شمارهٔ ۱۸
دوش آمد و گفت: «آمدهام حور سرشت
تاختم کنم ملکت حوران بهشت»
گفتم: «به خطی سرخ بر آن زیر نویس»
رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت
دوش آمد و گفت: «آمدهام حور سرشت
تاختم کنم ملکت حوران بهشت»
گفتم: «به خطی سرخ بر آن زیر نویس»
رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت
از خجلت خط، رخت اگر پر عرق است
بر جملهٔ خوبان جهانت سبق است
گر از ورق گلت خطی پیدا شد
خط را ورقی باید و خط بر ورق است
از عشقِ خط تو سرنگون میگردم
وز خال تو در میان خون میگردم
تا روی نمود نقطهٔ خال توام
چون پرگاری به سر برون میگردم
خال تو که جاودان بدو بتوان دید
بر روی تو روی جان بدو بتوان دید
گر مردمک دیدهٔ زیبائی نیست
پس چون که همه جهان بدو بتوان دید
از پستهٔ تو سبزهٔ خط بر رسته است
یا مغز ز پستهٔ تو بیرون جسته است
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
این طرفه که بر رستهٔ تو بربسته است
تا خط تو بر خون جگر میخوانم
گوئی که غم دلم زبر میخوانم
از من ببری دلی چو خط آوردی
زیرا که من از خط تو بر میخوانم
بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند
و آن پسته دهان با جگری خسته بماند
ازتنگی پسته مغز را گنج نبود
از پوست بجست و بر در بسته بماند
آن پسته میان مغز چون افتادست
یا آن خط فستقی کنون افتادست
یا مغز دران پسته نمیگنجیدست
وز تنگی جایگه برون افتادست
ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر
برگرد مهش خط کشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
باری بنپرسی که چرا خواهم کرد
آمد خط او و ورق گل بگرفت
یعنی که من این ورق فرا خواهم کرد