اسم اعظم، چون که کس نشناسدش

سروری بر کل اسما باشدش

تا تو نیز از خلق پنهانی همی

لیلةالقدری و اسم اعظمی

رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد!

وز جمیع ماسوی الله باش فرد

عزلت آمد گنج مقصود ای حزین!

لیک، گر با زهد و علم آید قرین

عزلت بی«زای» زاهد علت است

ور بود بی«عین» علم، آن زلت است

عزلت بی«عین»، عین زلت است

ور بود بی«زای» اصل علت است

زهد و علم ار مجتمع نبود به هم

کی توان زد در ره عزلت قدم؟

علم چبود؟ از همه پرداختن

جمله را در داو اول باختن

این هوسها از سرت بیرون کند

خوف و خشیت، در دلت افزون کند

«خشیة الله» را نشان علم دان!

«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!

سینه را از علم حق آباد کن!

رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...

بخش ۲۱ – فی ذم من تشبة بالفقراء لسالکین و هو فی زمرة اشقیاء الهالکین

نان و حلوا چیست؟ این اعمال تو

جبهٔ پشمین، ردا و شال تو

این مقام فقر خورشید اقتباس

کی شود حاصل کسی را در لباس

زین ردا و جبه‌ات، ای کج نهاد!

این دو بیت از مثنوی آمد به یاد:

«ظاهرت، چون گور کافر پر حلل

وز درون، قهر خدا عز و جل

از برون، طعنه زنی بر بایزید

وز درونت، ننگ می‌دارد یزید»

رو بسوز! این جبهٔ ناپاک را

وین عصا و شانه و مسواک را

ظاهرت، گر هست با باطن یکی

می‌توان ره یافت بر حق، اندکی

ور مخالف شد درونت با برون

رفته باشی در جهنم، سرنگون

ظاهر و باطن، یکی باید، یکی

تابیابی راه حق را، اندکی

...

نان و حلوا شیخ بهایی نظر دهید...