شمارهٔ ۳۳
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
مسکین دل من تخم طلب کاشته بود
عمری عَلَمِ عِلْم برافراشته بود
از هرچه که پنداشته بود او همه عمر
فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم
در گردِ جهان دست برآوردم من
دیار نبود بندِ من، من بودم
دردا که غرور بود و بسیاری بود
یک یک مویم بتی و زنّاری بود
پنداشته بودم که مرا کاری بود
چه کار و کدام کار پنداری بود
چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد
گر در پیشش هزارتن مُرده شوند
او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت
درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت
چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر
پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت
آنها که مدام از پس این کار شوند
در کشتن این نفس ستمکار شوند
در پوست هزار اژدها خفته تُراست
چون مرگ درآید همه بیدار شوند
آنجا که فنای نامداران باید
بر باقی نفس، تیرباران باید
یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو
از هفت چه آید که هزاران باید
ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو
آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو
گر در آتش به عمرها میسوزی
هم بوی منی زند ز خاکسترِ تو
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
افتاده به بازار جهان در تک و تاز
کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن
گه مزبله پر میکن و گه میپرداز