شمارهٔ ۱۴
گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست
آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست
با قدّ تو راست است هر چیز که هست
با ابرویت هیچ نمیآید راست
گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست
آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست
با قدّ تو راست است هر چیز که هست
با ابرویت هیچ نمیآید راست
از زلفِ تو دل چو در عقابین افتاد
نقدش همه از نرگس تو عین افتاد
و آخر حجر الاسودِ خالت چو بدید
از ابرویت به قاب قوسین افتاد
خطّت دام است و خالت او را دانه است
با دانهٔ تو مرغِ دلم همخانه است
بیمارستانِ چشمِبیمارِ ترا
در زلفِ چو زنجیرِ تو بس دیوانه است
گفتم: خط مشکین تو بر ماه خطاست
گفتا:به خطا مشک ز من باید خواست
گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!
گفتا که چنین کمان به زه ناید راست
گفتم: «کس را روی تو و موی تو نیست
تیر مژه و کمان ابروی تو نیست»
چشمش به زبانِ حال گفتا: «از تیر
مگریز که این کمان به بازوی تو نیست»
چون غمزهٔ تو جادویی آغاز نهد
ممکن نبود که هیچ غمّاز جهد
بر هم زدهای همه جهان در نفسی
آخر که جهان به دست تو باز دهد
هر دم به حیل زخمِ دگر سانم زن
وز نرگسِ مست تیرِ مژگانم زن
تیرِ مژه چون کشیدهای در رویم
دل خود بردی بیا و بر جانم زن
دایم گهر وصل تو میجویم باز
وز هجر تو رخ به اشک میشویم باز
تا نرگسِ مستِ نیم خوابت دیدم
هم مستم و هم ز خواب میگویم باز
هم زلف تو از برونِ دل در تاب است
هم خطِّ تو از چشمهٔ دل سیراب است
وان نرگسِ نیم مستِ شوریدهٔ تو
گر باده نخوردست چرا پرخواب است
در عشقِ تو عقل و هوش مینتوان داشت
جان مست و زبان خموش مینتوان داشت
عقلِ منِ دلسوخته را چشم رسید
کز چشمِ تو عقل گوش مینتوان داشت