شمارهٔ ۹
ای عشق توام کار به جان آورده
سودای توام موی کشان آورده
وردی که به سالها کسی یاد نداشت
عشقِ کمرِ تو با میان آورده
ای عشق توام کار به جان آورده
سودای توام موی کشان آورده
وردی که به سالها کسی یاد نداشت
عشقِ کمرِ تو با میان آورده
وقت است که دل از دو جهان برگیریم
صد گنج ز وصل تونهان برگیریم
بنشین تو و دست در کمر کن با ما
تا ما کمرِ تو ازمیان برگیریم
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت
بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت
گر سرو همه جهان به آزادی خورد
بی قدِ تو کارِ سرو بالا نگرفت
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت»
گفتم که «میان تست این یا مویی»
گفتا که «درین میان سخن نتوان گفت!»
ای ماه! گشاده کن به وصلت گرهام
تا من ز فرو بستگی غم برهم
از جانب من میانِ ما موئی نیست
آن موی میان تست، من بیگنهم
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
در وصف تو دل از دل و جان در بسته
وی پیش میان تو – که گوئی عدم است
هر جا که وجودی است میان در بسته
جانا چو برت حریر میبینم من
دل در غم او اسیر میبینم من
ای موی میان! میانِ چون موی ترا
موئی است که در خمیر میبینم من
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
در کیش تو قربان تو خواهم آمد
هر چند که با میان خوشم میآید
با لعلِ بدخشان تو خواهم آمد
با روی تو ماه را محل نتوان یافت
مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت
چون بر برِ سیمین تو جویم بدلی
زیرا که بران سیم بدل نتوان یافت
جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید
شک نیست که پای حسن در سنگ آید
و آن را که میان! بود بدین باریکی
نادر نبود اگر قبا تنگ آید