بخش 2 الهی نامه عطار

(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد

شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود

ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود

ندیدی هیچ مردم روی آن شاه

که روی دل نکردی سوی آن ماه

چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی

که آفاقش همه عشّاق بودی

دو ابرویش که هم شکل کمان بود

دو حاجب بر در سلطان جان بود

چو چشمی تیر مژگانش بدیدی

دلش قربان شدی کیشش گزیدی

که دیدی ابروی آن دلستان را

که دل قربان نکردی آن کمان را

دهانش سی گهر پیوند کرده

ز دو لعل خوشابش بند کرده

خطش فتوی ده عشاق بوده

به زیبائی چو ابرو طاق بوده

زنخدانش سر مردان فگنده

بمردی گوی در میدان فگنده

زنی در عشق آن بت سرنگون شد

دلش بسیار کرد افغان و خون شد

چو هجرش دست برد خویش بنمود

ازان سرگشته و دلریش بنمود

بزیر خویش خاکستر فرو کرد

چو آتش بود مأواگه ازو کرد

همه شب نوحهٔ آن ماه کردی

گهی خون ریختی گه آه کردی

اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه

دوان گشتی زن بیچاره در راه

چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی

دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی

نگه می‌کردی از پس روی آن ماه

چو باران می‌فشاندی اشک بر راه

ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی

که نه فریاد ونه آشوب کردی

به نظّاره جهانی خلق بودی

که آن زن را به مردان می‌نمودی

همه مردان ازو حیران بمانده

زن بیچاره سرگردان بمانده

به آخر چون ز حد بگذشت این کار

دل شهزاده غمگین گشت ازین بار

پدر را گفت تا کی زین گدائی

مرا از ننگ این زن ده رهائی

چنین فرمود آنگه شاه عالی

که در میدان برید آن کُرّه حالی

به پای کرّه در بندید مویش

بتازید اسپ تیز از چارسویش

که تا آن شوم گردد پاره پاره

وزین کارش جهان گیرد کناره

کشد چون پیل مستش اسپ در راه

پیاده رخ نیارد نیز در شاه

به میدان رفت شاه و شاهزاده

جهانی خلق بودند ایستاده

همه از درد زن خون بار گشته

وزان خون خاک چون گلنار گشته

چو لشکر خویش را بر هم فگندند

که تا مویش به پای اسپ بندند

زن سرگشته پیش شاه افتاد

به حاجت خواستن در راه افتاد

که چون بکشیم و آنگه بزاری

مرا یک حاجتست آخر برآری

شهش گفتا ترا گر حاجت آنست

که جان بخشم بتو خود قصد جانست

وگر گوئی مکن گیسو کشانم

بجز در پای اسپت خون نرانم

وگر گوئی امانم ده زمانی

زمانی نیست ممکن بی امانی

ور از شهزاده خواهی همنشینی

زمانی نیز روی او نه بینی

زنش گفتا که من جان می‌نخواهم

زمانی نیز امان زان می‌نخواهم

نمی‌گویم که ای شاه نکوکار

مکُش در پای اسپم سرنگونسار

مر اگر شاه عالم می‌دهد دست

برون زین چار حاجت حاجتی هست

مرا جاوید آن حاجت تمامست

شهش گفتا بگو آخر کدامست

که گر زین چار حاجت سر بتابی

جزین چیزی که می‌خواهی بیابی

زنش گفتا اگر امروز ناچار

بزیر پای اسپم می‌کُشی زار

مرا آنست حاجت ای خداوند

که موی من به پای اسپ او بند

که تا چون اسپ تازد بهر آن کار

بزیر پای اسپم او کُشد زار

که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم

همیشه زندهٔ این راه گردم

بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم

ز نور عشق بر عیّوق باشم

زنی‌ام مردئی چندان ندارم

دلم خون گشت گوئی جان ندارم

چنین وقتی چو من زن را که اهلست

برآور این قدر حاجت که سهلست

ز صدق و سوز او شه نرم دل شد

چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد

ببخشید و بایوانش فرستاد

چو نو جانی بجانانش فرستاد

بیا ای مرد اگر با ما رفیقی

در آموز از زنی عشق حقیقی

وگر کم از زنانی سر فرو پوش

کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند

یکی علوی یکی عالم یکی حیز

بسوی روم می‌بردند هر چیز

گرفتند این سه تن را کافران راه

بخواری پیش بت بردند ناگاه

بدان هر سه چنین گفتند کُفّار

که بت را سجده باید کرد ناچار

وگرنه هر سه تن را خون بریزیم

امان ندهیم بل کاکنون بریزیم

بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد

که ما را یک شبی باید امان داد

که خواهیم امشبی اندیشه کردن

که شاید بت پرستی پیشه کردن

امان دادند یک شب آن سه تن را

که تا بینند هر یک خویشتن را

زبان بگشاد علوی گفت ناچار

به پیش بت بباید بست زنّار

که از جدم تمامست استطاعت

کند در حقّ من فردا شفاعت

زبان بگشاد عالم گفت من نیز

نیارم گفت ترک جان و تن نیز

که گر بت را نهم سر بر زمین من

برانگیزم شفیع از علم دین من

مخنّث گفت من گمراه ماندم

که بی‌عون شفاعت خواه ماندم

شما را چون شفیعیست و مرا نیست

ز من این سجده کردن پس روا نیست

چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست

نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست

نیارم سر به پیش بت فرو خاک

ورم خود سر زتن بُرّند بی باک

چو جان آن هر دو را درخورد آمد

چنین جائی مخنّث مرد آمد

عجب کارا که وقت آزمایش

مخنّث راست در مردی ستایش

چو قارونان درین ره عور آیند

هزبران در پناه مور آیند

ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه

نهٔ آخر ز موری کم درین راه

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق

سلیمان با چنان کاری و باری

بخیلی مور بگذشت از کناری

همه موران بخدمت پیش رفتند

بیک ساعت هزاران بیش رفتند

مگر موری نیامد پیش زودش

که تلی خاک پیش خانه بودش

چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک

برون می‌برد تا آن تل شود پاک

سلیمانش بخواند و گفت ای مور

چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور

اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب

بدست آری نگردد کار تو خوب

به بازوی چو تو کس نیست این کار

ز تو این تل نگردد ناپدیدار

زبان بگشاد مور و گفت ای شاه

بهمت می‌توان رفتن درین راه

تو منگر در نهاد و نبیت من

نگه کن در کمال همت من

یکی مورست کز من ناپدیدست

بدام عشق خویشم در کشیدست

بمن گفتست گر تو این تل خاک

ازینجا بفگنی وره کنی پاک

من این خرسنگ هجران تو از راه

براندازم نشینم با تو آنگاه

کنون این کار را بسته میانم

بجز این خاک بردن می‌ندانم

اگر این خاک گردد ناپدیدار

توانم گشت وصلش را خریدار

وگر از من برآید جان درین باب

نباشم مدّعی باری و کذّاب

عزیزا عشق از موری بیاموز

چنین بینائی از کوری بیاموز

کلیم مور اگرچه بس سیاهست

ولیکن از کرداران راهست

بچشم خرد منگر سوی موری

که او را نیز در دل هست شوری

درین ره می‌ندانم کین چه حالست

که شیری را ز موری گوشمالست

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور

علی می‌رفت روزی گرمگاهی

رسید آسیب او بر مور راهی

مگر آن مور می‌زد پا و دستی

ز عجزش در علی آمد شکستی

بترسید و بغایت مضطرب شد

چنان شیری ز موری منقلب شد

بسی بگریست و حیلت کرد بسیار

که تا آن مور باز آمد برفتار

شبانگه مصطفی را دید در خواب

بدو گفت ای علی در راه مشتاب

که دو روز از پی یک مور دایم

ز تو بود آسمانها پُر متایم

نباشی از سلوک خویش آگاه

که موری را کنی آزرده در راه

چنان موری که معنی دار بودست

همه ذکر خدایش کار بودست

علی را لرزه بر اندام افتاد

ز موری شیر حق در دام افتاد

پیمبر گفت خوش باش و مکن شور

که پیش حق شفیعت شد همان مور

که یارب قصد حیدر در میان نیست

اگر خصمی بمن بود این زمان نیست

جوانمردا بدان کز درد دین بود

که با موری چنان شیری چنین بود

چو حیدر در شجاعت شیر زوری

که دیدی بسته بر فتراک موری

خُنُک جانی که او از حق خبر داشت

قدم بر امر حق بنهاد و برداشت

تو گر بر جهل مطلق در سلوکی

گدای مطلقی ور ازملوکی

نظر باید فگند آنگه قدم زد

که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد

اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام

نگونساریت بار آرد سرانجام

چوبر عمیا روی همچون خران تو

نه ممتازی بعقل از دیگران تو

قدم بشمرده نه گر مرد راهی

که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی

اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان

بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان

گر اینجا گام برگیری زمانی

نباید رفت در گورت جهانی

همی هر کس که اینجا یک زمان رفت

همان انگار کانجا صد جهان رفت

اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد

ولی آنجایگه صد عالم افتد

اگر امروز گامی می‌نهی پاک

نباید رفت صد فرسنگ در خاک

دریغا می‌نبینی سود بسیار

که گر بینی دمی ننشینی از کار

بهر گامی که برگیری تو امروز

ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز

چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد

چرا از کاهلی باید زیان کرد

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار

فرس می‌راند نوشروان چو تیری

بره در چون کمانی دید پیری

درختی چند می‌بنشاند آن پیر

شهش گفتا چو کردی موی چون شیر

چو روزی چند را باقی نمانی

درخت اینجا چرا در می نشانی

بشاه آن پیر گفتا حجتت بس

چو کشتند از برای ما بسی کس

که تا امروز ازینجا بهره داریم

برای دیگران ما هم بکاریم

بوسع خود بباید رفت گامی

که در هر گام می‌باید نظامی

خوش آمد شاه را گفتار آن پیر

کفی پر کرد زر گفتا که این گیر

بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز

درخت من ببار آمد هم امروز

چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد

ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد

نداد این کِشت ده سال انتظارم

که هم امروز زر آورد بارم

چو شه را خوشتر آمد این جوابش

زمین وده بدو بخشید و آبش

ترا امروز باید کرد کاری

که بی‌کارت نخواهد بود باری

قدم در راه دین باید نهادن

رعونت بر زمین باید نهادن

اگر مردی محاسن همچو مردان

طهارت جای را جاروب گردان

نداری شرم با این زورِ بازو

نهادن سنگِ خود را در ترازو

تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را

گر از سگ بیش دانی خویشتن را

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید

که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره

که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر

بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال

جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من

توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش

چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش

منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست

ولیکن با تو از یک جایگاهست

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار

مگر معشوق طوسی گرمگاهی

چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی

یکی سگ پیش او آمد دران راه

ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه

سواری سبزجامه دید از دور

درآمد از پسش روئی همه نور

بزد یک تازیانه سخت بروی

بدو گفتا که هان ای بیخبر هی

نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ

که با او نیستی در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو

چرا از خویش می‌داریش کم تو

چو سگ از قالب قدرة جدا نیست

فزونی کردنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسندست

ولیکن در صفت جانش بلندست

بسی اسرار با سگ در میانست

ولیکن ظاهر او سدِّ آنست

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ

یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه

عصا را بر سگی زد در سر راه

چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد

سگ آمد در خروش و در تگ افتاد

به پیش بوسعید آمد خروشان

بخاک افتاد دل از کینه جوشان

چو دست خود بدو بنمود برخاست

ازان صوفی غافل داد می‌خواست

بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد

کسی با بی‌زبانی این جفا کرد

شکستی دست او تا پست افتاد

چنین عاجز شد وأز دست افتاد

زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر

نبود از من که از سگ بود تقصیر

چو کرد او جامهٔ من نانمازی

عصائی خورد از من نه ببازی

کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا

فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا

بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه

که تو از هر چه کردی شادمانه

بجان من می‌کشم آنرا غرامت

بکن حکم و میفگن با قیامت

وگر خواهی که من بدهم جوابش

کنم از بهر تو اینجا عقابش

نخواهم من که خشم آلود گردی

چنان خواهم که تو خشنود گردی

سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه

چو دیدم جامهٔ او صوفیانه

شدم ایمن کزو نبود گزندم

چه دانستم که سوزد بند بندم

اگر بودی قباپوشی درین راه

مرا زو احترازی بودی آنگاه

چو دیدم جامهٔ اهل سلامت

شدم ایمن ندانستم تمامت

عقوبت گر کنی او را کنون کن

وزو این جامهٔ مردان برون کن

که تا از شرِّ او ایمن توان بود

که از رندان ندیدم این زیان بود

بکش زو خرقهٔ اهل سلامت

تمامست این عقوبت تا قیامت

چو سگ را در ره او این مقامست

فزونی جُستنت بر سگ حرامست

اگر تو خویش از سگ بیش دانی

یقین دان کز سگی خویش دانی

چو افگندند در خاکت چنین زار

بباید اوفتادن سر نگون سار

که تا تو سرکشی در پیش داری

بلاشک سرنگونی بیش داری

ز مُشتی خاک چندین چیست لافت

که بهر خاک می‌بُرّند نافت

همی هر کس که اینجا خاک تر بود

یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود

چو مردان خویشتن را خاک کردند

بمردی جان و تن را پاک کردند

سرافرازان این ره زان بلندند

که کلّی سرکشی از سرفگندند

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع

چو بوالفضل حسن در نزع افتاد

یکی گفتش که ای شرع از تو آباد

چو برهد یوسف جان تو از چاه

فلان جائی کنیمت دفن آنگاه

زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار

که آن جای بزرگانست و ابرار

که باشد همچو من صد بی سر و پای

که خود را گور خواهد در چنان جای

بدو گفتند ای نیکو دل پاک

کجا خواهی که آنجا باشدت خاک

زبان بگشاد با جانی همه شور

که بر بالای آن تل بایدم گور

که آنجا هم خراباتی بسی هست

هم از دزدان بی حاصل کسی هست

مقامر نیز بسیارند آنجا

همی جمله گنه گارند آنجا

کنیدم دفن هم در جای ایشان

نهید آنگه سرم بر پای ایشان

که من درخورد ایشانم همیشه

که در معنی چو دزدانم همیشه

میان این گنه گارانست کارم

که با آن کاملان طاقت ندارم

چه گر این قوم بس تاریک باشند

بنور رحمتش نزدیک باشند

چو جائی تشنگی باشد بغایت

کشد در خویشتن آبی نهایت

که هر جائی که عجزی پیش آید

نظر آنجا ز رحمت بیش آید

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...

جواب پدر

پدر گفتش تو زنهار این میندیش

که برگیرم خیال شهوة از پیش

ولی چون تو ز عالم این گزیدی

هم این گفتی و هم این را شنیدی

بدان مانست کز صد عالم اسرار

نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار

منت زان این سخن گفتم بخلوت

که تا بیرون نهی گامی ز شهوت

چو با عیسی توان هم راز بودن

که خواهد با خری انباز بودن

چرا با خر شریک آئی به شهوت

چو با عیسی توان بودن بخلوت

چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر

ازان به جاودانی خلوة آخر

چودایم می‌کند باقیست خلوت

زمانی در گذر یعنی ز شهوت

ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب

کسی کین سر ندارد هست معیوب

ولیکن چون رسد شهوة بغایت

ز شهوة عشق زاید بی‌نهایت

ولی چون عشق گردد سخت بسیار

محبّت از میان آید پدیدار

محبّت چون بحد خود رسد نیز

شود جان تو در محبوب ناچیز

ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب

که اصل جمله محبوبست محبوب

اگر کُشته شوی در راه او زار

بسی به زانکه در شهوة گرفتار

...

بخش 2 الهی نامه عطار نظر دهید...