شمارهٔ ۶۰
چه عشوه و دم بود که دلدارنداد
دل برد و به دلبریم اقرار نداد
گفتم که مرا به پیشِ خود بار دهد
از بیرحمی خود دلش بار نداد
چه عشوه و دم بود که دلدارنداد
دل برد و به دلبریم اقرار نداد
گفتم که مرا به پیشِ خود بار دهد
از بیرحمی خود دلش بار نداد
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه ازان روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من ازدست بشد»
گفتا: «چکنم چشم نگه باید داشت»
عشق تو به هر دمم هزار افسون کرد
تا عقل ز من برد و مرا مجنون کرد
من هرچه که داشتم ندادم از دست
اما همه او ز دست من بیرون کرد
گه نعره زن قلندر آیم با تو
گه پیش فتاده بر سر آیم با تو
هر روز به دستی دگر آیم با تو
آخر به کدام در درآیم با تو
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست
زان بگرفته است لشکری پیش و پسم
تا یک نفسی به خویشتن در نرسم
از پرده برون میفکند هر نفسم
تا من بندانم که کیم یا چه کسم
چون داد دلم دل گسلم میندهد
جز درد و دریغ حاصلم میندهد
گرچه دل من ببرد دل او را باد!
دل باز چه خواهم چو دلم میندهد
جان میسوزد هر نفسم تا کی ازین
دل میندهد هیچ کسم تا کی ازین
بگرفت بلا پیش و پسم تاکی ازین
فریاد ز فریاد رسم تاکی ازین
ای در غم عشق تو رهی نیست شده
دل پر غم تو دست تهی نیست شده
هرگاه که درکنار دل بنشینی
دل را ز میان برون نهی نیست شده
عشق تو که سر چون قلمم اندازد
چون شمع سرم در قدمم اندازد
هرگه که وجودت متجلّی گردد
تا چشم زنم، در عدمم اندازد