بخش 2 اسرارنامه عطار

المقاله الثانیه فی نعت رسول الله صلی الله علیه و سلم

ثنائی نیست با ارباب بینش

سزای صدر و بدر آفرینش

چو می‌لرزد ز هیبت ایندعاگوی

زفانش چون تواند شد ثناگوی

چو نعمت ذات او بالای گفتست

زفان از کار شد چه جای گفتست

چه گویم من ثنای او خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جفت

محمد صادق القولی امینی

جهان را رحمه للعالمینی

محمد کافرینش را نشان اوست

سرافرازی که تاج سرکشان اوست

محمد بهترین هر دو عالم

نظام دین و دنیا فخر آدم

بعنصر گوهر درج نبوت

بمعنی اختر برج فتوت

رقوم آموز سر لایزالی

جهان افروز اقلیم معالی

مجانس گوی راز پادشاهی

معما دان اسرار الهی

جهان یک خاکروب بارگاهش

فلک یک خرقه پوش خانقاهش

هنوز آدم میان آب و گل بود

که او شاه جهان جان و دل بود

در آدم بود نوری از وجودش

وگرنه کی ملک کردی سجودش

چو نورش را ودیعت داشت عالم

بیامد تا بعبداله ز آدم

گذر کرد او ز چندینی پیمبر

زجمله چون گهر افتاد بر سر

زهر منزل که سوی آن دگر شد

اگرچه پخته بود او پخته تر شد

چو آخر کارها پردخته آمد

اگرچه دیر آمد پخته آمد

چو خلوت داشت پیش از وحی چل سال

امین وحی، وحی آورد در حال

درآمد پیش طاوس ملایک

پی او قدسیان گشته فذلک

فغان دربست جبریل امین زود

که ای مهتر زفان بگشای هین زود

دل پر نور را دریای دین کن

حدیث وحی رب العالمین کن

بموسیقی غیب اهل سپاسی

که این نه پرده را پرده شناسی

تویی مستحضر اسرار مدوک

مشو خاموش اقراء بسم ربک

مه و خورشید چون باشد مدثر

دثار از سر برافکن قم فانذر

تویی شاه و همه آفاق خیل‌اند

تویی اصل و همه عالم طفیل‌اند

بحق خوان خلق را و رهبری کن

تویی بر حق بحق پیغمبری کن

چو حق از نور جان وحیش فرستاد

شد آنگه علم القرآنش از یاد

بآخر چون بدعوت پیش رو گشت

شریعت نو شد و اسلام نو گشت

جهانی را بمعنی رهنمون کرد

ز مغز هر سخن روغن برون کرد

نگوساری هر بدعت ازو بود

که نور گوهر دولت ازو بود

چو نور دولتش یک ذره درتافت

مه و خورشید از آن یک ذره دریافت

درآمد گیسوی مشگین گشاده

بسر تاج لعمرک بر نهاده

ز مویش مشگ در عالم دمیده

ز رویش نور برگردون رسیده

سه بعد از عطر موی او معطر

دو کون از نور روی او منور

زهی خورشید روی دلستانش

که زیر سایه دارد طیلسانش

زهی مشگ دو گیسوی سیاهش

که هر مویست و صد جان در پناهش

ز حضرت سینه پر نور او یافت

ز جنت در نماز انگور او یافت

درون جانش آن هر دانه انگور

شده چون خوشه پروین همه نور

چه گر جانش ز حق پر نور می‌بود

ولیک ازکافران رنجور می‌بود

گهی دندانش را سنگی قلم کرد

که از طاعت همی پایش ورم کرد

گهی بر دل نهاد ازدست غم دست

گهی از ضعف سنگی بر شکم بست

چو دنیا و آخرت از بهر او بود

فلک مشکل بلا از بهر او سود

از آن بایست چندان رنج بردن

که بی رنجی نخواهی گنج بردن

بزعم آن مفسر کوامین است

که گر نزدیک بعضی غیر اینست

چو گردانید او انگشتری را

درآمد جبرئیل آن داوری را

که ای سید دل از انگشتری دور

که ندهد کار با انگشتری نور

فلک از بهر تست انگشتری پشت

چرا مشغول می‌کردی بانگشت

دلی داری تو در انگشت رحمن

مبین انگشتری همچون سلیمان

چه گر انگشتری تو بنام است

اگر از زر زنی آن هم حرامست

تو درانگشت خود تسبیح گردان

که تسبیح است در انگشت مردان

ترا چون ماه شد انگشتوانه

زدی انگشت، در چشم زمانه

بهر انگشت داری صد هنر بیش

چه با انگشتری آری دل خویش

سزد گر رشته بر انگشت بندی

که تا با یادت آید دردمندی

نیاری با عتاب کبریا تاب

اگر بی ما زنی انگشت در آب

مپیچ از ما بیک سر موی سویی

فرو مگذار از انگشت مویی

چو انگشتی درستت هست در کار

ز زیر پنبهٔ خونین برون آر

حسابی گیر بر انگشت با خویش

که آن روز پسین آسان شود پیش

از آن این نکته بر انگشت پیچم

که جز تو هیچ کس ناید بهیچم

از آن انگشت بر حرفت نهادم

که توشاگردی و من اوستادم

نه تو از علم القرآن بصد روح

نهادی پیش ما انگشت بر لوح

بحرب مکه از برد الا نامل

شده زانگشت با ملکیت حاصل

در انگشتت قلم نابوده هرگز

ز تو اهل قلم را این همه عز

ز عزت عقل و جان حیران بمانده

خرد انگشت در دندان بمانده

طفیل تو دو گیتی را سراسر

قیامت با یک انگشتت برابر

تویی بی سایه و پیش تو خورشید

چو طفلی می مزد انگشتت اومید

از آن خورشید خرگه بر فلک زد

که یک انگشت با تو بر نمک زد

ترا چون چشمه خضرست در مشت

برآور چشمه از زیر هر انگشت

قدم بر عرش نه از عرصه قرش

که از فرق تو انگشتیست تا عرش

گر انگشتی شود جبریل در پیش

بسوزد همچو انگشتی پر خویش

ز نورت قدسیان پر بر گشایند

بانگشتت بیک دیگر نمایند

رسالت را رسولی چون تو ننشست

همه انگشت یکسان نیست بردست

نه حلوا آنکسی در پیش دارد

که انگشتش درازی بیش دارد

برو انگشت نه بر نبض صدیق

که هست او رادلی پر نور تحقیق

عمر را گوی تا برخیزد از خشم

زند ابلیس را انگشت در چشم

بعثمان گو بقرآن شو قوی پشت

بزن یک یک ورق قرآن بانگشت

علی را گوی تا فرمان بری را

ببخشد در نماز انگشتری را

برو با بت پرستان داوری کن

جهانشان حلقه انگشتری کن

ز تو گر معجزی خواهند ناگاه

اشارت کن بانگشتی سوی ماه

بصدق خویش دین را محترم کن

بانگشتی مه گردون قلم کن

حسودت می‌گزد انگشت از غم

تو می بر هم بانگشتی مه ازهم

سرانگشتی که کرد از دینت پرهیز

بانگشتی قنب او را بیاویز

ز مشتی گاو ناپرداختهٔ دهر

بکش انگشت ازبزغاله زهر

سرانگشتی گراید در زمینت

ندارد آن زمان کس پاس دینت

تو قرآن خوان مباش ای دوست خاموش

اگر کافر نهد انگشت در گوش

بلال انگشت چون در گوش دارد

همه گفتار را خاموش دارد

اگر بر لب زنندت سنگ محکم

برو انگشت بر لب نه مزن دم

که چون وقتش درآید من از آن سنگ

بر آن سنگین دلان عالم کنم ننگ

زهی رتبت زهی قدرت زهی قدر

زهی صاحب زهی صادق زهی صدر

زهی خسرو نشان عالم خاک

زهی سلطان دار الملک افلاک

زهی عرش مجید آستانهٔ تو

زهی هفت آسمان یک خانه تو

زهی فاضل ترین کس انبیا را

زهی محرم ترین شخص خدا را

زهی لشگر کش جود تو قلزم

زهی چو یک زن بام تو انجم

زهی مستحضر سر الهی

بتو مستظهر از مه تا بماهی

زهی کحلی گردون از تعظم

ز خاکت کرده کحل چشم انجم

بمحشر آدم و ما دونه با هم

همه زیر لوایت دست بر هم

چو عیسی بر درت پنجاه دربانست

که هارون درت موسی عمرانست

امیر سابقان ادریس اعظم

ز نور تو حرم را گشته محرم

خلیل حق چو نامت مهر جان یافت

بهشتی نقد در دوزخ از آن یافت

بمانده بی تو اسماعیل در سوگ

که تادر راه تو قربان شود بوک

بصد الحان خوش داود جان سوز

زبور عشق تو خوانده شب و روز

سلیمان گرچه با آن پادشاهیست

ولیکن در سپاهت یک سپاهیست

مسیح رنگرز زین نیل گردان

بسوزن می‌کند نام تو بر جان

همه پیغامبران در مجلس تو

ولی جز حق نبوده مونس تو

حجاب آدم آمد گندمی چند

نه گندم نه بهشت آمد ترابند

حجاب راه موسی گشت نعلین

تو با نعلین بگذشتی ز کونین

حجاب راه عیسی سوزنی بود

ترا در هر مقامی روزنی بود

تویی در شب افروز انبیا را

تویی شمع حقیقی اولیا را

چراغ چار طاق هشت باغی

شب معراج در شب چراغی

...

بخش 2 اسرارنامه عطار نظر دهید...

در صفت معراج رسول صلی الله علیه و سلم

درآمد یک شبی جبریل از دور

براقی برق رو آورد ازنور

که ای مهتر ازین زندان گذر کن

بدارالملک روحانی سفر کن

که بسیار انبیاء و مرسلین‌اند

بهر جانب جهانی حور عین‌اند

همه بر ره نشسته چشم بر راه

ز بهر رویت ای خورشید درگاه

فکنده خویشتن حوران ز غرفه

که تا زیشان مگر گیری بتحفه

فتاده در ملایک بانک و غلغل

که تا ز آن سوی رآنی بوک دلدل

همه شب اختران عالم افروز

سپند چشم می‌سوزند تا روز

تو خود دانم که چندان داری از نور

که یزدانت فراغت داد از حور

کنون برخیز پیش آور براقت

که می‌دانم که چونست اشتیاقت

دمی در عالم قدسی قدم زن

بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

چو با حق شد زفان جانت هم راز

ز راز خویش دل با خویش پرداز

چگونه در قفس بلبل زند پر

از آن پاسخ بدان سان شد پیمبر

براق برق رو زین خطه خاک

براند و خطبه خواند اول بر افلاک

مدرس شد عباد مخلصین را

سبق داد از حقیقت مرسلین را

جهانی انبیا را کار دیده

ز حضرت نور دین بسیار دیده

ز نور خویش را نابود دیدند

چه می‌گویم در آتش دود دیدند

ز صحن خاک در یک طرفه العین

برآمد تا فضای قاب قوسین

قدم بر ذروهٔ خلد برین زد

علم بر عرش رب العالمین زد

شده فیروزه گردون خروشان

ز بانگ طرقوی سبز پوشان

بآخر هم چنان می‌شد علو جوی

ملایک صد هزاران طرقوا گوی

کشیده نزل برمه ماهی از فرش

فکنده حمل بر هم حامل العرش

بهشت آراسته در بر گشاده

تتق آویخته مسند نهاده

فتاده غلغلی در عرش اعظم

که آمد صدر و بدر هر دو عالم

امیر و سید سادات آمد

سپه سالار موجودات آمد

چو در نه پرده نیلی سفر کرد

ورای پرده غیبی گذر کرد

نیامد هیچ چیزی جای گیرش

که بود از هرچ پیش آمد گزیرش

نکرد از هیچ جانب یک نظر او

رفیقی داشت در اعلا مگر او

ز حوران گرچه صحن باغ پربود

دو چشمش سرمه ما زاغ پر بود

چنان از پیشگه روشن شد آن نور

که روح القدس بیرون ماند از دور

چو روشن شد ز نور حق حوالی

فغان برداشت روح القدس حالی

که ای سید اگر آیم فراتر

بسوزد بیش ازین پرتو مرا پر

تو ای روح الامین پیش جنابی

که شد پیغامبران را زهره آبی

چراچندین غم شه پر گرفتی

که بانک لودنوت در گرفتی

هزاران جان همی سوزد درین راه

ترا گو پر بسوز ای پیک درگاه

نمی‌دانند صدیقان سر از پای

غم پر می‌خوری آخر چنین جای

اگردر قرب این حضرت خرامی

بسوزی پر چه مرد این مقامی

تو ای روح الامین بنشین بدرگاه

مشو رنجه که لی وقت مع الله

تو شاگرد منی بنشین بسامان

بپرس از من که احسان چیست و ایمان

گذشت ازنوبت قولاً ثقیلا

تو بر در باش اکنون جبریلا

ترا در اندرون پرده ره نیست

که هر سرهنگ مرد بارگه نیست

منم در نور حق پروانه کردار

تویی در پر طاووسی گرفتار

پناه از حق طلب از پر چه جویی

سخن در سر رود از پر چه گویی

هزاران جان پر اسرار حکمت

فدای جان آن دریای عصمت

ز روح القدس چون برتر گذشت او

ز هر چش پیش آمد درگذشت او

بقدر آنجا که مهتر را محل بود

زحل آنجا بنسبت در وحل بود

چنان نزدیک حق شد جانش از نور

که از وی جبریل افتاد از دور

بصورت آنک جبریل امین بود

که یک پر ز آسمانش بر زمین

چنان آنجا ز مهتر دور بود او

که مهتر را چو گنجشگی نمود او

چو بگذشت از جهت ره گشت باریک

بآخر شد برب العزهٔ نزدیک

چه گویم من در آن حضرت که چون بود

که آن دم از وجود خود برون بود

در آن قربت دلش پر موج اسرار

وزان دهشت زفانش رفت از کار

چو گل برگ حیا خوی کرده جانش

خیال وهم را پی کرده جانش

ز حس بگذشت و ز جان هم گذر کرد

چو بی خود شد ز خود در حق نظر کرد

همی چندان که چشمش کار می‌کرد

دلش در چشم اودیدار می‌کرد

چو از درگه بخلوت گه فرو رفت

درآمد نور ربانی و او رفت

در آن هیبت محمد مانده بی کار

محمد از محمد گشت بیزار

چو حق می‌دید کو می‌زد پر و بال

بدل داری سلامش گفت در حال

از آن حالت دمی با خویشش آورد

سلامی و علیکی پیشش آورد

خطاب آمد که دع نفسک درون آی

ببی یسمع و بی ینطق برون آی

بخواه از آرزویی هست زودت

چرا بی خود شدی آخر چه بودت

کنون چون سوختی بر هم بتانرا

شفاعت کن زمانی امتان را

یتیمی وز یتیمی این بدیع است

که خلق هر دو عالم را شفیع است

فقیری وز فقیری این شگفت است

که عرش و فرش صیت او گرفتست

مرایی، گر یتیمی گرچه درویش

ترا ام من ترا این از همه بیش

چه باکست از فقیری، فقر فخرست

که خال الوجه فی الدارین فقرست

تودری گر یتیمی این چه بیم است

که در را بهترین وصفی یتیم است

بآخر چون نسب از خود برید او

بگوش جان سلام حق شنید او

نشاید گفت تنها خورد این را

مرا باد و عباد صالحین را

کریمی بین که چون کرد این قدح نوش

نکرد این خلق مسکین را فراموش

خطاب آمد که ای معصوم مطلق

تو حق داری و حق ور را رسد حق

بخواه آنچت بود درخواست کردن

ز تو درخواست و ز ما راست کردن

چو رب العزه در اسرار آمد

پیمبر نیز در گفتار آمد

که یا رب امتی دارم گنه کار

بفضل خود ز آتش شان نگه دار

ببین زاری ودل سوزی ایشان

لقای خویش کن روزی ایشان

امید جمله می‌دانی وفا کن

بلطفت جمله را حاجت روا کن

همه عالم کفی خاکند ای پاک

مده بر باد امید کفی خاک

نگردد ملکت دریا مشوش

که ریگی اندرین دریا بود خوش

چه کم گردد ز بحری بی کناره

که کاهی می‌کند در وی نظاره

اگر رحمت کنی بر خلق محشر

ازین دریا سر مویی شود تر

بگفت این و روان شد بلبل قدس

مشام جانش پر مشک از گل انس

مشام انبیای برگزیده

درو نرسیده تا در او رسیده

سواره انبیا از ره رسیده

پیاده در رکیب او دویده

همه کروبیان پر برگشاده

بپر خاک رهش بر سر نهاده

نشسته قدسیان در دید بانیش

که تا بویی بیامد از معانیش

چه پنداری که خاک پای آن صدر

ندارد بر خداوند جهان قدر

بخاک پای او سوگند خورد او

که لا اقسم بهذا یاد کرد او

دمی ای صدر دین عطار را باش

شفاعت خواه او شو کار را باش

ترا من چون سگ اصحاب کهفم

که تا هستم برین درگاه وقفم

ز آب دیده غسل توبه کردم

مگر خاک کف پای تو گردم

منم در فرقت آن روضه پاک

که بر سر می‌کنم از آرزو خاک

اگر روزی بدان میدان درآیم

چه گویم زین خم چوگان برآیم

بآهی بگسلم بند جهان را

حنوطی سازم از خاک تو جان را

سه حاجت خواهم از درگاه تو من

که هستم سخت حاجت خواه تو من

که پیش از مرگ این دل داده درویش

ببیند روضهٔ پاک تو در پیش

دگر کز شاعرانم نشمری تو

بچشم شاعرانم ننگری تو

دگر چون جانم ازتن شد پر آزاد

تو در بر گیریش یا رب چنین باد

دلا جانرا فدای راه او کن

بتقوی روی در درگاه او کن

بدنیا دم ز دین پاک او زن

بعقبی دست در فتراک او زن

مثالی گویمت ظاهر بیندیش

کسی راهست جامی پر عسل پیش

اگر طفلی بدو گوید بیارام

که زیر این عسل زهرست در جام

چو از طفل آن سخن دارد شنیده

بلاشک دست از آن دارد کشیده

ترا چندین پیمبر کرده آگاه

که خواهد بود کاری صعب بر راه

بگفت طفل جستی راه پرهیز

بگفت انبیا از راه برخیز

خدایا نور دین هم راه ما کن

محمد را شفاعت خواه ما کن

ز کار ما مگردان خشم ناکش

ز ما خشنود گردان جان پاکش

تحیت باد بیش از صد هزاران

برو از حق وزو بر جمع یاران

خصوصاً چار یار پاک گوهر

ابوبکر و عمر، عثمان و حیدر

نبی فرمود کایشانند انجم

بایهم افتدیتم اهدیتم

...

بخش 2 اسرارنامه عطار نظر دهید...