شمارهٔ ۹۲
هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست
هر بیخبری در خورِ این درگه نیست
گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین
ورنه سرِ خویش گیر کاینجا ره نیست
هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست
هر بیخبری در خورِ این درگه نیست
گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین
ورنه سرِ خویش گیر کاینجا ره نیست
چندین که روی و نیک یا بد بینی
گر دیدهوری آن همه از خود بینی
احول که یکی دو دید اگر آن بد دید
تو زو بتری زانک یکی صد بینی
مردان می معرفت به اقبال کشند
نه همچو زنان دُردی اشکال کشند
هرچ آن به دلیل روشنت باید کرد
آبیست که از چاه به غربال کشند
گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم
گه بی همه اندر همه زیبا برویم
چندان که تو در خویش به عمری بروی
در بی خویشی به یک نفس ما برویم
ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم
وز هرچه جزوست دست کوته داریم
گر درگه ما بسته شود در ره عشق
در هر گامی هزاردرگه داریم
پیوسته حریفِ جان فزایم باید
چون گوی ز خود بیسر و پایم باید
چون من همه وقتی همه جایی باشم
ممکن نبود که هیچ جایم باید
بر خاک بسی نشستم از غمناکی
تا وارستم ازین حجاب خاکی
ای بس که برفت جان من در پاکی
تا درکش گشت چونی ادراکی
میآیم و بس چون خجلی میآیم
آیا ز کدام منزلی میآیم
ای اهل دل! امروز دلی در بندید
کامروز چو آشفته دلی میآیم
چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت
آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود
چون نیست شدم هستی او بر من تافت
در محو دلم ز خویشتن مانَد باز
در توحیدم حجاب افتد آغاز
کاری که مرا فتاد با آن دمساز
کوتاه کنم قصه که کاریست دراز