شمارهٔ ۲۰
با قوّت پیل، مور میباید بود
با ملک دو کون،عور میباید بود
وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی
میباید دید و کور میباید بود
با قوّت پیل، مور میباید بود
با ملک دو کون،عور میباید بود
وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی
میباید دید و کور میباید بود
با اهل، توان قصد معانی کردن
با نااهلان، خود چه توانی کردن
آهنگ عذاب جاودانی کردن
با نااهلیست زندگانی کردن
من، توبهٔ عامی، به گناهی نخرم
صد باغ چو خلدش، به گیاهی نخرم
این ردّ و قبول خلق و این رسم و رسوم
تاجان دارم، به برگ کاهی نخرم
هرکو سخنی شنود، یکبار، از من
بنشست به صد هزار تیمار از من
کو مستمعی که بشنود یک ساعت
صد درد دلم بزاری زار از من
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
تا خون دلم ز دیده پالوده نشد
سودای جهان، که هر زمان بیشترست،
ای بس که بپیمودم و پیموده نشد
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای
در ره، چو قلم، به فرق استاده نهای
چندان که ملامتم کنی باکی نیست
تو معذوری که کار افتاده نهای
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد
نتوان گفتن که حال آن دل چون شد
بس عقل، که بی پرورش دایهٔ فکر
طفل آمد و طفل از جهان بیرون شد
هر انجمنی، در انجمن ماندهاند
دایم تو و من در تو و من ماندهاند
ذرّات زمین وآسمان در شب و روز
در جلوه گری خویشتن ماندهاند
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند
دل سوختگان را رگ جان بگرفتند
مردان جهان به گوشهای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه، درین راه درازم کس نیست
در قعرِ دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم راز کس نیست