شمارهٔ ۳۹
خوش باش که دل تمام میباز رهد
وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد
طوطی تو از قفس اگر باز رهد
طاووسِ دلت ز دام میباز رهد
خوش باش که دل تمام میباز رهد
وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد
طوطی تو از قفس اگر باز رهد
طاووسِ دلت ز دام میباز رهد
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
یعنی قفس بلبل جان بشکستن
برخاستن از دو کون و خوش بنشستن
از خویش بریدن و بدو پیوستن
مرگ است خلاص عالم فانی را
درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را
گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید
با مرگ چکار جان تو با جانی را
یک یک نفست زمان تو خواهد بود
یک یک قدمت مکان تو خواهد بود
هر چیز که در فکرتِ تو میآید
آن چیز همه جهان تو خواهد بود
چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان
نقشِ دو جهان ز جان توان دید عیان
هرچیز که دیدهای تو پیدا و نهان
در دیدهٔ تست آن نه در عین جهان
تا مرغ دلم شیوهٔ دمساز شناخت
در سوز روش قاعدهٔ راز شناخت
هر روز، هزار ساله ره در خود رفت
تا در پس پرده خویش را باز شناخت
هر راز که هم پردهٔ جان تو شود
آنست که نقد جاودان تو شود
تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست
هرگه که مقیم گشت زان تو شود
تن از پی کارِ خویش سرگردان است
جان بر سرِ ره منتظر فرمان است
رازی که به سوزنیش کاود تن تو
دریا دریا در اندرونِ جان است
کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان
تا کی باشی در ورق سود و زیان
هر چیز که در هر دو جهان است عیان
در جان تو هست و تو برون شو ز میان
هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند
از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند
هر چیز که در پرده نهان داشتهاند
با جانت همیشه در میان داشتهاند