شمارهٔ ۷۸
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه عزم به خون ریختنم میداری
چون میدانی که بی تو بیخویشتنم
از بهر چه بیخویشتنم میداری
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه عزم به خون ریختنم میداری
چون میدانی که بی تو بیخویشتنم
از بهر چه بیخویشتنم میداری
نادیده ترا شرح سروپات خوش است
گر سود کنیم و گرنه، سودات خوش است
ما را همه وقت خوشی تست مراد
پس بی تو بمیریم چو بی مات خوش است
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت
هجر آمد ودام بیوفائی انداخت
گر من بنگویم تو نکو میدانی
آن را که میان ما جدائی انداخت
گاهی ببریدی و گهی پیوستی
گاهی بگشادی و گهی در بستی
چون در دو جهان نبود کس محرم تو
در بر همه بستی و خوشی بنشستی
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم
هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم
ز امید وصال و بیم هجرت هر روز
صد بار بزیستیم و صد ره مردیم
من بی دلم و اگر مرا دل بودی
کی در پیشم این همه مشکل بودی
کردم به محال عمر ضایع، وی کاش
از وصل تو جز محال حاصل بودی!
تا بی رخ یار محرمم بنشسته
برخاستهای به صد غمم بنشسته
این نادره بین که یار بی تیغ مرا
خود کشته و خود به ماتمم بنشسته
تا پاک نگردد دل این نفس پرست
دستم ندهد بر سر کوی تو نشست
تا عشق تو برهم نزند هرچه که هست
ندهد سر مویی ز سر موی تو دست
هر دم ز تو درد بیشتر خواهم برد
هر لحظه مصیبتی دگر خواهم برد
چون نیست به جشن وصل تو راه مرا
در ماتم خود عمر بسر خواهم برد
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد
سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد
درگرد تو هرگز نرسم میدانم
گر بسیاری ور اندکی خواهم شد