فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی

سر آغاز

مطربا، نغمهٔ حزین بر دار

یک زمانم دماغ جان تر دار

از نه آهنگ خردهٔ عشاق

نغمه‌ای گو، ز پردهٔ عشاق

مردم از هجر دوست، یک دمه‌ای

دل من زنده کن به زمزمه‌ای

تا من اندر سماع عشق آیم

مجلس عاشقان بیارایم

نفسی بگذرم ازین پس و پیش

ساعتی بنگرم به هستی خویش

چون که پی گم کنم ازین هستی

راه یابم به عالم مستی

همچو مستان سماع برگیرم

نعرهٔ شوق دوست درگیرم

ساعتی همچو آرزومندان

ز اشتیاق حبیب در میدان

مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال

وآیم از روزگار حال به قال

شرح عشق محب و حسن حبیب

بدهم یک به یک علی‌الترتیب:

روز اول، چو جوهر انسان

مایل عشق بود و خالی از آن

واهب اصل آلتی بخشید

که بدو نیک را ز بد بگزید

در زمانه بدید تو بر تو

حسن با قبح و زشت با نیکو

گشت ناظر به صورت هر دو

ز صفا و کدورت هر دو

چون شد اندر دلش صفا غالب

نشد او جز جمال را طالب

روی زیبا ز روی بد بگزید

بد نخواهد کسی، چو نیکو دید

هر کجا حسن دلربایی دید

چشم جانش همی درو نگرید

هر دمش کسوتی لطیف نمود

هر زمانش ارادتی افزود

هر که عاشق به دیدهٔ جان شد

گلخنی وار پیش سلطان شد:

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...

حکایت

بود مردی همیشه در گلخن

گلخنش بود سال و مه گلشن

گرد حمام نفس می‌گردید

گلخن جسم را همی تابید

زان مقامش ملال پیدا شد

به تفرج به سوی صحرا شد

یک دم از گلخن بدن بپرید

گرد صحرای روح می گردید

دید آب روان و سبزه و گل

مرده در پای حسن گل، بلبل

گرد آن مرغزار می‌گردید

باز دانست پاک را ز پلید

گفت با خویشتن که: این گلشن

هست بسیار خوشتر از گلخن

ناگهان دلبری فرشته لقا

اندر آن مرغزار شد پیدا

مرکب حسن را سوار شده

صد چو یوسف رکابدار شده

از رخ خوب و عارض پر نور

رشک صد آفتاب و منظر حور

صد دل شاهد شکر گفتار

برده از ره به طرهٔ طرار

صد ستاره مهش عرق کرده

آفتابی ز نو برآورده

صد هزاران دلی به غم خسته

برده، در دام زلف‌ها بسته

چشم مستش چو ابروی دلکش

خوب با خوب دیده خوش با خوش

قطرهٔ ژاله بر گل خندان

نسبتی دان بدان لب و دندان

تن و جانش چنان مطهر و پاک

که تو گفتی نداشت بهره ز خاک

عزم نخجیرگاه کرده و مست

تیرش اندر کمان، کمان در دست

راست گویی مگر به غمزهٔ خود

عاشقان را به تیر خواهد زد

گلخنی بی‌نوا و ناموزون

از بن گلخن آمده بیرون

عارضی آن چنان منور دید

شاهزاده چو سوی او نگرید

زورش از پا برفت و دل از دست

شد درو، از شراب حیرت، مست

خون ز سودای دل ز چشمان ریخت

بس به غربال چشم خون می‌بیخت

جامهٔ گلخنی ز تن بدرید

در پی آن پسر همی گردید

شاهزاده چو سوی او نگرید

بوی عشقش ز خون دل بشنید

از تعجب به حال او نگران

بادپا را فروگذاشت عنان

سوی نخجیر گاه شد به شتاب

گلخنی اوفتاده مست و خراب

ناوک فرقتش جگر خسته

وز ملاقات امید بگسسته

دل بداده ز دست و شوریده

از تن و جان امید ببریده

با دلی خسته و درونی ریش

غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش

روز دیگر، چو شاه وا گردید

گلخنی را هنوز در خون دید

مست مست اندرو نگاهی کرد

گلخنی دوست دید و آهی کرد

آن نگارین ره حرم برداشت

گلخنی را بدان صفت بگذاشت

وامقی گشته در پی عذرا

گاه در شهر و گاه در صحرا

گاه سودای آن پری پختی

گاه با خویشتن همی گفتی:

چه خیال است؟ پادشاهی را

به گدایی کجا بود پروا؟

گر بپرسد کسی ز من حالم

من چه گویم که از که مینالم؟

نیست یارای گفتنم با کس

که دلم را به وصل کیست هوس؟

منزلم دور و بس گرانبارم

چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟

جگرش سوخته، دلش بریان

سال و مه خسته، روز و شب گریان

باطنش مست و ظاهرش هشیار

در پی یار و بی‌خبر ز اغیار

گر به شهر آمدی، به هر ایام

نزدی جز به کوی دلبر گام

پیش هیچ آفریده ندریده

پردهٔ راز آن پسندیده

با نم چشم و اشک چون باران

راز یاران نهفته ز اغیاران

با سگ کوی دوست همدم شد

به چنین فرصتی چه خرم شد؟

کرده در چشم جان، به بوی حبیب

خاک پای سگان کوی حبیب

مدتی با دل ز غم به دو نیم

بود در کوی آن نگار مقیم

تا غلامی برو شبیخون کرد

زان مقامش به زور بیرون کرد

بی‌دل و جان همی دوید بسر

تا به جای سگان آن دلبر

چون دو هفته برآمد از ایام

آن نگارین، دو هفته ماه تمام

صفت نخجیر را مطول کرد

عزم نخجیر گاه اول کرد

عاشق مستمند بیچاره

بود در کوه و دشت آواره

دیده پر خون، دماغ پر سودا

جان ز آشوب عشق در غوغا

غم هجران تنش چو مو کرده

در میان وحوش خو کرده

در بیابان عشق سرگردان

همچو مجنون مشوش و عریان

گشته فارغ ز گلخن و حمام

آشنایی گرفته با دد و دام

ناکهان دل فگار شد آگاه

که به نخجیر خواهد آمد شاه

آهویی دید کشته، بخروشید

پوست برکند ازو و در پوشید

پوست در سر کشید آهووار

تا به تیرش مگر زند دلدار

شاهزاده، چو در رسید از راه

کرد گرد شکارگاه نگاه

صورتی دید همچو آهویی

غافل از عادت تگ و پویی

گفت: غافل نشسته است این دد

اندر آورد تیر و بر وی زد

گلخنی زخم تیر در دل خورد

جان و تن نیز در سردل کرد

بیخود آن پوست دور کرد ز تن

گفت: دستت درست باد، بزن!

تیر کز شست دلبران آید

هدفش جان عاشقان آید

چشمهٔ خون روانش از دل ریش

رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش

ذره چون آفتاب را بیند

در هوایش ز رقص ننشیند

در رگش چون نماند خون برجا

سست شد، اندر اوفتاد ز پا

بر گذرگاه دوست بر خون خفت

جان همی داد و این غزل می‌گفت:

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...

غزل

در هوای تو جان و تن بارست

جان فدا کرد عاشق و وارست

صید خود را چرا زنی تو به تیر؟

کو به دام تو خود گرفتار است

در هلاک دلم چه می‌کوشی؟

چون که بیچاره خود درین کار است

دل بسی در غمت به خون غلتید

لیکن این بار خود سبکبار است

ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو

روز روشن مرا شب تار است

عاشقان پیش چون تو صیادی

جان فدا می‌کنند و ناچار است

من ز تیرت امان نمی‌طلبم

لیکنم آرزوی دیدار است

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...

مثنوی

آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت

گلخنی زخم خورده را بشناخت

اندر آمد ز اسب پیشش شد

مرهم اندورن ریشش شد

نفسی راه لطف پیش گرفت

سر او برکنار خویش گرفت

عاشقان را به لطف بنوازند

دلبران، بعد از آنکه اندازند

تا خدنگی ندوختش بر جان

نگرفتش به ناز بر سر ران

تاب وصلش نداشت آن پر درد

جان بداد و وداع جانان کرد

گر تو از عاشقان قلاشی

کم از آن گلخنی چرا باشی؟

عاشقی با بلاکشی باشد

کار مجنون مشوشی باشد

چون که توی تو شد بدل به صفا

خواه تیر جفا و خواه وفا

هدفی را که بیم سر نبود

خوردن تیر را خطر نبود

تیر معشوق را هدف شایی

از دل و جان اگر برون آیی

همگی روی تا نیارد دوست

به تو تیری نمی‌زند بر پوست

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...

غزل

تیری، ای دوست، برکش از ترکش

پس به آبروی چون کمان درکش

هان! دلم گر نشانه می‌خواهی

زدن از توست و از من آهی خوش

کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا

دیده در حیرت است و دل در غش

یابم از دیدن تو آب حیات

ور بسوزانیم تو در آتش

خواه نوش است و خواه زهرآلود

شربت از دست دوست خوش درکش

ور دهد غیر شربت نوشت

نیش دان و به خاک ریز و مچش

به عراقی مگو: بیا بر من

خویشتن را بگوی، ای دلکش

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...

مثنوی

هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست

این مناجات می‌کند: کاری دوست

جان ما گوهری است بیش بها

کالبدهای ما چو مزبل‌ها

اندرین مزبله چه می‌پاییم؟

روی بنمای، تا برون آییم

گرچه از تو به بوی خرسندیم

هم به دیدارت آرزومندیم

عاشقا، راز عاشقان بشنو

هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو

گوش کن سر این فسانه ز من

گلخنی جان توست و گلخن تن

گرچه در جان توست کان علوم

در تنت هست گلخنی ز ظلوم

آنکه در جان تو را اصول نهاد

لقب جسم تو جهول نهاد

تا تو از خویشتن برون نایی

دیدهٔ دل به دوست نگشایی

چون برون آمدی، فدا کن جان

تا ببینی مگر رخ جانان

...

فصل پنجم عشاق‌نامه عراقی نظر دهید...