بخش10 الهی نامه عطار

(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی

بصحرا در یکی دیوانه بودی

که چون دیوانگیش اندر ربودی

بسوی آسمان کردی نگاهی

بدرد دل بگفتی یا الهی

ترا گر دوست داری نیست پیشه

ولی من دوستت دارم همیشه

ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست

بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست

چگونه گویمت ای عالم افروز

که یک دم دوستی از من درآموز

چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع

ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع

اگرچه نه بعلت می‌توان یافت

ولیکن هم بدولت می‌توان یافت

اگر یک ذره دولت کارگر شد

به سوی آفتابت راهبر شد

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

جواب پدر

پدر گفتش درین شوریده زندان

بطاعت می‌توان شد از بلندان

اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه

که آن از طاعتی یابی نه ازجاه

پیمبر گفت: آخر وصف مستور

که آن از مغز صدیقان بود دور

بلاشک حب جاه و حب مالست

ترا این جاه جستن پس وبالست

اگرچه در ره حق خاص خاصی

شوی گر جاه یابی مرد عاصی

چنان از تو برآرد جاه دودی

که نبود از تدارک هیچ سودی

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی

مگر یک روز سنجر شاه عالی

بر عبّاسه آمد جای خالی

نیامد کارِ این با کارِ آن راست

چو لختی پیش او بنشست برخاست

کسی گفتش چرا خاموش بودی

نگفتی تو حدیثی نه شنودی

جوابش داد عبّاسه پس آنگاه

که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه

جهانی پُر ز شاخ تند دیدم

بدستم داسکی بس کند دیدم

بدان داسک نیارستم درودن

ندیدم چاره جز خاموش بودن

تو گر از جاهِ دنیا شادمانی

ز جاه آخرت محروم مانی

چو گرد تو برآید مال و جاهت

شود مال تو مار و جاه چاهت

دل تو چیست موسی، نفس فرعون

چو طشتی آتشین دنیا بصد لون

اگر جبریل فرماید بود خوش

ز موسی دست آوردن به آتش

ولی گوینده گر فرعون باشد

عذاب آتش صد لون باشد

که گر در طاعتی کردی گناهی

بود هر عضوِ تو بر تو گواهی

نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد

کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد

همان دروی که اینجا کشته باشی

همان پوشی که اینجا رشته باشی

ترا آنجا زیان و سود با تو

همان باشد که اینجا بود با تو

نیابی شادی ای درویش آنجا

مگر شادی بری با خویش آنجا

اگر در زهر و گر در نوش میری

تو هم بار خود اندر دوش گیری

چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست

ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست

قدم بر جای سرگردان چو پرگار

گران جانی مکن بگذر سبکبار

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا

بحق گفتا کلیم عالم آرای

کسیم از دوستان خویش بنمای

که تا روشن شود چشم برویش

که دل می‌سوزدم از آرزویش

خطاب آمد که ما را اهل دردی

بصدق اندر فلان وادیست مردی

که او از خاصگان درگه ماست

شبانروزی سلوکش در ره ماست

روانه شد کلیم از بهر دیدار

بدید آن مرد را مستغرق کار

نهاده نیم خشتی زیر سر در

پلاسی تا سر زانو ببر در

هزاران مور و زنبور و مگس نیز

برو گرد آمده از پیش و پس نیز

سلامش کرد موسی گفت آنگاه

که گر هستت بچیزی مَیل در خواه

بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب

مرا از کوزه‌ات ده شربتی آب

چو موسی از پی کوزه روان شد

بیک دم از تن آن تشنه جان شد

چو آب آورد پیشش موسی پاک

بمرده دید او را روی بر خاک

کلیم الله تعجب کرد و برخاست

که تا کرباس و گور او کند راست

چو باز آمد دریده بود شیرش

دلش خورده شکم زو گشته سیرش

بجوش آمد دل موسی ازان درد

بسی دردش زیادت شد ازان مرد

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز

گلی را تربیت دادی بصد ناز

کجا سررشتهٔ این سر توان یافت

که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت

بگوش جان ز حق آمد جوابش

که چون هر بار ما دادیم آبش

همان بهتر که چون هر بار این بار

ز دست ما خورد آب آن جگرخوار

لباس او چو ما دادیم پیوست

چگونه موسی آرد در میان دست

کنون چون واسطه آمد پدیدار

چرا کرد التفاتی سوی اغیار

چو دید از حضرت چون ما عزیزی

ز غیر ما چرا می‌خواست چیزی

چو پای غیر آمد در میانه

ربودیم از میانش جاودانه

ولی تا باز ندهد آشکاره

حساب آن پلاس و خشت پاره

بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی

ز ما بویش رسد از هیچ سوئی

عزیزا کار آسان نیست با او

سخن جز در دل و جان نیست با او

سخن با او چو درجان ودل آید

سخن آنجا ز دنیا مشکل آید

چو نتواند کسی بر جان قدم زد

به مردی بر کسی نتوان رقم زد

فلک را در صفش مشمر ز مردان

زنی پیرست چرخی کرده گردان

بهر چیزت چو صد پیوند باشد

ترا پیوند اصلی چند باشد

چو اینجا می‌کشد چندین نهنگت

چگونه بر فلک باشد درنگت

چو زنجیر زمین بر پای باشد

کجا بر آسمانت جای باشد

چو بر خیل سگان افتاد مهرت

چه بگشاید ز سُکّان سپهرت

کجا لایق بود در قدس پاکی

کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی

جمالی کان بزرگان را مباحست

چه جای ساکنان مستراحست

نه هر جانی بدان سِر راه یابد

نه هر کس ای پسر آن جاه یابد

که در عالم هزاران جان درآید

که تا یک جان درین سِر با سر آید

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام

چنین گفتند کان مدت که ارواح

درو بود آفریده پیش از اشباح

شمار مدتش سالی سه چارست

که هر یک زان جهان او هزارست

چنین نقلست کان جانهای عالی

دران مدت که بود از جسم خالی

بجمع آن جمله را پیوسته کردند

بیک صفشان بهم در بسته کردند

پس آنگه از پس جانها بیکبار

برأی العین دنیا شد پدیدار

چو آن جانها همه دنیا بدیدند

بجان و دل سوی دنیا دویدند

وزان قسمی که ماند آنجایگه باز

بهشت افتاد شان بر راست آنجا

چو این قسم ای عجب جنت بدیدند

بده جان از بر دوزخ رمیدند

بماندند اندکی ارواح بر جای

که ایشان را نماند از هیچ سو رای

نه دنیا را نه جنت را گزیدند

نه از دوزخ سر موئی رمیدند

خطاب آمد که ای جانهای مجنون

شما اینجا چه می‌خواهید اکنون

هم آزادید از دنیا و جنت

هم از دوزخ شما را نیست محنت

چه می‌باید شما را در ره ما

که لازم شد شما را درگه ما

خروشی زان همه جانها برآمد

تو گفتی عمر بر جانها سرآمد

که ای دارای عرش و فرش و کرسی

چو تو داناتری از ما چه پرسی

ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ

توئی حق الیقین دیگر همه هیچ

خطاب آمد که گر خواهان مائید

همه خواهان انواع بلائید

همی چندان که موی جانور هست

دگر دیگ بیابان سر بسر هست

دگر چندان که دارد قطره باران

دگر چندان که برگ شاخساران

فزون زان بیش هر رنج و بلا من

فرو ریزم بزاری بر شما من

خسک سازم هزاران آتشین بیش

نهم‌تان هر زمان بر سینهٔ ریش

چو آن جانها خطاب حق شنیدند

ازان شادی خروشی برکشیدند

که جان ما فدای آن بلا باد

بما تو هرچه خواهی آن بماباد

بلای تو بجان ما باز گیریم

ز عمر جاودان آغاز گیریم

چو با هر جانش سری در میانست

گمان سر هر جانی چنانست

که صاحب سر این درگه جز او نیست

ز سر معرفت آگه جز او نیست

چنان کارواح می‌دانند نیکوست

ولی یک روح را دارد ازان دوست

دگرها پردهٔ آن روح باشند

برای آن همه مجروح باشند

چو موئی راه بر در می‌کشیدند

وگر هجده هزاران می‌بریدند

همه ارواح اگر چه یک صفت بود

ولی مقصود اهل معرفت بود

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۴) حکایت زنان پیغامبر

زنان مصطفی یک روز با هم

بپرسیدند ازو کای صدر عالم

کرا داری تو از ما بیشتر دوست

اگر با ما بگوئی حال نیکوست

پیمبر گفت ای قوم دلفروز

شما را صبر باید کرد امروز

که تا فردا بگویم آنچه دانم

جواب جمله بدهم گر توانم

چو شب شد همچو روز هجر تاریک

جدا زان هر یکی را خواند نزدیک

نهانی هر زنی را خاتمی داد

همی از بهر حاجت مرهمی داد

ز هر یک حجتی بستد که یک دم

نگوید با زن دیگر زخاتم

پس پرده نهان می‌دارد آن راز

نبگذارد برون از پرده آواز

بآخر چون درآمد روز دیگر

رسیدند آن زنان پیش پیمبر

بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار

زبان بگشاد پیغمبر بگفتار

که آن را دوست تر دارم ز عالم

که او را داده‌ام در خفیه خاتم

زنان چون این سخن از وی شنودند

همه پنهان ز هم شادی نمودند

نگه کردند در یکدیگر آنگاه

ازان سِر کس نبود البته آگاه

جدا هر یک ز سر آن خبر داشت

ولی با عایشه کاری دگر داشت

اگر دل خواهدت ای مرد ناچار

که کاری باشدت در پرده زنهار

نواله از جگر کن شاد می‌باش

ولی درخون دل آزاد می‌باش

که تا تو خون ننوشی در جدائی

نیابی ره بسر آشنائی

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۵) حکایت رابعه رحمها الله

مگر چون رابعه صاحب مقامی

نخورده بود یک هفته طعامی

دران یک هفته هیچ از پای ننشست

صلوة وصوم بودش کار پیوست

چو جوع افتادگی در پایش آورد

شکستی سخت در اعضایش آورد

یکی مستوره بودش در حوالی

طعامش کاسهٔ آورد حالی

مگر شد رابعه در درد وداغی

که تا در گیرداز جائی چراغی

چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه

فکنده بود پست آن کاسه در راه

دگر باره برفت از بهر کوزه

که تا بگشاید آن دل تنگ روزه

بیفتاد آن زمانش کوزه از دست

جگر تشنه بماند و کوزه بشکست

ز دل آهی برآورد آن جگر سوز

که گفتی گشت عالم آتش افروز

بصد سرگشتگی می‌گفت الهی

ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی

فکندی در پریشانی مرا تو

بخون درچند گردانی مرا تو

خطاب آمد که گر این لحظه خواهی

بتو بخشم من از مه تا بماهی

ولی اندوه چندین سالهٔ خویش

ز دل بیرون بریمت این بیندیش

که اندوه من و دنیای محتال

نیاید جمع در یک دل بصد سال

گرت اندوه ما باید همیشه

مدامت ترک دنیا باد پیشه

ترا تا هست این یک روی آن نیست

که اندوه الهی رایگان نیست

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۶) حکایت بهلول

مگر شوریده دل بهلول بغداد

ز دست کودکان آمد بفریاد

پیاپی سنگ می‌انداختندش

ز هر سوئی بتگ می‌تاختندش

چو عاجز گشت سنگی خرد از راه

بایشان داد وخواهش کرد آنگاه

که زین سان خرد اندازید سنگم

ز سنگ مه مگردانید لنگم

که گر پایم شود از سنگ خسته

نمازم دست ندهد جز نشسته

چو سنگی سختش آخر کارگر شد

دلش ازدرد آن زیر و زبر شد

چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ

که خونین شد ز درد او دل سنگ

برای آنکه تا برهد ازیشان

به بصره رفت لنگان و پریشان

رسید القصّه در بصره شبانگاه

برای خواب یکسو رفت از راه

بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود

میان خاک و خون آغشتهٔ بود

نمی‌دانست شد با کُشته در خواب

همه جامه زخونش گشت غرقاب

چو دیگر روز خلق آمد پدیدار

بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار

برش بهلول را دیدند بر پای

بخون آغشته کرده جامه و جای

چنین کردند حکم آنگه بیکبار

که بهلول ای عجب کردست این کار

بدو گفتند ای سگ از کجائی

که در تو می نه بینیم آشنائی

من از بغداد گفت اینجا رسیدم

بر این کُشته خفتم و آرمیدم

مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه

که روشن گشت عالم از سحرگاه

بدو گفتند کز بغداد شبدیز

به بصره تاختی از بهر خون ریز

دو دستش سخت بر بستند و بُردند

بزندان بان بی شفقت سپردند

بدل می‌گفت بهلول جگر سوز

که هان ای دل چه خواهی کرد امروز

ز سنگ کودکان بگریختی تو

ولی اینجا بخون آویختی تو

ببغدادت اگر تسلیم بودی

ببصره کی بجانت بیم بودی

بآخر شاه را کردند آگاه

بزاری کُشتن آمد امر از شاه

چو زیر دار بردند آن زمانش

نهاد آن مرد ظالم نردبانش

رسن در حلق او چون خواست افکند

به بالا کرد سرسوی خداوند

بزیر لب بگفت آنگاه رازی

بجست از گوشهٔ زین پاک بازی

فغان دربست و گفت او بی‌گناهست

منش کُشتم مرا کُشتن براهست

چنین باری کنون می بر نتابم

بیک گردن دو خون می‌برنتابم

ببردند آن دو تن را تا بر شاه

وزیر شاه حاضر بود آنگاه

شه بصره ز دیری گاه می‌خواست

که با بهلول بنشیند دمی راست

بروی او بسی بود آرزویش

ولی هرگز ندیده بود رویش

وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت

چو دیده بود رویش عیشها ساخت

زبان بگشاد کای شاه مبارک

اگر بهلول می‌جُستی تو اینک

شه از شادی بجست از جای حالی

به پیش خویش کردش جای خالی

سر و رویش ببوسید و بصد ناز

قبولش کرد و بنشاندش باعزاز

چو شرح قاتل و مقتول گفتند

وزان پس قصهٔ بهلول گفتند

شه بصره بفرمود آن زمان زود

که باید ریخت خون این جوان زود

بشه بهلول گفت ای شاه غازی

اگر سوز دلم را کار سازی

معاذالله که خون او بریزی

که گر خونش بریزی برنخیزی

چو برخاست از سر صدقی که اوداشت

فدای من شد از بهر نکو داشت

برای جان من در باخت جان را

چگونه خون توان ریخت این جوان را

کسان کشته را شه خواند آنگاه

بایشان گفت باید شد دیت خواه

وگر خواهید کُشت او را نکو نیست

بجای او منم این کار او نیست

اگرچه عاصیست اما مطیعست

برای آنکه بهلولش شفیعست

بزر آن چاره آخر زود کردند

همه خصمانش را خشنود کردند

بپرسید از جوان شاه زمانه

که چون برخاستی تو از میانه

چه افتادت که ترک جان بگفتی

نترسیدی، سخن آسان بگفتی

جوان گفتا که دیدم اژدهائی

که مثل آن ندیدم هیچ جائی

دهان بگشاده و آتش فشان بود

که سنگ خاره را زو بیم جان بود

مرا گفتا که برخیز و بگو راست

وگرنه این زمان گردی کم و کاست

بخونت درکشم در یک زمان من

بباشم در درونت جاودان من

بمانی در عقوبت جاودانه

کست فریاد نرسد در زمانه

ز هول و بیم او از جای جستم

بگفتم آنچه کردم تا برستم

پس از بهلول پرسید آن جهاندار

که تو باری چه گفتی بر سر دار

چنین گفت او که دست از جان بشستم

هلاک خویش شد حالی درستم

بر آوردم سر و گفتم الهی

ازین مسکین بی دل می چه خواهی

فراکرده توئی اینها بیکبار

اگر خواهند کُشت این ساعتم زار

من از تو خون بها خواهم نه زیشان

چه گیرم دامن مشتی پریشان

ترا دارم دگر کس را ندارم

که از حکم تو خالی نیست کارم

چو گفتم این سخن در پردهٔ راز

جوان برجست و پس در داد آواز

به آوازم فرود آورد از دار

به پاسخ برگرفت این پرده از کار

اگرچه محنتم از حق تعالی

مرا شوریده پیش آورد حالی

بخونم کر بگردانید اول

نیارم کرد با صد جان مقابل

چو ناکامی مرا در پیشگاهست

بصد جان پیش او رفتن ز راهست

ولیکن تا تو مردی غیربینی

همه از غیر شرّ و خیر بینی

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۷) حکایت لیث بوسنجه

برون شد لیث بوسنجه به بازار

قفائی خورد از ترکی ستمگار

یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست

مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست

فلانست او چو خورشیدی همه نور

که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور

شنیده بود ترک آوازهٔ او

چو آگه شد ازان اندازهٔ او

پشیمان گشت و چون صاحب گناهان

به پیش پیر آمد عذر خواهان

که پشتم از گناه خویش بشکست

ندانستم غلط کردم بدم مست

جوابش داد آن پیر دلفگار

که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار

که گر این از تو بینم جز سقط نیست

ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست

ز خضرت بین همه چیزی ولیکن

مشو از بندگی یک لحظه ساکن

نمی‌دانی که مردودی تو یانی

ز حکم رفته مسعودی تو یانی

ولی دانی که تا جان برقرارست

ترا بر امر رفتن عین کارست

تو این می‌دانی و آن می‌ندانی

یقین نتوان فکندن بر گمانی

خداوندی کبیرست و کریمست

ترا با بندگی کاریست پیوست

...

بخش10 الهی نامه عطار نظر دهید...