شمارهٔ ۳۰
دی گفت: کجا شدی،چنین میباید
از دوست جدا شدی، چنین میباید
روزی دو ز بهرِ آنکه دور افتادی
بیگانه زما شدی، چنین میباید
دی گفت: کجا شدی،چنین میباید
از دوست جدا شدی، چنین میباید
روزی دو ز بهرِ آنکه دور افتادی
بیگانه زما شدی، چنین میباید
دوشش دیدم چو زلف خود در تابی
میشد چو مرا بدید در غرقابی
گفتا که برِ تو خواهم آمد فردا
گفتم:اگر امشبم ببینی خوابی
امشب بَرِ ما مست که آورد ترا
وز پرده بدین دست که آورد ترا
نزدیکِ کسی که بی تو بر آتش بود
چون باد نمیجست که آورد ترا
امشب ز پگاهی به خروش آمدهای
چونست که مستتر ز دوش آمدهای
در بازارت نمیرود کار مگر
زانست که درخانه فروش آمدهای
دوش آمد و گفت: هیچ آزرمت نیست
در عشق دمِ سرد و دلِ گرمت نیست
گفتم: «برهان مرا ز من، ای همه تو!»
گفتا که کیی تو، خویش را شرمت نیست
دوش آمد و گفت: ای وطن بگرفته
دو کون به هم ز جان و تن بگرفته
چون من همهام تو هیچ شرمت بادا
من آمده و تو جای من بگرفته
دوش آمد و گفت: اگر چه کم میآیم
پیش از دو جهان به یک قدم میآیم
از ما نتوان گریخت از خود بگریز
کانجا که روی با تو به هم میآیم
دی گفت: چو تو صد به زیانی سوزم
تا می چه کنم که ناتوانی سوزم
چون من به کرشمهای جهانی سوزم
بنگر تو مرا که نیم جانی سوزم
دی گفت: حجب ز پیش برنگرفتم
دو کون ز راهِ خویش برنگرفتم
صد عالمِ تشویر پدیدار آمد
یک پرده کنون ز پیش برنگرفتم
دل دوش ز لعلِ همچو قندش میسوخت
جان نیز ز زلفِ چون کمندش میسوخت
خورشید سپر فکنده میرفت خجل
تا روز و شبِ تیره سپندش میسوخت