بخش13 اسرارنامه عطار

المقاله الثالث عشر

من مسکین بسی بیدار بودم

بعمری در پی این کار بودم

درین دریا بسی کشتی براندم

بآخر رخت در دریا فشاندم

درین اندیشه بودم سالها من

بسی معلوم کردم حالها من

همه گر پس رو و گر پیش وایند

درین حیرت برابر می‌نمایند

کس اگه نیست از سر الهی

اسیرانیم از مه تا بماهی

چو علم غیت علم غیب دانست

چنین پنهان بزیر پرده زانست

عجایب قصه و پوشیده کاریست

در این اندیشه‌ام من روزگاریست

کنون بنشستم از چندین تک و تاز

که این وادی ندارد هیچ بن باز

بنا خن مدتی این کان بکندم

ندیدم هیچ چندین جان بکندم

بکام دل دمی نغنوده‌ام من

درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من

چو محنت نامهٔ گردون بخواندم

ز یک یک مژه جوی خون براندم

دمی دم نازده فرسوده گشتم

شبی نابوده خوش نابوده گشتم

گسسته بیخ این نیلی حصارم

شکسته شاخ دور روزگارم

دلم در روز بازار زمانه

نزدتیر مرادی بر نشانه

اگر یک جام نوش از دهر خوردم

هزاران شربت پر زهر خوردم

بخون دل بسر بردم همه عمر

دمی خوش برنیاوردم همه عمر

همی اندر همه عمرم نشد راست

زمانی آن چنانم دل همی خواست

گر اول رونقی بگرفت حالم

گرفت آخر ولی از جان ملالم

قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد

بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد

چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم

که خود را هم بدست خود بکشتم

جهانا هر چه بتوانی ز خواری

بکن با من زهی نا سازگاری

جهنا مهلتم ده تا زمانی

فرو گریم ز دست تو جهانی

کما بیشی من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

اگر درد دل خود سر دهم باز

بانجامی نینجامد ز آغاز

چو دردم هیچ درمانی ندارد

سرش بر نه که پایانی ندارد

ز خود چندین سخن تا چند رانم

چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم

کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم

گناه افزون و طاعت هر نفس کم

زدین از پس ز دنیا پیش مانده

بسان کافر درویش مانده

دماغی پر، دلی ناپای بر جای

بگردم هر، نفس آنگه بصد رای

زمانی اشک ریزم در مناجات

زمانی درد نوشم در خرابات

نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار

گهم مسجد بود گاهیم زنار

نه یک تن را نه خود را می‌بشایم

نه نیکو را نه بد را می‌بشایم

بچیزی کان نیرزد یک پشیزم

فرو دادم همه عمر عزیزم

دریغا درهوس عمرم تلف شد

که عمر از ننگ چون من ناخلف شد

همه دودی ز ایوانم برآمد

همه چیزی ز دیوانم برآمد

چو شیرم گشت مویم در نظاره

هنوز از حرص هستم شیرخواره

بدل سختم ولی در کار سستم

بسی رفتم بر آن گام نخستم

...

بخش13 اسرارنامه عطار نظر دهید...

الحکایه و التمثیل

خراسی دید روزی پیر خسته

که می‌گردید اشتر چشم بسته

بزد یک نعره و در جوش آمد

که تا دیری از آن باهوش آمد

بیاران گفت کین سرگشته اشتر

زفان حال بگشاد از دلی پر

که رفتم از سحرگه تا شبانگاه

مگر گفتم زپس کردم بسی راه

چو بگشادند چشمم شد درستم

که چندین رفته بر گام نخستم

بر آن گام نخستینم جمله

اسیر رسم و آیینم جمله

بقای ما بلای ماست ما را

که راحت در فنای ماست ما را

اگر شادیست ما گر غم از ماست

که بر ما هرچ می‌آید هم ازماست

چه بودی گر وجود ما نبودی

دریغا کز دریغا نیست سودی

وجود جان بمرگ تن نیرزد

که عمری زیستن مردن نیرزد

بلاشک هستی ما پستی ماست

که ما را نیستی از هستی ماست

اگر هستی ما نابوده بودی

ز چندین نیستی آسوده بودی

من حیران کزین محنت حزینم

شبان روزی ز دیری گه چنینم

همه کام دلم از خود فنانیست

که در عین فنا عین بقانیست

دلم خوانی ای ساقی تو دانی

مرا فانی مکن باقی تو دانی

ز رشک برق جانم دود گیرد

که دیر آمد پدید و زود میرد

در هر پیر زن می‌زد پیمبر

که‌ای زن در دعا با یادم آورد

ببین تا خود چه کاری سخت افتاد

که خواهد آفتاب از ذره فریاد

یقین می‌دان که شیران شکاری

درین ره خواستند از موریاری

همی درمان تو نابودن تست

بنابودن فرو آسودن تست

چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز

که فانی گردی و از خود رهی باز

فنا بودی فنایی شو ز هستی

که چون از خود فنا گشتی برستی

نه گل بی خار ونه می بی خمارست

ترا با تو توی بسیار کارست

بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست

که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست

ترا با تو چو چیزی در میانست

کناری گیر کاینجا بیم جانست

چه وادیست این که هرگامیست پرچاه

چه دریاست این که ما رانست بر راه

درین دریا نه تن نه جان پدیدست

نه سر پیدا و نه پایان پدیدست

گر افریدون و گر افراسیابی

درین دریا تو هم یک قطره آبی

اگر بادی ز خرمن برد کاهی

چرا می‌داری این ماتم بماهی

چو دهقانان دین را نیز مرگیست

درین دریا چه جای کاه برگیست

باستغنا نگر گرمی ندانی

غم کاهی مخور ای کاهدانی

عزیزا بی تو گنجی پادشایی

برای خویشتن بنهاد جایی

اگر رأیش بود بردارد آن گنج

وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج

چرا چندین فضولی می‌کنی تو

ظلومی و جهولی می‌کنی تو

ترا بهر چه می‌باید خبر داشت

که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت

جو تو اندر میان آن نبودی

زمانی کاردان آن نبودی

چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت

چرا پس خواجه این فریاد برداشت

مزن دم گرچه عمر تو عزیزست

که اکنون نوبت یک قوم نیزست

جهان سبز گلشن کشت زاریست

که گه دروی خزان گه نوبهاریست

چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست

چو این یک بدروند آن یک رسیدست

چو برسیدند و روزی چند بودند

چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند

بدین سانست کردار زمانه

یکی را باش گر هستی یگانه

...

بخش13 اسرارنامه عطار نظر دهید...