شمارهٔ ۲۰
تا برجایی بجای میباش و خموش!
سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز
نظّارگی خدای میباش و خموش!
تا برجایی بجای میباش و خموش!
سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز
نظّارگی خدای میباش و خموش!
هر چند ترا محرم اسراری نیست
صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست
دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
تا کی به سخن زبان خروشان داری
خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش
گر تو سر و پروای خموشان داری
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!
بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش
در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
گر خواهی تو که وقت خود داری گوش
دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
اجزای تو جمله گوش میباید و بس
جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید»
نظّارگی و خموش میباید و بس
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش
مردانه فرو میخوری و دم نزنی
در فقر، سیاه پوشیم اولیتر
صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
چون صبح دمی اگر برآرم از جان
رسواگردم خموشیم اولیتر
در عشق تو از بس که خروش آوردیم
دریای سپهر را به جوش آوردیم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
هر چند که نیست هیچ از حق خالی
سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی
سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی