شمارهٔ ۴۳
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی
ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو،
من میریزم، هزار دریا بودی
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی
ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو،
من میریزم، هزار دریا بودی
خونی که من از دیده به در میریزم
هر دم به مصیبتی دگر میریزم
تا عشق رخ توأم گریبان بگرفت
دامن دامن، خون جگر میریزم
آن دل که دمی بی تو سر جانش نبود
جان در سر تو کرد و پشیمانش نبود
در ماتم درد تو بسی خون بگریست
هم درد تواش بکشت و درمانش نبود
گرچه غمم از گریستن بیرونست
هر روز مرا گریستن افزونست
ای ساقی جان فروز! در ده جامی
تا سیر بگریم که دلم پرخونست
چون با غم تو دل مرا تاب نماند
در دیدهٔ خون فشان من خواب نماند
ای ساقی دُردِ دَرد برجانم ریز
تا خون گریم که در جگر آب نماند
چون ایندل غم کشم وطن در خون دید
هر روز ز نو مرا غمی افزون دید
زین خانهٔ تنگ، سیر شد، صحرا خواست
بر اشک سوار گشت چون گلگون دید
روزی که دل شکسته پیش تو کشم
بر گلگونش نشسته پیش تو کشم
چون بر گلگون سوار شد یعنی اشک
پیش آی که تنگ بسته پیش تو کشم
با دل گفتم بسی زیان میبینم
از دست تودیده خون فشان میبینم
دل گفت که با اشک روان خواهم شد
زین گونه که این قلب روان میبینم
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
وز گوهر اشک هر چه گویی دارم
گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است
کز گرم رویش سرخ رویی دارم
شبرنگ خطت که رام افسونم بود
میتاخت به تک که تشنهٔ خونم بود
بر روی آمد، تو گویی از گرم روی
شبرنگ خط تو، اشک گلگونم بود