شمارهٔ ۳۰
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی
تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بیحکمت تو شمار نتواند بود
چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست
در بودنم اختیار نتواند بود
ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
از بهر زمین شدن زمانت ندهند
هرکار که میببایدت کرد بکن
یعنی دم واپسین امانت ندهند
آنجا که قرار کار عالم دادند
هر چیز که دادند مسلم دادند
این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست
چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند
نفست چه کند چو بند نگشایندش
با ره که شود که راه ننمایندش
با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا
فرمان نبرد تا که نفرمایندش
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم
وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم
ای مردِ سلیم قلب! میپنداری
کاین مهره به دستِ ماست تا ما چه زنیم
جانی اگر از حق خبری میداری
جسم ار ز سرخود نظری میداری
هر چند که مهره میزنم لیک چه سود
چون نقش ز مهرهی دگری میداری
آنها که به علم و عقل در پیشانند
کی فعل تو و من ازتو و من دانند
ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی است
من میگردم چنانکه میگردانند
تا چند کنم گناه در گردن خویش
وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش
بی ما چو گنه کردن ما راندهاند
ما را چه گنه درین گنه کردن خویش
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود
تا کی به هزار لوح خوانم بر تو
کز هرچه همی رود قلم رفت چه سود