کنز الحقایق شبستری

در حسب حال و ختم کتاب گوید

سخن در سینه زین بسیار دارم

نمی‌گویم که عمری کار دارم

چو در کار است با گفتار کردار

پی کردار کرد و ترک گفتار

نه گفتار است تنها جمله کارم

که از کردار دارم هرچه دارم

برای غیر این گفتار بوده است

وگرنه کار من کردار بوده است

بگویم چیست کارم ترک دنیا

بگویم چیست بارم میل عقبی

گرفتم ترک دنیا کارم این بود

ببستم بار عقبی بارم این بود

ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد

سر و کارم کنون با دوست افتاد

ازین پس کار من یکتاست با دوست

یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست

بر این معنی سخن را ختم کردم

که ختم است این سخن بر من که مردم

چنان مردی که الحق مرد باشد

که از عقبی و دنیا فرد باشد

تو هم گر وارهی همدرد گردی

یقین دانم به معنی مرد گردی

اگر ار خلق بُرّی با خود آئی

ز خود بًرّی از آن پس با خدائی

برای دوست کم کن دشمنی را

به حق دوستی بفکن منی را

مجو از بهر نفس خود مرادش

که گردد از مراد افزون عنادش

ولی چون کم شود از دل مرادت

کند در نامرادی دوست شادت

مریدی هست میلش سوی دنیا

مریدی هست میلش سوی عقبی

ارادت بعد از این بر سوی حق کن

مریدی گر کنی بر این نسق کن

اگر مردی ز خود گردی تو بیزار

به مردی روی خود سوی خدا آر

چه می‌خواهی بری در معرفت گوی

خدا بین و خدا دان و خدا گوی

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق قیام قیامت

چو بهتر در زمانه علم و جانست

بدان کین علم جان آخر زمان است

ز اول تا به آخر هرچه گفتم

چو دُر ناسفته بود اکنون بسُفتم

بدان این نفس و قلب اول که او کیست

بدان این روح و عقل آخر که او چیست

نزول وحدت است امروز کثرت

عروج کثرت مرد است وحدت

چو دریا قطره شد آبش نخوانند

چو باران سیل شد دریاش دانند

به صورت نام‌ها بسیار باشد

ولی معنی یکی ناچار باشد

شریعت با قیامت هر دو جفتند

سخن چون من درین معنی نگفتند

مرا زین هر دو جز اظهار حق نیست

بدان اظهار حق جز این نسق نیست

به دنیا حکم تن باشد شریعت

قیامت حکم جان باشد حقیقت

به تن علم شریعت کش که بار است

به حان علم قیامت کان به کار است

به تن کار شریعت کن تمامت

که نافع علم جان شد در قیامت

کسی کو علم جان و دل نداند

قیامت همچو خر در گل بماند

عمل با علم باید در شریعت

که نبود خوب صورت بی حقیقت

قیامت واحد و کوهست قهسار

به حکمت می‌کند در علم خود کار

قیامت کرد در حکم شریعت

قیامت خود بود حاکم حقیقت

نه سلطانی بود آنجا نه شاهی

نباشد هیچ امری جز الهی

سخن گرچه نکو گفتم به کامت

ولی کردم قیامت را تمامت

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در نشر

دلیل است ای اخی بر حشر و نشرت

چنان کت نشر باشد هست حشرت

چه می‌کاری ببین از خیر و از شر

همان خواهی درودن روز محشر

بدان گر پاکی است امروز کارت

یقین با او بود فردا شمارت

بدین صورت که اینجا مرده باشی

بدان خیزی گر اینجا برده باشی

در این معنی تفاوت نیست یک جو

کسی گوید تفاوت هست مشنو

ز خیر و شر ببین تا چیست کردت

که جز گردت نخواهد گشت کردت

یقین می‌دان چو کشتی کرده باشی

همان چیزی به دست آورده باشی

نگه دارند آن‌ها را تمامت

همان آرند پیشت در قیامت

در آن منزل یقین می‌دان ضرورت

نبندد جز عمل‌های تو صورت

اگر نیکوست آن صورت بهشت است

وگر نه دوزخی باشد که زشت است

چو دستت می‌دهد امروز کشتی

بکن کز وی به فردا در بهشتی

مجو افزون از آن فردا مزیدی

که نبود ای اخی هر روز عیدی

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در جزلی عمل

گرت امروز سوی ظلم میل است

بدان کان میل فردا چاه ویل است

چو فردا نیک و بد اندر شمار است

جزای عدل نور و ظلم نار است

شنیدستی که خود بد ز مردم

بود فردا به صورت مار و کژدم

برو ای دوست ترک خوی بد کن

ز من بشنو دوای جان خود کن

خوی نیکو گزین کان دلپذیر است

که فردا شهد و خمر و آب و شیر است

بساز امروز نیکو کار خود را

بسوز ار می‌توانی تخم بد را

چو دانی مزرعه دنیاست انبار

چو دادت مزرعه تخم نکو کار

تو تخم نیک کاری بد نباشد

جزایش جز یکی هفتصد نباشد

اگر خار است اگر خرماست بارت

همان باشد قیامت در کنارت

درین معنی که گفتم نیست نقصان

حقیقت همچنین باشد یقین دان

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در بیان نهایت عشق است

به صورت آدمی کرده است نقاش

اگر مردی به معنی آدمی باش

چو سلطان خود کند حالی رسولی

رسولی دیگری باشد فضولی

چو آب آمد تیمم نیست در کار

چو روز آمد چراغ از پیش بردار

چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار

یقین دلاله شد معزول از کار

به شهری چون درآید شهریاری

نماند شحنه را در شهر کاری

چو عشق آمد چه جای عقل رعناست

که کار عشق بدمستی و غوغاست

در آن منزل که عشق آمد ستیزان

نباشد عق آنجا جز گریزان

چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست

چو گوید عشق عقل آنجا خموش است

در آن منزل که آمد عشق کاری

در آمد عقل چون طفلان بزاری

اگرچه کارها از عقل شد راست

ولیکن کار با عشق بالاست

در تحقیق را صندوق عشق است

رسول عاشق و معشوق عشقست

اگر معشوق را عاشق نبودی

که گفتی این حقایق که شنودی

ز فیض عقل می‌بین نور راهت

ولی در عشق می‌دانی پیشگاهت

دو حالست ای اخی در عشق پنهان

که پیدا می‌شود در عاشقی آن

بود در راستی اول مقامش

میان عشق و مستی کشت نامش

چو شد عاشق تهی از خود فنا دان

چو پر گردد ز معشوقش بقا دان

چو حاضر گشت جانان کیستم من

چو غایب باشم از وی چیستم من

اگر صد سال می‌سازی بضاعت

بسوزد عشق اندر نیم ساعت

کسی کو عاشق است اندر مجازی

ندارد عشق صورت را نیازی

اگر تو عاشقی اندر حقیقت

نشان خواهند از تو در طریقت

نشانش چیست ترک خویش گفتن

شدن قربان و ترک کیش گفتن

سخن در عاشقی بسیار گویند

ولی نی اینچنین اسرار گویند

همی گویم حدیثی در بیانش

ز سر عشق می‌آرم نشانش

در گنج معانی باز کردم

پس آنگه این سخن آغاز کردم

سخن نیکست اگر تو نیک دانی

نه در معنی و در صورت بمانی

چو بشناسی به دل یک یک دقایق

فرو آید به جانت این حقایق

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق شریعت و بیان طریقت

سوالی چند کردم از حکیمی

سوالی نیک هست از علم نیمی

شریعت چیست گفتم گفت بسیار

برای خود به امر حق کنی کار

بگفتم چیست مقصود از شریعت

بگفتا آن که دریابی طریقت

بدو گفتم طریقت چیست گفتن

بگفتا رو به سوی دوست رفتن

بگفتم چیست پایان طریقت

بگفتا هست پایانش حقیقت

بگفتم از حقیقت چیست حاصل

بگفتا آن که گردد جانت واصل

بدو گفتم چه باشد وصل با جان

بگفتا وصل جان را قرب حق دان

بگفتم قرب حق از چیست امروز

بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز

بگفتم بُعد نفس از چه بدانم

بگفتا از تصوف ای چو جانم

بگفتم چیست تحقیق تصوف

بگفتا ای اخی ترک تکلف

بگفتم ترک آن معنی چه سانست

بگفتا آن که درویشی همان است

بگفتم چیست درویشی و درویش

بگفتا آنچه داری آوری پیش

بدو گفتم نشانم ده که چونست

بگفتا آن نشان از ما برونست

اگرچه مختصر گفتم بیانش

ولیکن معتبر می‌دان عیانش

نشانی بی نشان دارند ایشان

که جز حق در نظر نارند ایشان

خوشا وقت کسی کان حال دارد

ز حال خویش ترک قال دارد

هر آن کس را که این معنی نشان است

نمی‌گوید چو من کل اللسان است

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق الدنیا سجن المؤمن

چو دنیا مومنان را هست زندان

مشو ساکن درین زندان چو رندان

چو دانستی که سجن مومنان است

کسی کو را نخواهد مومن آنست

اگر تو مومنی حب وطن دار

برای آن وطن چیزی به دست آر

ببین تا از کجایی در حقیقت

چو تا آنجا روی اینک طریقت

وطن‌گاه تو گر دنیاست باری

دو سه روز آمدی اینجا به کاری

اگر دنیا تو را همچون بهشت است

یقین دان کافری اینست و زشتست

برو مومن شو از خواهی نکوئی

که گر مومن شوی دنیا نجوئی

بدانی گر شوی عارف در اینجای

که در سجنی و داری بند بر پای

بکوشی تا ازو یابی نجاتی

نجاتی کاندر او باشد حیاتی

حیات جان تو از علم و دینست

چو دریابی یقین دانی که اینست

به سجن اندر کسی شادان نباشد

اگر باشد بجز نادان نباشد

که گر در سجن میری بی‌خبروار

به سجّینت کشد آنجا نگونسار

بکن جهدی و بیرن شو ز زندان

به دانائی و بگذارش به نادان

نشان مومنان دانسته‌ای چیست

ارادت سوی آن عالم که باقی‌ست

برو جان پدر روئی به ره آر

ز فانی بگذر و باقی به دست آر

بهشت و دوزخت در توست و با توست

چرا بیرون خود می‌جوئی اس سست

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق بهشت و دوزخ

اگر تو خوی خوش داری به هر کار

از آن خویت بهشت آید پدیدار

وگر خوی بدت اندر رباید

از آن جز دوزخت خیری نیاید

چو دانستی که خوی خوش بهشت است

همانا خوی بد کفر است و زشت است

بهشت و دوزخ زیر زبان دان

بهشتست سود و دوزخ را زیان دان

بهشت خود به خود می‌ساز اینجا

که چون رفتی نیائی باز اینجا

بیا بشنو حدیث نیکمردان

به دانش خوی بد را نیک گردان

بهشت صورت ار چه دلپذیر است

به نسبت با حقیقت زمهریر است

مشو شاد از بهشت و نعمت او

مترس از دوزخ و از نغمت او

چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد

بجز در بندگی حق مشو شاد

تو حق را بندگی چون بندگان کن

چو استحقاق آن داری به جان کن

بلا را همچو مردان شو خریدار

که قوت اولیا را نیست هموار

بهشت اندر مثل چون مطبخی دان

که باشد اندر او مرغان بریان

بهشت پر طعام از بهر عام است

تو عامی میل تو سوی طعام است

به دنیا خوردن و در آخرت هم

چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم

بجز خوردن اگر چیزی نخواهی

مرنج از من اگر گویم تباهی

که حیوانی نه انسانی به مقدار

که میلت نیست جز سوی علفزار

اگر طاعت برای آن کنی تو

که یابی مرغ خود بریان کنی تو

بهشت خاص بی ذوق و طعام است

که ذوق جان به حق ما لا کلام است

اگر طاعت تو را بهر نعیم است

نه بهر حق جزای آن جحیم است

هر آنکس را که باشد عقل همراه

نجوید مطبخ الا حضرت شاه

بدان خوبی جمال دوست حاضر

به هر حالی که هستی بر تو ناظر

نشان ابلهی چیزی دگر نیست

که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست

به نزد تو اگر خوردن بهشت است

پس این دنیا بهشت است و چه زشتست

تو را با آخرت کاری نباشد

وزان بر جان تو باری نباشد

بهشت و دوزخت خود هست موجود

که بشناسی به معنی گفت محمود

به صورت چون تنت خورد این جهان را

به دست آوری به معنی ذوق جان را

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق روزه

ز خشم و شهوت و از حرص و کینه

تهی کن ای پسر امروز سینه

وگر مه در قیامت این چهارت

برآرند از دل و ار جان دمارت

ز من بشنو رها کن لعب و طیبت

دهان خود بشوی از کفر و غیبت

پس آنگه روزه گیر از هر چه منهی‌ست

اگر دانسته‌ای کالصّومُ لی چیست

به صورت روزه ترک آب و نان‌ست

به ترک دون حق معنیش آن‌ست

چو خواهی داشت روزه چشم درپوش

مکن غیبت وگر گویند منیوش

به کلی از همه بدها حذر کن

چو بینی بد چو باد از وی گذر کن

نخوردن ز آب و نان این روزه عام‌ست

ولیکن نزد خاصان کار خاص‌ست

چو پرهیزی ز نمامی و غیبت

ز سوگند دروغ و میل شهوت

بود این روزهٔ خاصان درگاه

خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه

از آن پس روزهٔ خاص الخواص است

بگویم کاندر آن چه اختصاص است

ز دنیا فارغند از راه عزت

ز عقبی نیز هم از عین حیرت

بجز حق هر چشان در خاطر آید

از ایشان در زمان روزه گشاید

چنین دار ار توانی داشت روزه

وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه

تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار

کدامینت پسند آید نگهدار

بگویم مغز این جمله کدام است

که گر جز همچنان داری حرام است

به حق گیر و به حق دار و به حق خور

که سر روزه این‌ست ای برادر

کسی را باشد این معنی مسلم

که ترک خود کند والله اعلم

به عیدی‌مان لباس عافیت ده

که در دنیا و عقبی عافیت به

چو از تحقیق یابی نور تحقیق

بدانی معنی ایام تشویق

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...

در تحقیق رزق

یقین دان رزق جان از علم و دین است

نباشد جز به سعی انسان یقین است

تن از دنیا و رزق او طعام است

دل از عقبی طعام او کلام است

به رزق تن شدی عمری گرفتار

چو خواهی عمر رزق جان به دست آر

به جان از طالبان علم و دین شو

اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو

چنان کاین رزق تن از نان و آبست

حقیقت رزق جان از علم کتابست

به حکمت گر بخوانی آن کتابت

یقین آن بس بود روز حسابت

و ما من دابه فی الارض گفته است

نه بر من هست رزق فرض گفتست

مگر باور نمی‌داری ز حق آن

که می‌سوزی به جان از بهر یک نان

مکن از بهر خوردن خلق‌سوزی

که با روز تو خواهد بود روزی

مرو چندان به دنبال نواله

طلب آن کن که با تو شد حواله

تو را گفته است رزق جان به دست آر

که رزق تن آید به خروار

تو را چون پادشا بر خوان نشاند

گرسنه بر در اسیت نماند

توکل بر خدا باید همیشه

نه بر تیر و کمان و کار و پیشه

به صنعت هر کسی دارد امیدی

نباشد بر خداشان اعتمیدی

به خلاقیش جمله خلق دانند

ولی رزاقیش را در گمانند

هر آن کس را که باشد عقل داند

چو جانت داد بی روزی نماند

چو جانت داد بر تن کرد فیروز

معین کرد زرق تن همان روز

به تن می‌خور همیشه آب و نان را

به جان می‌جوی علم خاص جان را

چو بشناسی که‌ای و از کجائی

بدانی عاقبت سر خدائی

مرا زان شمه معلوم گشته است

سوی الله این دمم مفهوم گشته است

به هر جائی که هستم در شب و روز

همی گویم به آه گرم و دلسوز

خداوندا دلی بخش این گدا را

که اندر وی نبیند جز خدا را

...

کنز الحقایق شبستری نظر دهید...