شمارهٔ ۷۵
گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد
زلف تو ز پی شکست بسیارم داد
با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود
زلفت به ستیزه تاب در کارم داد
گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد
زلف تو ز پی شکست بسیارم داد
با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود
زلفت به ستیزه تاب در کارم داد
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست
زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست
چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید
دل در سرِ زلفِ تو چرا باید بست
گفتی که اگر میطلبی تدبیری
هرچت باید بخواه بیتأخیری
زلفت خواهم ازانکه در میباید
دیوانگی مرا چنان زنجیری
دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد
با هر شکن زلف تو صد راز آورد
روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت
سودای تواش موی کشان باز آورد
گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت
گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت
از زلفِ درازِ تو دلم میتابد
تابش در ده چند دلم خواهد تافت
تا زلف ترا به خونِ دل، رای افتاد
دل در سرِ زلفِ تو به صد جای افتاد
از بس که سرِ زلفِ تو کردند به خم
دیدم که سرِ زلفِ تو در پای افتاد
در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است
هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است
مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است
باری ز حساب عقل ما بیرون است
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من
شادم که تو خوشدلی به غمخواری من
تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی
در زلف تو بسته است نگونساری من
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم
ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم
چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد
هم آن بهتر که صیدِ دامِ تو شوم
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم
تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم
دیوانگی عشقِ توام میباید
تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم