شمارهٔ ۳۹
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
امروز درین شیوه که من میبینم
گر قند خورم خون جگر خواهد بود
چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
امروز درین شیوه که من میبینم
گر قند خورم خون جگر خواهد بود
چندان که مرا عقل به تن خواهد بود
در بحر تحسّرم وطن خواهد بود
گر همچو فلک بسی به سر خواهم گشت
سرگردانی نصیب من خواهد بود
چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست
اندیشهٔ شام و فکر شبگیرم چیست
مغزم همه در آتش اندیشه بسوخت
اندیشه مرا بکشت تدبیرم چیست
نی کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم
چون زیستنی به جهل مینتوانم
روزی صد بار میبسوزد جانم
هر لحظه تحیر به شبیخون آید
تا جان پس ازین کجا شود، چون آید
میسوزم از آن پرده که چون برخیزد
چه کار ز زیرِ پرده بیرون آید
چندان که ز هر شیوه سخن میگویم
میننماید کنه معانی رویم
و امروز اگر چه عمر در علم گذشت
تقلید نخست روزه وا میجویم
در بادیهٔ جهان دری بنمایید
وین بادیه را پا و سری بنمایید
ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان
سرگشتهتر از من دگری بنمایید
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید
نه جامه و نه جای چو من بنمایید
در گردش این دایرهٔ بی سر و پای
یک بی سر و بی پای چو من بنمایید
دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز
کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز
هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد
هرگز نتواند که به خویش آمد باز
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
وز جان ستم کش به فغان آمدهام
چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت
پس من به چه کاردر جهان آمدهام