بخش 3 الهی نامه عطار

(۸) حکایت جوان صاحب معرفت وبهشت و لقای حق تعالی

چنین نقلست در اخبار کان روز

که برخیزد قیامت وان همه سوز

جوانی در میان آید مزیَّن

بگرد او هزاران مقرعه زن

زهر سو راه می‌جویند آنگاه

جهانی می‌دهند از بهر او راه

بخازن پس خطاب آید ز جبّار

که او را در فلان قصری فرود آر

دران قصرش فرود آرند دلشاد

همه حوران ز شوق او بفریاد

دریچه باشد آن قصر نکو را

هزار و دو هزار از هر سو او را

بهر درکان جوان می‌بنگرد راست

خدای خویش را بیند که آنجاست

هزاران درگشاید هر زمانی

زهر دو ظاهرش گردد جهانی

ولی در هر جهان از مرد و زن او

نه بیند جز خدای خویشتن او

دوعالم را تمّنای وصالست

ولیک آن جمله سودای محالست

نه هر کس را رسد بوئی از آنجا

نه هر چوگان زند گوئی از آنجا

دلی باید ز حق ترسان و بریان

زبانی از رهش پُرسان و ترسان

ترا گر با توئی آنست پیشه

که می‌ترسی و می‌پُرسی همیشه

نهادت جمله این اندیشه گیرد

همه شهر دلت این پیشه گیرد

که تا یک لحظه بوی آن توان برد

ولیکن از مشام جان توان برد

ترا عمر حقیقی آن زمانست

که جانت در حضور دلستانست

وگر عمر تو بیرون زین حسابست

بهر دم در حسابت صد حجابست

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۹) سؤال کردن آن درویش از مجنون که سال عمر تو چندست

مگر پرسید درویشی ز مجنون

که چندست ای پسر سن تو اکنون

جوابش داد آن شوریده احوال

که سن من هزارست و چهل سال

بدو گفتا چه می‌گوئی تو غافل

مگر دیوانه‌تر گشتی تو جاهل

پس او گفتا بسی سر وقت بودست

که لیلی یک نفس رویم نمودست

چل عمر منست و این زیانست

ولی عمر هزاران آن زمانست

چو این چل سال من با خویش بودم

ز نقد عمر خود درویش بودم

ولی آن یک زمان سالی هزارست

که با لیلی مرا خود بی‌شمارست

هزاران سال یک دم باشد آنجا

چه می‌گویم کزین کم باشد آنجا

چو دریابد وجود بی‌نهایت

دو عالم را عدم ماند ولایت

ببین ای دوست تا این چه وجودست

که یک یک ذره آن را در سجودست

وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد

درو خواهد همه چیزی عدم شد

زهی عالی وجودی کین وجودات

درو معدوم خواهد شد بلذّات

چو مرد آنجایگه نابود گردد

زیانش جمله آنجا سود گردد

اگر دست آورد خلق جهانی

یکی بر دامنش نرسد زمانی

چو نه این کس بود نه دامن او

که گردد یک زمان پیرامن او

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

المقالة الثالثة

پسر گفتش که زن زانست مقصود

که فرزندی شود شایسته موجود

که چون کس راست فرزند یگانه

بماند ذکر خیرش جاودانه

اگر فرزند من آگاه باشد

مرا فردا شفاعت خواه باشد

چو فرزند خلف آید پدیدار

بصد جانش توان گشتن خریدار

همه کس را چنین فرزند باید

به فرزندم چنین پیوند شاید

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

جواب پدر

پدر گفتش که فرزندست مطلوب

ولی وقتی که نبود مرد معیوب

کسی کو مبتدی باشد درین کار

گر آید هیچ فرزندش پدیدار

شود معیوب و پس مفعول گردد

ز سرّ معرفت معزول گردد

ترا گر دین ابراهیم باشد

بقربان پسر تعلیم باشد

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش

مگر یک روز ابراهیم ادهم

بپرسید از یکی درویش پُر غم

که بودی با زن و فرزند هرگز

چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز

بدو درویش گفت ای مرد مردان

چراگوئی، مرا آگاه گردان

چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد

هر آن درویش درمانده که زن کرد

به کشتی در نشست او بی خور و خواب

وگر فرزندش آمد گشت غرقاب

دل از فرزند چون در بندت افتاد

که شیرین دشمنی فرزندت افتاد

اگرچه در ادب صاحب قرانی

چو فرزندت پدید آمد نه آنی

اگرچه زاهدی باشی گرامی

چو فرزند آمدت رندی تمامی

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه

جهان صدق شیخ گورگانی

که قطب وقت خود بود از معانی

یکی گربه بدی در خانقاهش

که دیدی شیخ روزی چند راهش

مگر در دست و در پای از ادیمش

غلافی کرده بودندی مقیمش

که تا چون می‌رود هر لحظه از جای

نه دست او شود آلوده نه پای

زمانی در کنار شیخ رفتی

زمانی بر سر سجّاده خفتی

چو بودی ساعتی در دادی آواز

که تا خادم بر او آمدی باز

بدست خود ببستی دستوانش

وز آنجا آن زمان کردی روانش

بمطبخ بود مأواگه گرفته

نبودی گوشتی از وی نهفته

نبُردی هیچ چیز از پخته و خام

مگر چیزی که دادندی بهنگام

امین خانقاه و سفره بودی

ندیدی کس که چیزی در ربودی

مگر یک روز در مطبخ شبانگاه

زتابه گوشتی بربود ناگاه

به آخر خادم او را چون طلب کرد

بسی گوشش بمالید و أدب کرد

بیامد گربه پیش شیخ دیگر

نشست از خشم در کُنجی مجاور

طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه

بگفتش خادم آنچ افتاد در راه

بخواند آن گربه را شیخ وفادار

بدو گفتا چرا کردی چنین کار

مگر آن گربه بود آبستن آنگاه

شد و آورد سه بچّه به سه راه

به پیش شیخشان بنهاد برخاک

درختی دید آنجا سخت غمناک

ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست

نظر بگشاد و لب از بانگ در بست

چو شیخ آن دید از خادم برآشفت

تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت

که گربه معذور بودست

ز خورد خویشتن بس دور بودست

ازو این که ترک ادب بود

ولی از احتیاجش این طلب بود

کسی را در ضرورة گر مقامست

شود حالی مُباحش گر حرامست

برای بچّه کم از عنکبوتی

برآرد از دهان شیر قوتی

ز گربه آنچه کرد او نه غریبست

که پیوند بچه کاری عجیبست

ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد

غم یک بچّه در خاطر نگردد

بخادم گفت شیخ کار دیده

که هست این بی‌زبان تیمار دیده

ز چشم تو باستادست بر شاخ

باستغفار گردد با تو گستاخ

همی خادم ز سر دستار بنهاد

بر گربه باستغفار استاد

نه استغفار او را هیچ اثر بود

نه در وی گربه را روی نظر بود

به آخر شیخ شد حرفی برو خواند

شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند

فرود آمد ز بالا گربه ناگاه

به پای شیخ می‌غلطید در راه

خروشی از میان جمع برخاست

زهر دل آتشی چون شمع برخاست

همه از گربهٔ هم رنگ گشتند

به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند

اگر صد عالمت پیوند باشد

نه چون پیوند یک فرزند باشد

کسی کو فارغ از فرزند آمد

خدای پاک بی‌مانند آمد

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۳) حکایت ترسا بچه

یکی ترسای تاجر بود پر سیم

که او را خواجگی بودی در اقلیم

یکی زیبا پسر او را چنان بود

که آن ترسا بچه شمع جهان بود

بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت

گل نازک لب خندان ازو یافت

نقابش چون ز رخ باز اوفتادی

بشب در روز آغاز اوفتادی

چو شست زلف مشکین تار بستی

همه عشّاق را زنّار بستی

ز بس کژی که زلف او نمودش

سر یک راستی هرگز نبودش

چو کردی حرب مژگانش بحربه

فرو دادی دو گیتی را دو ضربه

چو ابرویش بزه کردی کمان را

ز تیرش بیم جان بودی جهان را

شکر پاشیدن از لب مذهبش بود

که دارالملک شیرینی لبش بود

کنار عاشقان از لعل خندانش

چو دریائی شده از دُرِّ دندانش

مگر بیمار شد آن زندگانی

بمُرد القصّه در روز جوانی

پدر از درد او می‌کُشت خود را

بدر افکند هم جان هم خرد را

به آخر چون بشُست و کرد پاکش

مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش

چنین گفت او که گشت امروز ما را

ز مرگ این پسر دین آشکارا

که البتّه خدا را نیست فرزند

مبرّاست از زن و از خویش و پیوند

که گر او را یکی فرزند بودی

بداغ من کجا خُرسند بودی

بدانستم که جز بی‌علّتی نیست

کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۴) حکایت پیر که پسر صاحب جمال داشت

یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت

که با روی نکو خُلق و هنر داشت

پدر کو را چنان پنداشته بود

حساب از وی بسی برداشته بود

به آخر مرد و جان آن پدر سوخت

چه می‌گویم جگر کو صد جگر سوخت

پدر بی‌خود پی تابوت می‌شد

که هم حیران و هم مبهوت می‌شد

چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد

دلی پُر درد سر بر آسمان کرد

چنین گفت ای که پیوندت نبودست

تو معذوری که فرزندت نبودست

فراغت داری از درد من آنگه

که هستی از پس پرده منزّه

گر استغفار بی پایان ندیدی

حدیث کلبهٔ احزان شنیدی

پسر را چاه و زندانست آنجا

پدر را بیت الاحزانست اینجا

اگر همچون تو پیوندش نبودی

نبودی شک که مانندش نبودی

پسر را با پدر چل سال پیوست

چرا سعی بدو ندهد دمی دست

اگر خطّی بود آن جز خطا نیست

وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...

(۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام

چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار

بهم دیگر رسیدند آخر کار

پدر گفتش که ای چشم و چراغم

چو از گریه بپالودی دماغم

مرا در کلبهٔ احزان نشاندی

جهانی آتشم در جان فشاندی

بچندین گاه خوش دم درکشیدی

تو گوئی هرگزم روزی ندیدی

چرا کردی چنین بیدادی آخر

بمن یک نامه نفرستادی آخر

پدر در درد چندین گاه از تو

دلت می‌داد، بی آگاه از تو

بخادم گفت یوسف ای تناور

برو آن نامها نزد من آور

شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ

هزاران نامه بیش آورد یکرنگ

نوشته جمله بسم الله بر سر

ولی چون برف آن باقی دیگر

پدر را گفت ای شمع بهشتم

من این جمله بسوی تو نوشتم

ز شرح حال و احوال سلامت

چو من بنوشتمی جمله تمامت

بجز نام خدا بالای نامه

نماندی خط ز سر تا پای نامه

همه نامه برنگ برف گشتی

که بی خط ماندی و بی حرف گشتی

رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار

که نفرستی بدو یک نامه زنهار

که گر نامه فرستی سوی آن پیر

شود خط چو قیر نامه چون شیر

کنون عذر من مشتاق این بود

که نامه نافرستادن چنین بود

اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست

ازان کاری بدست من نشد راست

اگر مهر پسر حاصل کنی تو

چگر خوردن بسی در دل کنی تو

پسر گرچه چو یوسف خوب باشد

ترا غم خوردن یعقوب باشد

که خواهد یافت فرزندی چو یوسف

بسی یعقوب خورد از وی تأسف

پدر هرگز نباشد همچو یعقوب

بسی خون خورد بی آن یوسف خوب

اگر هستی پسر جانت پدر سوخت

وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت

ترا حجّت درین کُنه ولایت

تمامست ای پسر این یک حکایت

...

بخش 3 الهی نامه عطار نظر دهید...