بخش پایانی الهی نامه عطار

(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت

پیمبر گفت بس مفسد زنی بود

که در دین همچو گِل تر دامنی بود

مگر می‌رفت در صحرا براهی

پدید آمد میان راه چاهی

سگی را دید آنجا ایستاده

زبانش از تشنگی بیرون فتاده

بشفقت ترک کار خویشتن کرد

ز موزه دلو و از چادر رسن کرد

کشید آبی به سگ داد و خدایش

گرامی کرد در هر دو سرایش

شب معراج دیدم هچو ماهش

بهشت عدن گشته جایگاهش

زنی مفسد سگی راداد آبی

جزا بودش ز حق چندین ثوابی

اگر یک دل کنی آسوده یک دم

ثوابش برنتابد هر دو عالم

برای آنکه دل با خویش باشد

ثوابش از دو گیتی بیش باشد

ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی

چو آدم سخت نیکو خاک گردی

چو ابلیسی منی آورد جانت

کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات

مگر شبلی امام عالم افروز

گذر می‌کرد در عرفات یک روز

فتادش چشم بر ابلیس ناگاه

بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه

چو نه اسلام داری ونه طاعت

چرا گردی میان این جماعت

بگو چون شد ازین تاریک روزت

امیدی می‌بوَد از حق هنوزت؟

چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم

زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم

چو حق را صدهزاران سال جاوید

پرستیدم میان خوف و امید

ملایک را بحضرت ره نمودم

بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم

دلی پر داشتم از عزّت او

مُقِر بودم بوحدانّیت او

اگر بی علّتی با این همه کار

براند از درگه خویشم بیکبار

که کس زهره نداشت از خلق درگاه

که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟

اگر بی علّتی بپذیردم باز

عجب نبوَد که نتوان داد آواز

چو بی علّت شد ستم راندهٔ او

شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او

چو در کار خدا چون و چرا نیست

امید از حق بریدن هم روا نیست

چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز

عجب نبوَد که لطفش خواندم باز

نمی‌دانم نمی‌دانم الهی

تو دانی و تو دانی تا چه خواهی

یکی را خواندهٔ با صد نوازش

یکی را راندهٔ با صد گدازش

نه زین یک طاعتی نه زان گناهی

به سرّ تو کسی را نیست راهی

بحقّ آنکه تو کس را نمانی

که آن ساعت که تو کس را نمانی

زجُرم و ناکسی من گذر کن

بفضلت در من ناکس نظر کن

مکُش در پای پیل قهر زارم

که من خود طاقت موری ندارم

مرا چون پهلوی یک مور نبوَد

به پیش پیل قهرت زور نبوَد

من غم کُشته را دلشاد گردان

مکُش وین گردنم آزاد گردان

اگر کردم بدی با خویش کردم

نه از فضل تو من بد بیش کردم

اگر نیک و اگر بد کرده‌ام من

تو میدانی که با خود کرده‌ام من

چو از نیک و بد ما بی‌نیازی

زهر دو بگذری کارم بسازی

اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک

نمی‌گویم ز نیک و بد بد و نیک

چو بی علّت بسی دولت دهی تو

کنون هم نیز بی علت دهی تو

چو بی علت عطا دادی وجودم

همی بی علتی کن غرق جودم

چو نیست از رنجِ من آسایش تو

که علت نیست در بخشایش تو

مدر از کردهٔ من پردهٔ من

خطی درکش بگرد کردهٔ من

نه آن کافر که او دین دار گردد

در اوّل روز مرد کار گردد؟

ز چندین ساله کفرش از شهادت

دهد غُسل دلش عین سعادت

خدایا گرچه درخون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو آن کافر پشیمانیم انگار

همی چون نو مسلمانیم انگار

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او

چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام

بیاران گفت کای قوم نکوکام

یکی زنّار آریدم هم اکنون

که تا بر بندد این مسکینِ مجنون

خروشی از میان قوم برخاست

که از زنّار ناید کار تو راست

چگونه باشد ای سلطان اسرار

میان بایزید آنگاه و زنّار

دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب

نمی‌آورد کس آن کار را تاب

بآخر کرد شیخ الحاح بسیار

نمی‌دانست کس درمانِ آن کار

همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر

شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر

یکی زنّار آوردند اصحاب

که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب

پس آنگه روی را در خاک مالید

بسوز جان و درد دل بنالید

بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار

وزان پس از میان ببرید زنّار

زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق

بحقّ آنکه جاویدان توئی حق

که چون این دم بریدم بند زنّار

همان هفتاد ساله گبرم انگار

نه گبری کو درین دم باز گردد

بیک فضل تو صاحب راز گردد؟

من آن گبرم که این دم بازگشتم

چه گر دیر آمدم هم باز گشتم

بگفت این و شهادة تازه کرد او

بسی زاری بی اندازه کرد او

اگرچه راه افزون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو میدانی که من هیچم الهی

ز هیچی این همه پس می چه خواهی

چه دارم، درد بی اندازه دارم

ز مال و ملک قلبی تازه دارم

چو دل دارم خرابی و کبابی

چه می‌خواهی خراجی از خرابی

اگر توعجز می‌خواهی بسی هست

ندانم تا چو من عاجز کسی هست

غمم جز تو دگر کس می‌نداند

تو می‌دانی اگرکس می‌نداند

چه می‌گویم چو دانم ناظری تو

چه می‌جویم چو دانم حاضری تو

تو خود بخشی اگر جویم وگرنه

تو خود دانی اگر گویم وگرنه

همه بی سر تنیم افتاده در بند

چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟

چو از خلقت نه سود ونه زیانست

همه رحمت برای عاصیانست

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۱) مناجات ابراهیم ادهم

به پیش کعبه ابراهیم ادهم

بحق می‌گفت کای دارای عالم

مرا معصوم خواه و بی گنه دار

گناهی کان رود زانم نگه دار

یکی هاتف خطابش کرد آنگاه

که این عصمت که می‌خواهی تو در راه

همین بودست از من خلق را خواست

اگر کار تو و ایشان کنم راست

که تا جمله بهم معصوم مانید

همه از رحمتم محروم مانید

هزاران بحرِ رحمت بی قیاسست

ولیکن بنده را جای هراسست

ندارم از جهان جز بیمِ جان من

ز درد او زبان ترجمان من

چو من از عمر بهبودی ندیدم

زیان دیدم ولی سودی ندیدم

بمُردن راضیم زین زندگانی

اگر بازم رهانی می‌توانی

ز سر تا پای من جای نظر نیست

که بروی هر زمان زخمی دگر نیست

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی می‬خواست

یکی رندی میان داغ ودردی

ستاده بود بر دکان مردی

ازو می‌خواست چیزی، می ندادش

بسی بر پیش دکان ایستادش

زبان بگشاد دکاندار پر پیچ

که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ

چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی

وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی

برهنه کرد رند اندام حالی

بدو گفتا نگه کن از حوالی

اگر بر من ز سر درگیر تا پای

توانی دید بی صد زخم یک جای

بگو کانجایگه زخمی رسانم

که بی صد زخم جائی می‌ندانم

اگر بی زخم هستم جایگاهی

نباشد چشم زخم از تو گناهی

چو نیست از پای تا سر بی جراحت

بده چیزی که یابم از تو راحت

تنم چون جمله مجروحست اکنون

ازین پس نوبة روحست اکنون

خدایا من چو آن رند گدایم

که بر تن نیست بی صد زخم جایم

ز سر تا پای من چندان که جوئی

جراحت پُر بوَد چندان که گوئی

دمی هرگز براحت برنیارم

که سر از صد جراحت بر نیارم

دمی گر صد جراحت می‌نیابم

ز عمر خویش راحت می‌نیابم

اگر خود پای تا سر عین دردم

ز دردی کافرم گر سیر گردم

غم تو بایدم از عالم تو

ندارم غم چو من دارم غم تو

دریغا جان ندارم صد هزاران

که در پای غمت ریزم چو باران

چو حرف ها و هو آید بگوشم

همه در ها و هو و در خروشم

ترا دیدم خودی خود ستُردم

بتو زنده شدم وز خویش مُردم

اگردایم چنین باشم کمالست

وگر با خویشتن رفتم زوالست

خدایا دست این شوریده دل گیر

خلاصم ده ازین زندان دلگیر

در آن ساعت که جان آید بحلقم

نماند هیچ امیدی بخلقم

تنم را روشنائی لحد بخش

دلم را آشنائی ابد بخش

چو زایل گردد این مُلک وجودم

مکن بی بهره از دریای جودم

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک

کنیزی داشت عبدالله مسعود

که صد گونه هنر بودیش موجود

مگر چون احتیاج آمدش دینار

طلب کرد آن کنیزک را خریدار

کنیزک را چنین گفت ای دلاور

برَو جامه بشوی و شانه کن سر

که می بفروشمت زانک احتیاجست

که تن را بر خراب دل خراجست

کنیزک در زمان فرمانِ او کرد

دو سه موی سفید از سر فرو کرد

بآخر چشم چون بر مویش افتاد

هزاران اشک خون بر رویش افتاد

چو عبدالله مسعودش چنان دید

دو چشمش همچو ابری خون فشان دید

بدو گفتا چرا گریندهٔ تو

که می بفروشمت چون بندهٔ تو

کنون من عهد کردم با تو خاموش

که نفروشم ترا، مگری و مخروش

کنیزک گفت من گریان نه زانم

که درحکم فروش تست جانم

ولیکن زان سبب گریم چنین زار

که عمری کرده‌ام پیش کسی کار

که یافت ازخدمتش مویم سپیدی

بآخر کار آمد نا امیدی

چرا بودم بآخر پیش مردی

که بفروشد مرا آخر بدردی

چراکردم جوانی خرج جائی

که در پیری نهندم در بهائی

چرا بودم بجائی روزگاری

که آن خدمت فروش آورد باری

چرا بر درگه غیریم ره بود

چو درگاهی چنان در پیشگه بود

کسی را کان چنان درگاه باشد

بدرگاهی دگر چون راه باشد

تو ای خواجه حدیث من بمنیوش

اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش

درآمد جبرئیل و گفت حالی

به پیش صدر و بدر لایزالی

که عبدالله را گوی ای وفادار

مباش این درد را آخر روا دار

سپیدی یافت در اسلام مویش

جز آزادی نخواهد بود رویش

خدایا چون ترا حلقه بگوشم

میفکن روز پیری در فروشم

گر از طاعت ندارم هیچ روئی

سپیدم هست در اسلام موئی

اگر بفروشیم جان سوختن راست

که دوزخ این زمان افروختن راست

ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد

ز موری درچنان روزی چه خیزد

بحق عزّت ای دانندهٔ راز

که اندر خندق عجزم مینداز

بدست قهر چون مومم مگردان

ز فضل خویش محرومم مگردان

همه نیک و بدم ناکرده انگار

ز فضلت کن مرا بی من بیکبار

که هر نیک و بدی کان از من آید

مرا ناکام غُلّ گردن آید

مرا گر تو نخواهی کرد بیدار

بخواب غفلتم در مرده انگار

چو من سرگشته پستم تو بلندی

بلندم کن چو پستم اوفکندی

گرفتار توام از دیرگاهی

مرا بنمای سوی خویش راهی

درم بگشای و فرتوت خودم کن

دلم بربای و مبهوت خودم کن

ز من بر من بسی آمد تباهی

الهی نَجِّنی منّی الهی

مرا بِرهان ز من گر می رهانی

که هر چیزی که می‌خواهی توانی

مرا با خود مدار و بیخودم دار

ز خود سیر آمدم این خود کم انگار

بحق آنکه میدانی که چونم

که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم

مرا بیخود بخود گردان گرفتار

میاور با خودم هرگز دگر بار

سگم خوان و مران از آستانم

که در کویت سگ یک استخوانم

اگر یابم زکویت استخوانی

کشم در پیش چرخ پیرخوانی

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود

در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی

ز دُردی مست امّا جانش صافی

مگر یکپاره کاغذ یافت در راه

بر آن کاغذ نوشته نامِ الله

ز عالم جز جَوی حاصل نبودش

بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی

بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی

در آن شب دید وقت صبح خوابی

که کردندی به سوی او خطابی

که ای برداشته نام من از خاک

بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک

ترا مرد حقیقت جوی کردیم

همت پاک و همت خوش بوی کردیم

خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی

بعطر نظم نامت کرد خوش بوی

چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست

که نامت جاودان خوش بوی بودست

تو هم از فضل خاک آن درش کن

بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو روئی ندارد

گر از طاعت سر موئی ندار

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

خاتمۀ کتاب

سخن گر برتر از عرش مجیدست

فروتر پایهٔ شعر فریدست

ز عالمهای علوی یک مجاهز

نگوید آنچه ما گفتیم هرگز

رسانیدم سخن تا جایگاهی

که کس را نیست آنجا هیچ راهی

دم عیسی ترا پیدا نمودم

چو صبح از دم ید بَیضا نمودم

ز چندین باغ کز من یادگارست

جهان چون باغ جنّت پرنگارست

جوانمردان بسی شبهای تا روز

شوند از باغهای من دلفروز

کسی کز گفتهٔ خود لاف می‌زد

نَفَس چون صبح از دل صاف می‌زد

اگر تا دَورِ من می‌زیستی او

بمردی چون بدین نگریستی او

بلی چون آفتاب آید پدیدار

نماند صبح را یک ذرّه مقدار

چو بحر شعر من کامل فتادست

هزاران چشمه بر ساحل فتادست

چو بحر چشم من برهر کناری

پدید آورد هر دم چشمه ساری

ازان یک چشمه خورشید بلندست

که بدل خویش گیتی درفکندست

مدد از بحر شعرم گر نبُردی

ز تیغ خویش هرگز سر نبردی

قیامت تیره خواهد گشت خورشید

ولی روشن بوَد این شعر جاوید

که تا درخلد حوران دلفروز

بلحن عشق می‌خوانند هر روز

چو شعر من همه توحید پاکست

اگر در خلد برخوانی چه باکست

در گنج الهی برگشادم

الهی نامه نام این نهادم

بزرگانی که در هفت آسمانند

الهی نامهٔ عطار خوانند

ز فخر این کتابم پادشاهیست

کالهی نامه از فیض الهیست

بنَو هر ساعتم جانی فرستد

ز غیبم هر نفس خوانی فرستد

چو من از غیب روزی خواره باشم

چرادر بند هر بیچاره باشم

دلی درس لَدُنّی نرم کرده

نخواهد خوردنی گرم کرده

منم وحشی صفت در گوشه بی کس

ز عالم مردی حَمزَه مرا بس

چو این وحشی ز حمزه بیقرارست

مرا با حمزه و وحشی چه کارست

چو من محبوسِ این پیروزه بامم

بدنیا در یکی خانه تمامم

چه خواهم کرد طول و عرضِ دنیا

کبودی سما و ارضِ دنیا

مرا ملکی که من دارم پسندست

وگر در بایدم چیزی سپندست

چو در ملک قناعت پادشاهم

توانم کرد دائم هرچه خواهم

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۱) حکایت آن مرد که بر مکتب گذر کرد

بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد

مگر ناگه بدو کودک نظر کرد

یکی را پیش نان و نان خورش بود

دگر را نانِ تنها پرورش بود

مگر این یک ازان یک نان خورش خواست

که کارش می‌نشد بی نان خورش راست

دگر یک گفت اگر باشی سگ من

که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من

بیابی نان خورش از من وگرنه

ترا بس نان تنها و دگر نه

چو راضی گشت آن کودک بدان کار

دوان شد همچو سگ در ره برفتار

نهادش رشته بر گردن که سگ باش

ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش

چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد

که تا آن نان خورش بر روی نان کرد

بزرگ دینش گفت ای خرد کودک

اگر تو بودتی در کار زیرک

قناعت کردتی بر نان زمانی

وزین سگ بودنت بودی امانی

بترک نان خورش بایست گفتن

که تا چون سگ نبایستیت رفتن

چو سگ تا کی کنم از پس جهانی

برای جیفهٔ و استخوانی

اگر محمود اخبار عجم را

بداد آن پیل واری سه درم را

چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید

بر شاعر فقاعی هم نیرزید

زهی همّت که شاعر داشت آنگاه

کنون بنگر که چون برخاست از راه

بحمدالله که در دین بالغم من

بدنیا از همه کس فارغم من

هر آن چیزی که باید بیش ازان هست

چرا یازم بسوی این و آن دست

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...

(۲) گفتار مرد خدای پرست

چنین گفتست روزی حق پرستی

که او را بود در اسرار دستی

که هر چیزی که هست و بایدت نیز

ازان چیزت فراغت بِه ازان چیز

ترا چیزی که در هر دو جهانست

به از بودش بسی نابود آنست

اگر هر دو جهان دار السلامست

تماشا گاه جانم این تمامست

چو جان پاکِ من فردوس باشد

مرا صد مشتری در قوس باشد

بهشتی این چنین و همدمی نه

دلی پر سرِّ عشق و محرمی نه

چو هر همدم که می‌بینم حجابست

مرا پس هر دمی همدم کتابست

چو کس را می‌نبینم همدم خویش

در آنجا می فرو گویم غم خویش

مرا درمغزِ دل دردیست تنها

کزو می‌زاید این چندین سخنها

اگر کم گویم و گر بیش گویم

چه می‌جویم کسی، با خویش گویم

برآوردم بگرد عالمی دست

نداد از هیچ نوعم همدمی دست

وگر داد ودهد یک همدمم داد

نداد اوداد لیکن هم دمم داد

ز چندین آدمی درهیچ جائی

نمی‌بینم سر موئی وفائی

چو در من نیز یک ذرّه وفا نیست

ز غیری این وفا جُستن رو انیست

چو من محرم نَیَم خود را زمانی

کِه باشد محرم من در جهانی

ز همراهان دین مردی ندیدم

زاخوان صفا گردی ندیدم

بسی رفتم هم آنجا ام که بودم

نمی‌دانم کزین رفتن چه سودم

دلا چون هم نشینانت برفتند

رفیقان و قرینانت برفتند

تو تا کَی باد پیمائی ز سودا

برَو تا کَی کنی امروز و فردا

بخوردی همچو بیکاران جهانی

غم کارت نمی‌بینم زمانی

اگرچه صبحدم را هم دمی هست

ولی صادق نداد آن همدمش دست

بکن کاری که وقت امروز داری

برافروز آتشی چون سوز داری

همه خفتند چه مست و چه هشیار

تو کَی خواهی شدن از خواب بیدار

ترا تا چند ازین باریک گفتن

که می‌باید ترا با ریگ رُفتن

چو ابرهیم گفتار آمدی تو

چرا نمرود رفتار آمدی تو

چو نتوانی که مرد کار میری

زهی حسرت اگر مُردار میری

بگرد قال آخر چند گردی

قدم در حال نِه گر شیر مردی

دل تو گر ز قال آرام گیرد

کجا از حالِ مردان نام گیرد

چو قشری بیش نیست این قال آخر

طلب کن همچومردان حال آخر

چو تو عمر عزیز خود بیکبار

همه در گفت کردی،کی کنی کار

بُت تو شعر می‌بینم همیشه

ترا جز بت پرستی نیست پیشه

...

بخش پایانی الهی نامه عطار نظر دهید...