شمارهٔ ۳۰
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بیحکمت تو شمار نتواند بود
چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست
در بودنم اختیار نتواند بود
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
از بهر زمین شدن زمانت ندهند
هرکار که میببایدت کرد بکن
یعنی دم واپسین امانت ندهند
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود
تا کی به هزار لوح خوانم بر تو
کز هرچه همی رود قلم رفت چه سود
گر دوزخی و اگر بهشتی امروز
پیدا نشودخوبی و زشتی امروز
دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز
فردا ببر آید آنچه کشتی امروز
دی حکم حیات با اجل راندهاند
کس را چه خبر تا چه عمل راندهاند
خلقان نروند تا بر ایشان نرود
هر نیک و بدی که در ازل راندهاند
هر دل که زحکم رفته فرسوده شود
افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود
زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود
گر جهد کنی ور نکنی بوده شود
گر مردِ حقی مخالف باطل باش
بر هیچ مکن قرار و در منزل باش
از بندگی خویش گر اندوه کنی
باری به خداوندی او خوشدل باش
تا رخت وجودت به عدم در نکشند
هر کار که کرده شد بهم درنکشند
سر بر خط لوح ازلی دار و خموش
کز هر چه قلم رفت قلم در نکشند
آنجا که قرار کار عالم دادند
هر چیز که دادند مسلم دادند
این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست
چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند